ادبیات، فلسفه، سیاست

Tag: ادبیات ایران

sofreh aghd
حالا هر دو مرده‌اند. هم پدربزرگ و هم مادربزرگم. اما وقتی زنده بودند روی زندگی با ما خوش بود. مادر ما دختر بزرگتر بود و برای همین از وقتی یادم هست به طور مدام یا ما خانه‌ی آنها بودیم یا آنها در خانه ما بودند.
همه‌جا را گشتم؛ نیست که نیست! از صبح بیشتر از ده‌‌مدرسه را در چهارمنطقه قم پیدا کردم؛ اما ‌آخری مثل سوزن در انبار کاه شد! آن هم انباری داغ و سوزان که از سقفش آتش می‌بارید…
چند مرتبه‌ای استارت می‌زنم تا بالاخره ماشین روشن می‌شود. بخاری ماشین را روشن می‌کنم. تا گرم شدن ماشین شبنم‌های یخ‌زده روی شیشه را با کارت ملی‌ام می‌تراشم. کارتم لب پر می‌شود.
لباس‌هایش را کمی تکان داد و از جایش بلند شد. آنقدر برای زود رسیدن هول بود که سنگ جلوی پایش را ندیده و محکم بر زمین خورده بود. راه زیادی در پیش داشت و این دردِ پا می‌توانست مسیرِ سخت را سخت‌تر کند.
سال‌ها پیش صدایم کردی. گفتی که می‌خواهی درخت خرمالو‌یی در حیاط خانه بکار‌‌‌‌یم. من تندی دویدم. لبخندی گشاده تا بناگوش تحو‌یلت دادم و با آن صدای بچه‌‌‌‌‌گانه گفتم که می‌خواهم کمکت کنم.
خانُم در دالانِ تاریکِ درازی که یک سرش به حیاطِ پشتی و سرِ دیگرش به اطاقِ سردی که در آن یخچال‌های بزرگی نگهداری می‌کردند وصل می‌شد، بر روی ویلچری که دختر عمویش برایش فرستاده بود، بی‌حرکت نشسته بود.
سنت وزیرکشی از عوامل چندی از جمله بی‌اعتمادی شاهان به وزیرانشان نشأت می‌گرفت. این بی‌اعتمادی ریشه در فرهنگ عشیره‌ای داشت و زمانی ایجاد می‌شد که قدرت وزیران افزایش می‌یافت…
گرگ و میش صبح بود، اما هنوز همه بیدار بودند. مهتاب هنوز مینای قرمزش روی سرش بود، نشسته بود رو به روی پنجره و زل زده بود به چراغ‌های رنگی رنگی توی حیاط که روشن و خاموش ‌می‌شد. همه ساکت شده بودند…
پیرمرد آمد. نگاه می‌کرد، سخت می‌نگریست. سرش را بلند کرد و به گوشه‌ای خیره گشت، نگاهی کش‌دار به سویی که پایانی نداشت.... به مردم و به چشم‌هایی که در نگاه او محبوس شده بودند.
«یارِ ما غایب است و در نظر است» را که خواندم، یک‌دفعه علی‌رضا زد زیرِ خنده. بقیه‌ی بچّه‌ها همان‌جور پهن شده‌بودند روی زمین. توی جمعی که ما بودیم، کسی چیزی از شعر و شاعری سرَش نمی‌شد…
باران میبارید. بوی طراوت صبحگاهی. بوی خاک. زمین خیس. باران، برکت خدا. به خانه برادر رسیدم شانه‌ها و موی سرم نمناک شده بودند، دستی به روی سرم کشیدم چند قطره آب پایین چکید. زنگ مکعبی و کهنه خانه را زدم.
زنی با بارانی قرمز، همان کسی که مرا درگیر رازِ پنهان خود کرده، هر روز رأس ساعت چهار، وارد کافه می‌شود. با چکمه‌های پاشنه بلندش، پله‌های چوبی کافه را یکی‌یکی پشت سر می‌گذارد و…