میگفتن که بیخداس، آخه همیشه خدا رو مورد پرسش قرار میده و میگه عیسی پسر خدا نیست؛ پدر مرا ببخش، آره میگفتم براتون امروز قراره که توی میدون شهر محاکمهاش کنن...
صدای قارقارِ هنک از دور میاومد، اون آزادانه آزادیش رو فریاد میزد و فقط زندگی میکرد و اصلا هم به حرفها و فحشهای بقیه کاری نداشت، اون خودش بود و آزادی هم یعنی همین…