با خود مرور میکند. بار اول پول گیتارم، خرچ مراسم ختم و خیرات خدابیامرز مادر کلانم شد. مرگش بهانه شد. مادرم مدتها از شنیدن ساز و آواز محرومم کرد. اما در تنهاییهایم وقت دوختن کنج همی اتاق خوب زمزمه میکردم…
چوکی چرخدار سیاهرنگ را کنار کلکین میچرخانم. هوای خانه مطبوع است. مرکزگرمی سه ساعت است که خاموش شده ولی خانه نه خیلی گرم است و نه خیلی سرد. پردهی پنجره را کنار میزنم. روی چوکی لم میدهم. دستهایم را…
ساعت یازده شب است. خستهای و خوابت گرفته. میخواهی بخوابی. دقایق بعد این کار را میکنی و میخوابی. هنوز نیم ساعت نخوابیدهای که با سرفههای پیاپیاش از خواب میپری. از همان نوع سرفههایی که گویی چیزی در گلویش…
شاعران، نویسندگان و هنرمندان مانند هر انسان دیگر، انسان زمانۀ خودند. متأثر از وقایع، حوادث و واقعیتهایی که بخشی از زندگیشان را تشکیل میدهند. این تأثیرها در آثاری که میآفرینند، بازتاب مییابد. از طرفی…
احمد در یکی از آن آپارتمانهای کهنه و فرسوده لاج پتنگر در دهلی زندگی میکرد. نمیشود گفت زندگی، کلمهها اغلبن گمراه کننده است، زندگی کردن معمولن تصویر عادی و نورمالی از تجربه گذر زمان است. هیچ چیزی در زندگی…
سالها از آن دوران گذشته و به سن پیری رسیدهام. تقریباً پایم لب گور است و به سختی نشست و برخاست میکنم. با وجودی که همه چیز در وجودم مرده است، فقط یک چیز در قفس سینهام نفس میکشد و مرا به یاد سالهای جوانی…
دستمال کهنه چهارخانه روی شانه راستش و پیراهن تنبان سرمهی یخن قاسمی که درزهایش با نخ درشت دوخته شده را به تن داشت. مهره سیاه رنگ با نخ به گردنش آویخته بود. تند تند و ناشیانه ساجق میجوید…
هنوز خون در رگهایم نخشکیده و با محیط جدید خو نکردهام. قبلِ غروب، چند نفر مرا زیر خروارها خاک گذاشتند. آخوندی که شکمش از دماغش جلوتر زده بود، چیزهایی به عربی میخواند. از فشارِ قبر و نکیر و منکر میگفت…
روز باران و طوفانی اواسط فصل پاییز بود. در کوچهی باریک و سنگفرش شده ضلع شمال غربی قلعه اختیارالدین شهر هرات، دختری با پالتوی سبز و چتر سرخ قدم میزد. کوچه از یکسو با دیوارهای بلند خشتی و سوی دیگر با پنجره فلزی…
همه چیز از یک خواب شروع شد. نصفه شب یک تابستان داغ در کابل بود. ناگهان از خواب پرید. تمام بدنش غرق عرق شده بود. وحشتزده روی بسترش نشست. چشمانش کم کم به سیاهی خو کرد. از بوتل کنار بسترش جرعهی آب نوشید…
انگار موسیقی از پیانو نه از دستانش از عطر بدنش و از چشمهایش بیرون میزد. کارش عالی بود خیلی عالی، هرقدر بیشتر مینواخت مرا بیشتر جذب میکرد و عجیب مست میشدم. لحظهی که پلکهایش را روی هم میگذاشت، حس میکردم…
جعبۀ قرصهای خالی روی زمین باعث شد همه فکر کنند وی دست به خودکشیزدهاست. اما من میدانستم، رعنا دختری قوی بود و هرگز چنین کاری را انجام نمیداد. آنروز بعد اسرار برادرم به خود جرأت دادم…