ادبیات، فلسفه، سیاست

Tag: ادبیات ایران

man
بعضی وقت‌ها هم تمرکز می‌کنم تا شاید بتوانم خودم را هیپنوتیزم کنم. یک بار به‌نظرم موفق شدم. احساس کردم توی باغم‌. هیچ خبری نبود‌‌. فقط یک باغی بود که خیلی روشن بود. یک رود هم داشت.
باران می‌زند. سرخ، بی‌وقفه و خشک. بارانی خشک که نمی‌بارد. دری که نمی‌دانیم کجاست، بسته می‌شود. ناگهان کسی نیست. کسی نبوده. ناگهان همه‌چیز تمام شده و ادامه دارد هنوز. کنار همه‌ی نبوده‌ها کز می‌کند…
یازده دقیقه وقت داری. نمی‌توانی بیش از این لفتش دهی. عصبانی می‌شوی. به عصبانی شدنت فکر می‌کنی و عصبانی‌تر می‌شوی. در ذهنت به او بد و بیراه می‌گویی. از پشت میز بلند می‌شوی و شروع به قدم زدن در اتاق می‌کنی…
ما عضو یک گروه سارق حرفه‌ای بودیم. با این‌که کار اصلی را ما انجام می‌دادیم اما مقدار کمی از سهم سرقت به ما می‌رسید. اما امروز همه چیز تمام می‌شد. امیر ساک را به من داد…
رویا نزدیک پنجره ایستاده بود و ریزش باران را نگاه می‌کرد. بارانی که تند و بی‌امان می‌بارید. ناودان‌ها و جوی باریک سیمانی کوچه از حجم زیاد آب باران ناله‌شان در آمده بود.
در زدم. طول کشید تا کسی از آن سوی در بگوید: کیه. در که روی پاشنه چرخید و تا نیمه باز شد، با کلاه آفتاب‌گیرِ مشکی و دستکش‌های باغبانی نارنجی حسابی به چشم آمد. از لُختی حیاط و گرمای دم‌ظهر، صورتش سرخ شده بود…
زمان می‌گذشت، دست‌هایم فقط می‌شستند و می‌پختند؛ دیگر جانی برای دوختن نداشتند. نقش‌های پلیوار یاغی شده بودند و کوک به کوک از توی سرم فرار می‌کردند. چشم‌هایم برای هرچه زرد و کهربایی توی دنیا، لک زده بود.
شک نداشت کابوس دیشبش به آن دو قطعه قبری مربوط می‌شد که داوود خریده بود. سرش به شدت درد می‌کرد. ساعت از یازده گذشته بود. یلدا و داوود خانه نبودند. سعی کرد کابوس دیشبش را به خاطر بیاورد…
مادرش به او زنگ زد و گفت که «مُرده، بروند نعشش را با خودشان بیاورند خانه.» ابتدا دختر چیزی نگفت. بعد جیغ کشید که «چه حرف‌ها، چه چرندیاتی‌ست که می‌گویی؟» و وقتی جوابی نشنید، یکهو سرش سنگین شد…
اون ساعت‌های اول، دردِ پاهام بیشتر از بقیه‌ی قسمت‌های بدنم اذیتم می‌کرد؛ ولی چند ساعت که گذشت، از شدتِ فشارِ آواری که روی پاهام هوار شده بودن، دیگه حس‌شون نمی‌کردم. به خودم تلقین می‌کردم…
چرا زمان را این‌طور سوزاندی که در دودش خفه شوی، و در آخر، زمانی که دود‌ها دست از سرت برداشتند، دیگر «زمانی برای سوزاندن» نداری و تازه خواهی فهمید که چه بی‌فایده بود زیستنت…
چند بار به شیشه‌ی در بالکن ضربه کوبید، می‌خواست بگوید شلنگ آب را سر بده سمت گلدان‌های این سوی ایوان، تا آب بگیرند و خاکشان تر شود . اما دختر تازه‌بالغ همسایه صدای او را نمی‌شنید.