ادبیات، فلسفه، سیاست

Tag: داستان کوتاه

Road of the War Prisoners - Vasily Vereshchagin
دلش می‌خواست گریه کند، بغض بیخ گلویش را خف کرده بود، دریغ از قطره اشکی و آرام داشت خفه‌اش می‌کرد، لرزشی تنش را در بر گرفته بود، پاهایش را بر کف اطاقک می‌کوبید، مثل نوجوانی‌ها که تنها در باغ پدر مهری برای او شعر…
بله! حقیقت دارد! من بیمار بوده‌ام. خیلی هم بیمار! اما چرا شما می‌گویید من بر ذهنم مسلط نیستم؟ چرا می‌گویید من دیوانه‌ام؟ شما نمی‌توانید ببینید که من کاملا بر ذهنم مسلط‌ام؟ واضح و روشن نیست که من دیوانه نیستم؟
پسر هنوز داشت گریه می‌کرد و مادرش او را در آغوش کشیده بود. به طرف نیمکت و کیفم رفتم و یکی از بادکنک‌ها را برداشتم، یک بادکنک زرد. آن را باد کردم و خواستم به دست بچه بسپارمش…
دستم را می‌کشم روی لبه لیوان بلور چای. به دستم، الکل اسپری می‌کنم. لیوان را برمی‌دارم و از چای دارچینی که جوادی دم کرده، می‌نوشم. به ساعتم نگاه می‌کنم: سی و شش دقیقه است در این جلسه لعنتی گرفتار شده‌ام.
«آیا از درس و معلم‌ها ناراضی‌اند؟» در مکتب‌‌‌‌های دولتی پرسیدن چنین سؤالاتی رایج نیست. اصلاً خلاف غرور و شرف چنان مکان‌های با شکوه است، این مکتب‌‌‌‌های خصوصی است که خود را به پای شاگردان‌شان می‌اندازند…
بالاخره مرا هم بردند به میهمانی. دیروز پدر و مادرم راضی‌ام کردند. «همه می‌روند»، «همه هستند»، «باید رفت» و... «چاره‌ای نیست». چاره‌ای هم نبود. پدر وقتی این‌ها را می‌گفت کمی سرش پایین بود و خجالت‌زده.
نشستن زیر درخت سنجد، چیزی بیشتر از فقط نشستن زیر درخت سنجد است. شاید بوی این درخت نماینده‌ی دایمی زندگی برای ما باشد، شاید. از واپسین باری که با این درخت به اختلاط نشستیم، بیشتر از دو ماه می‎‌گذرد.
امسال در کاخ زمستانی خرت و پرت‌های مختلف سلطنتی را برای فروش گذاشته بودند؛ اینکه آن‌ها را بنگاه اموال موزه یا شخص دیگری می‌فروخت را نمی‌دانم. من به همراه کاترینا فئودورونا کالینکاروا به آنجا رفتم…
«قرعه‌کشی» یک داستان کوتاه مدرن از شرلی جکسون است که برای اولین بار در ۱۹۴۸، در نیویورکر منتشر شد. واکنش منفی خوانندگان این داستان هم جکسون و هم ناشرش نیویورکر را شگفت‌زده کرد…
در راه، ذهنم لحظه‌ای آرام نمی‌گرفت. نقشه‌ی من یک کپی از چیزهایی بود که خوانده و شنیده بودم، درست مثل همان جمله در کتاب پرده. اصلا فیلم و اخبار حوادث برای چیست؟ درس عبرت؟
خاله الهه روی صندلی دایره‌ای قرمز، از خستگی کُندیِ کار، هی سرش را تکان‌تکان می‌داده طوری‌که میدانِ دیدِ چشم‌های ضعیف‌شده‌ی آقاموسای طوماری که پنجاه را رد کرده است و در مرز شصت است را، تیره و تنگ و تار می‌کرده.
دریا شب قبلش به من زنگ زد. گفت که با او به شمال بروم. اولش فکر کردم که شاید با فروش ویلا موافقت کرده است. اما وقتی با هم سوار ماشین شدیم و من بحث را باز کردم، متوجه شدم که همچنان موافق نیست…