ادبیات، فلسفه، سیاست

Tag: ادبیات داستانی

سیاهی پر از آدم‌هایی است که بوی عرقشان بی شرمانه در سراسیمگی شهر ول می‌گردد. و این خط سیاه سوخته که تا چشم کار می‌کند زیر هر چرخی له می‌شود . کوچه‌های بی در و پیکری که هزار آلونک را در پیچ و خم‌شان جمع کرده‌اند و در آخر؛ این راه باریک که آرام و بی‌صدا ازدحام شهر را ترک می‌کند و در انتهای دری که در شرقی‌ترین زاویه خود روی یک لنگه ژست گرفته به خاک می‌افتد . بعد بند رخت با آدم‌های سرو تهش، یک مشت خرت و پرت ، دیواری با هزار تاول آجریش ، زن عبوسی که کولی‌وار دور خودش می‌چرخد و با زبانی که ندارد چیزهایی می‌گوید که تنها خودش می‌فهمد. بعد اتاق کوچکی که یک گوشه‌اش را مرد لاغری با منقل و دود زیادی اشغال کرده و از لای جرم دندان‌هایش بوی لاشه گندیده‌ترین کرم‌ها به مشام می رسد .
پتو را کنار زد و روی تخت نشست. چنان قطره‌های عرق از صورتش می‌چکید که روی بالشت صورتی رنگش هم کمی خیس شده بود .، آفتاب تا نیمه‌های اتاق آمده بود بلند شد تا پنجره را کمی باز کند گرمای روز اول تابستان کمی صورتش را مالِش داد. مو‌های قهوه‌ای رنگش روی شانه‌هایش پیچ و تاب می‌خورد. دستش را سایبان جلوی صورتش گرفت تا گل‌های شمعدانی روی بالکن همسایه روبه رویی را بهتر ببیند. خنده روی لب‌هایش یکدفعه با چند ضربه به دَر اتاق از صورتش محو شد.، _ بیداری؟
جمله اش را ناتمام گذاشت.  نمی‌دانم باید چه کار کنم یا به او چه بگویم؟ قطعاً  نمی‌توانم او را به زور به انجام کاری وا دارم. از سویی میدانم که او مردی کاملاً جدی است و از حرفهایش و حال بدش واقعاً باید ترسید. از چارچوب دَر خارج میشود، من چراغ راه پله را روشن میکنم و به او میگویم: «عمو امیر، به حرفهام فکر کن. ارزش فکر کردن که داره.» عمو امیر نگاهی بی تفاوت به من میاندازد و از پله‌ها پایین میرود. در را می‌بندم و برمی‌گردم روی صندلی می‌نشینم. ناگهان پشیمانی عمیقی تمام وجودم را فرا میگیرد. احساس میکنم رفتار احمقانه‌ای  کرده‌ام. یک بمب ساعتی را که فقط میتواند به خودش آسیب بزند، زیر باران ر‌ها کرده ام. از جا بلند می‌شوم. کامپیوترم را خاموش می‌کنم. سیگار، فندک و زیرسیگاری را کنار تخت میبرم. چراغ را خاموش میکنم و روی تخت دراز میکشم. آسمان ابری را هر چند لحظه، رعد و برقی روشن میکند. سیگاری روشن میکنم. گمان  نمی‌کنم امشب خوابم ببرد. هنوز حرف‌ها‌یی که عمو امیر درباره خودش زد را  نمی‌‌توانم باور کنم. او واقعاً مواد مصرف کرده؟ شاید سربه سر من گذاشته. ولی نه، واقعاً طبیعی بود. هیچکس  نمی‌تواند به این خوبی نقش
از میان فاصله دو پرده که خطی باریک و عمودی بود به نور ثابت لامپی که از پشت شیشه‌ی پنجره، درست از بالای شاخه‌های درختی که در باد می‌لرزید؛ نگاه می‌کردم. روشنایی برای عبور نیازی به حرکت و گذر از موانع نداشت. بی هیچ حرکتی، درست در جای خودش ثابت و بی تلاش. و چه راحت خودش را به نگاه آدم‌ها میرساند. برای همین بود، برای اینکه هیچ تلاشی برای خودنمایی نمی‌کرد. یعنی نیازی به این کار نداشت. از موهبتی که در ذاتش بود آگاهی داشت. نور هر جا بخواهد می‌رود. اما نور تنها با تاریکی موجودیت پیدا میکند، هر چه تاریک‌تر، روشن‌تر.  مادر تنها کسی بود که برای حس کردن حضورش نیازی نبود صدای قدم‌هایش را بشنوم. می‌دانستم که پشت سرم ایستاده. می‌دانستم که الان دستش را بالا می‌آورد تا در بزند، پس گفتم « بیا تو» شب بود و اتاقم در تاریکی روشن معلق مانده بود. باز هم حس کردم پس بی درنگ گفتم:« نه چراغ رو روشن نکن.» پشت سرم ایستاد و دستش را روی شانه‌ام گذاشت. گفتم:«می‌دونی ساعت چنده؟» چیزی نگفت. گفتم:« می‌دونی؟» باز هم حرفی نزد اما محکم تر شانه‌ام را فشرد و گفت:« آروم باش، الانه که برسه.» «تو نمی‌فهمی مادر.» هیچ زنی هیچ وقت حال یک مرد را در آن لحظاتی که حکم پیروزی یا شکستی ابدی را در زندگی دارد نمی‌فهمد. این خوشبینی او مثل مرضی بود که سرایت پیدا می‌کرد اما من واکسینه بودم. مرضی که زنها در جان شان نسبت به همجنس خود از ابتدا همراه دارند و همین باعث می‌شود که سپر دفاعی خدشه ناپذیری در مقابل هر مردی که از راه میرسد آماده کنند. اتحادی شفاهی که به کفه‌ی ترازو که حق را می‌سنجد هیچ وقعی نمی‌گذارد. تنها زمانی سپر را می‌اندازند که ایده‌ای هرچند بی منطق از جایی بالاتر بر سرشان نازل شود. و این همانقدر کشنده بود که خون بدی که در رگ‌های من و بیشتر خواهرم جاری بود، همین حق به جانب بودن او و مادرم که نمیشد به آن حمله کرد. با حمله فقط به خودم آسیب میزدم. گفت:«تو حق نداری، پدرت هنوز نمرده» او همیشه با پیش کشیدن بدترین حالت ممکن از شدت اتفاقی که در پیش بود می‌کاست و واقعیتی که آزاردهنده بود را بی ارزش می‌کرد تا خودش را قانع کند و مرا دلداری بدهد و این را هم خوب می‌دانست که چیزی قوی تر از حقیقت مرگ وجود
چند دقیقه ای می‌شد که نماز تموم شده بود. به جز من و چند نفر دیگه کسی تو مسجد نبود. بچه هنوز به شدت گریه  می‌کرد و با همه تلاشی که  می‌کردیم آروم نمی‌شد. اصلا موقع نماز کنار خودم نشسته بود و هرکاری که  می‌کردیم اونم زود تکرار  می‌کرد ولی نمی‌دونم بعد از نماز چش شده بود که این طوری گریه  می‌ کرد. هرچی  می‌گفتیم واس چی گریه  می‌کنی؟ باباتو گم کردی؟ چیزی نیشت زده؟ کسی اذیتت کرده؟ فقط دستاشو بالا  می‌آورد و با همون صدای گریون  می‌گفت: من بلد نیسم تا ده بشمالم. همین طور که از پشت پرده صدا  می‌زدم آهای خانما؟ مادر این کوچولو اینجاست؟ کسی بچشو گم نکرده؟ از اون طرف صدای مرضیه خانم همسایه دیوار به دیوارمون شنیدم که آروم گفت: آقا سید به جز من کس دیگه ای اینجا نیست... همه رفتن. حسابی گیج شده بودیم و نمی‌دونستیم اون بچه رو چه جوری آروم کنیم؟ یکی بهش شکلات  می‌داد. یکی بغلش  می‌کرد و با انگشت دست چهل چراغی که از سقف مسجد آویزون بود رو بهش نشون  می‌داد.. یکی با صورت شکلک در  می‌آورد .. یکی  می‌گفت: الان مامانی  میاد...مامانی بیا.. خلاصه به هر دری زدیم فایده ای نداشت که نداشت. همین طور که دور بچه حلقه زده بودیم و بهت زده به هم و گاهی به بچه نگاه  می‌کردیم یدفه متوجه حضور غریبه ای بین خودمون شدم که تا حالا ندیده بودمش. مرد  میانسال چاهار شونه ای که ته ریش و عینک داشت و رنگ سبزه صورتش با اورکت قدیمی‌ سبز رنگی که بر خلاف چهرش رنگ پریده بود ابهت بیشتری پیدا کرده بود. روی سرش کلاه مشکی گذاشته بود و لبخند کم رنگ روی لبش آرامش خاصی رو به همه منتقل  می‌کرد. با قدم های آروم و سنگین به بچه که هنوز گریه  می‌کرد و حالا دیگه کاملا وسط حلقه ما محاصره شده بود ،نزدیک شد. آروم با دستش کنارمون زد و با صدای مهربونی که معلوم بود کلی از صدای مردونه و توپر خودش فاصله داشت گفت: چه خبره؟... یکم دور و برش رو خلوت کنید.. بذارید نفس بکشه... چیه این طوری مثل علم یزید بالای سرش ایستادید... یکم بیشتر... بیشتر... بذارید ببینم این آقا کوچولوی خوشگل چی  می‌خواد که چشماش این طوری بارونی شده.
مدام در حال نعره کشیدن، توپ و تشر زدن و بد و بیراه گفتن بود. پشت سرش ناسزاها بود که ردیف می شد؛ خوک کثیف، آشغال، پیشوا...غیر از این هم البته از آن ها انتظاری نمی رفت.  در مقابلش چاپلوسی و تملق، کرنش وخوش رقصی می کردند وهمین که پا از در بیرون می گذاشت نفسی عمیق کشیده و با دشنام و ناسزا خود را تخلیهٔ روانی می کردند.  شرایط ایجاب می کرد یاد بگیرند دندان روی جگر بگذارند و در ظاهر لبخندی دروغین بر لب داشته باشند. بدتر ازهمه بار ِ اوّلی بود که برای استخدام وارد دفترش می شدند