ادبیات، فلسفه، سیاست

Tag: ادبیات ایران

yell 0
«شنیدی میگن آه مظلوم بیچاره می‌کنه؟! اِل می‌کنه بِل می‌کنه؟! همه‌اش دروغه! همه‌اش! نمونه‌اش خودِ من و تو! این همه نفرین و دعا و آهِ من چی شد؟! داشتی راس راس می‌چرخیدی!
امام هشتم نگهُم داره. ئی آبِ سرد کبودُم کرد. النگوهامَم یخ انداخته. بیا حاج‌باجی. بیا بذارُمِت این‌جا. همین‌جا بذارُمِت که آفتاب بخوره به پیشونیت. خوبی حاج‌باجی؟ صُبعِ سرد و گرمت بخیر. خوشِ خوشحالی؟
از آخرین دیدارمان شش سال می‌گذرد. قدم در پاره‌ی مرده‌ای از عمرم گذاشته‌ام. پاره‌ای فراموش شده. به پستو رانده شده. قرار است مهشید را ببینم. همه چیز اما شکل دیگری است. زمان همه چیز را باخود می‌برد…
جونِ خسرو خان براتون بگه، ایشون یدِ طولایی در خوابیدن به شکل قورباغه‌ای داره‌. از بچه‌‌‌گی موقع خوابیدن یه دستش زیر متکا و سرش و دست دیگه‌اش بغل و چفتِ مُتکّا در حالی که یک زانو به طرف شکم و زانوی دیگه‌اش صاف…
پشت شالیزارهای لشت‌نشا، از خیلی زمان‌های پیش آقامراد بود و یک کت قهوه‌ای که برای خواستگاری از نعنا خانوم آن را از بازار رشت خریده بود. یک کت قهوه‌ای و چهارخانه‌ که آقامراد با اولین دستمزدش آن را خریده بود…
تاریک است. خیلی تاریک. تاریکِ تاریکِ تاریک. صدایِ باد که آرام و موذی است، با صدایِ دریا درهم رفته است. همه‌چیز و همه‌جا فقط آب است و آب. گاهی، صدایِ پرنده‌ای خواب‌آلود از دوردست میآید…
به امید آنکه صندلى از درِ دوستى وارد شده و جا را برایم بازتر کند، کمی رویش جابه‌جا می‌شوم. از این اتوبوس قراضه که تنها چهار چرخ برای چرخیدن دارد، نمی‌شود انتظار صندلی‌های بهتر از این را داشت…
پنجره‌ی اتاق را می‌بندم. سعی می‌کنم به چیزی دست نزنم در حالی که می‌دانم پانزده دقیقه ابتدایی برای تحقیقات درباره‌ی قتل بسیار مهم است. در این مواقع شبیه به تعاریف کتاب‌ها و جزواتی که در دانشگاه افسری به خوردمان…
سنگها با شلیک توپ فرو ریخت. من و فاطیما توپ را برداشتیم و به دنبال پسرها دویدیم. آنها پابرهنه بودند و سریعتر میدویدند. سَواسهای ما، سرعت ما را کم میکرد. من پایم را جای پاهای کنعان میگذاشتم و…
از دو ساعت پیش که کنترل بلیط تمام شد و ادامۀ کار به رئیس اول واگذار شد، تصمیم گرفت ساعتی بخوابد تا شب را بتواند بیدار بماند. او در این سیر رئیس دوم بود و باید از ایستگاه اردکان به بعد شیفت را تحویل می‌گرفت…
مامان راست می‌گفت. بابایی با وجود اینکه ۹۲ سالش بود، خیلی سرحال بود. هیچ کس باورش نمی‌شد یه روزی سکته قلبی کنه و بمیره. مطمئنم خدا حوصله‌اش سررفته بوده عزرائیل فرستاده سراغش وگرنه بابایی مریض نبود.
بعد از یک استراحت کوچک، کوله‌هایشان را روی کمرشان انداختند و مسیر باقی مانده را در پیش گرفتند. قرار بود تا قبل غروب به‌جاى مناسبى که رسیدند، چادر بزنند و بقیه‌ى مسیر قله را در طول روز و روشنایی طی کنند.