ادبیات، فلسفه، سیاست

Tag: ادبیات جهان

Poirot-1200
صد سال پیش آگاتا کریستی خوانندگانِ خود را با مردی کوچک‌اندام و مضحک آشنا کرد که با کمک سلول‌های خاکستریِ مغزش، ماهرانه معماهای جنایی را حل می‌کرد: هرکول پوآرو از اولین کتابِ کریستی  پا به عرصهٔ ظهور گذاشت…
خودِ سارقِ بانک هم انگار شوکه شده بود. چون خیلی آدم آن‌جا بود. خودش هم متوجه شد که برخلاف همهٔ آمادگی‌های قبلی، شلوغیِ بعدازظهر را پیش‌بینی نکرده بود. گفت، «دستا بالا» و مردم کمابیش اطاعت کردند. «همه‌تون گروگان هستین.»
از نظر برخی، استفاده از نامِ مستعار برای مولفان، معرفِ غلبهٔ مردسالاری‌ست. البته به‌لحاظ تاریخی مولفانِ زن دلایلی فوق‌العاده متنوع برای اقتباسِ اسامیِ مستعار مردانه داشته‌اند، اما این روزها اگر مردم خیال کنند کتابِ شما نوشتهٔ یک بانوست، شاید به نفع‌تان تمام شود.
اخیرا شیوه‌های نقد ادبیات انگلیسی، هدف نقد و تحلیل واقع شده است. عمدهٔ این مباحث حول «چگونگی» تفسیر ادبی بوده، و کمتر به «چراییِ» تفسیر و نقد مربوط بوده است. حال آن‌که شاید ما از پرسشِ چراییِ آن بیشتر سود ببریم.
جایزه نوبل ادبیات به لوئیز گلیک تعلق گرفت؛ شاعر نامدار آمریکایی که به‌خاطر زیباییِ بی‌پیرایهٔ مجموعهٔ بزرگ اشعارش نامزد دریافت این جایزه شده بود. گلیک مجموعه‌اشعار فراوانی سروده است که بسیاری از آن‌ها با مشکلات زندگی خانوادگی و سالخوردگی سروکار دارد.
 اسکار رو به روی ویترین ایستاده است. آنقدر به ویترین نزدیک است که هوای خارج شده از دهانش ابری از بخار روی شیشه تشکیل می­دهد. وقتی نفس می­کشد بخار محو می­شود. نمی­تواند نگاهش را از روی دوربین عکاسی، مدلِ فویگتلِندا بِسا که تصادفی دیده­ است، بردارد.
رینا ژوئن پارسال مرد. از آن وقت به بعد عملا خانه‌نشین شدم. خیلی وقت پیش از اینکه ویروس کرونا خانه‌نشینی را عام کند. هر دو نفر، ازدواج دوم‌مان بود. نمی‌گویم همه چیز گل و بلبل بود، اما این ازدواج برای هر کدام از ما آدمی را داد که صبح‌ها با او از خواب بیدار شویم و شب‌ها را با او بگذرانیم. رینا بیشتر از بیست سال پیش وقتی دختر و پسرش هنوز نوجوان بودند، طلاق گرفته بود و چه طلاق بدی. از اینکه بگوید رسیدن کار به طلاق، بیشتر تقصیر خودش بوده، ابایی نداشت. اعتراف می‌کرد که برای همسر و مادر بودن ساخته نشده بود. بچه‌ها هم همین نظر را داشتند و وقتی مادرشان چند سال بعد از طلاق آمد که با من زندگی کند، آنها هم پی زندگی خودشان رفتند.
آن سال زمستان سردی بود و آدم‌ها طوری از سرما کز کرده بودند که انگار آب رفته باشند، البته به جز آنهایی که پالتوی پوست داشتند. و یکی از آنها ریچارد، قاضی محل، بود که پالتوی پوست بزرگی داشت. دلیلش هم این بود که مدیرعامل یک شرکت نسبتا جدیدی بود. اما دوست قدیمی‌اش، دکتر هنک، عوض پالتوی پوست، زنی زیبا و سه تا بچه داشت. دکتر هنک نحیف و رنگ‌پریده بود. ازدواج به بعضی از آدم‌ها می‌سازد و چاق می‌شوند و بعضی‌ها هم لاغر. مثل دکتر هنک.
سگ روبروی کودک ایستاد و هر دو به یکدیگر نگریستند. سگ برای لحظه‌ای درنگ کرد، گرچه فورا با تکان دادن دمش به سمت کودک اندکی حرکت کرد. کودک دستش را جلو برد و سگ را فراخواند. سگ با حالتی حاکی از اعتذار نزدیک شد و هر دوی آنها ناز و نوازش‌های دوستانه‌ای را رد و بدل کردند. سگ به تدریج به لحظه لحظه این دیدار مشتاق تر می‌شد تا آنجا که با جست و خیز‌های پر شور و نشاطش کودک را در شرف واژگون شدن قرار داد. در این لحظه کودک دستش را بالا برد و ضربه‌ای به سر سگ کوبید.
دیوید ترنر، که عادت داشت کارهایش را با حرکاتی سریع و کوچک انجام دهد، با عجله از ایستگاه اتوبوس به سمت خیابان خودشان به راه افتاد. به مغازه‌ی بقالی نبش خیابان که رسید، مکث کرد؛ چیزی داشت یادش می‌آمد. کره! و حسی از آسودگی به او دست داد. آن روز صبح، تمام راه تا ایستگاه اتوبوس به خود گفته بود، یادت نرود شب که برگشتی کره بخری، وقتی جلو مغازه بقالی رسیدی، کره را به یاد بیاور.
بسیار به ندرت اتفاق می‌افتد که آدمهای کاملا معمولی مانند جان و من تالارهای قدیمی را برای زندگی درتابستان اختصاص انتخاب کنند. یک عمارت بازمانده از دوره استعماری، ملکیت موروثی، می‌توان گفت یک خانه‌ی ارواح که ارتفاع برابر ساختمانهای عصر رومانتیک دارد اما تصور رفتار رومانتیک در این خانه، به آیسکریم خواستن در دوزخ می‌ماند.
خانم والپول، به محض آن‌که کلمه سگ را شنید و حتی قبل از آن‌که بگوید «بله،» به جنبه‌های مختلف نگهداری سگ در روستا فکر کرد (شش دلاری که بابت عقیم کردن سگ پرداخت، پارس‌ کردن‌های نیمه شب، شبح او هنگامی که کنار تختخواب دوطبقه‌ی بچه‌ها می‌خوابید، امور مرتبط با حضور سگ در خانه، که مثل اجاق در آشپزخانه، یا باغچه‌ی جلوی منزل و یا آبونمان روزنامه محلی اجتناب‌ناپذیر بود و مهمتر از همه خود سگ، که بین همسایه‌ها به نام لیدی والپول شناخته می‌شد،‌ یعنی همتراز جک والپول و جودی والپول؛ سگی آرام، و به شدت صبوری بود) و در هیچ‌کدام از این‌‌‌ها نتوانست دلیلی برای تلفن یک زن ناآشنا – که احساس می‌کرد به اندازه خودش عصبانی‌ست – در آن وقت صبح بیابد.