
فرحناز
فرحناز در محلهای فقیرنشین در «ورس»، در کوچهای تنگ و تاریک و باریک، در اتاقی محقر و نمور درمیان خانوادهای تهیدست و پرجمعیت چشم به جهان گشود. پدر و مادر او منتظر یک پسر بودند ولی در کمال ناباوری فرحناز پا به هستی گذاشت.
فرحناز در محلهای فقیرنشین در «ورس»، در کوچهای تنگ و تاریک و باریک، در اتاقی محقر و نمور درمیان خانوادهای تهیدست و پرجمعیت چشم به جهان گشود. پدر و مادر او منتظر یک پسر بودند ولی در کمال ناباوری فرحناز پا به هستی گذاشت.
ناخودآگاه اینکار را انجام دادم. رویم، یا بهتر بگوییم، روی گور و در آن دخمه، پارچهای سیاه کشیده بودند. دوباره صدا را شنیدم که گفت: «محکمتر تکان بده!»
در مبارزات سخت «بامیان»، او و چند تن از یارانش به اسارت مزدوران درآمدند. مهماز قهرمانانه در برابر شکنجههای سخت و طاقتفرسا ایستادگی کرد و مرگ را بر زندگی تحت ستم ترجیح داد. مهماز شاهد شکنجههای غیرانسانی جلادان روزگار بود.
اینجا دهکده «سوخته قول تخت» از ولایت «بامیان» است که در غرب «بامیان» واقع شده است. زندگی روستائیان بسیاری اینجا در فقر و بینوائی میگذارد.
در کوچه که قدم میگذارد صدای گنگی در گوشش طنین میاندازد. انگار در و دیوار از او میخواهند امروز را بیخیال رفتن شود. ولی او شوق درس دارد و هوای رفتن به دانشگاه را. از خیابانها که میگذرد رنگ و بوی شهر جلوهی دیگر میدهد.
تهماندهی چای را سر میکشد و چیزی نمیگوید. دَمی با پیالهاش بازی میکند و دنباله میدهد: امروز شنیدم که وحید هم ناچار شده است. سرم را تکان میدهم و میگویم: انگار کمکم به ذات اصلی خود برمیگردیم. توجه میکنی؟
در خودم بودم با خیالاتم پرسه میزدم و به افرادی که چنین جادهی مزخرفی ساخته بودند لعنت می فرستادم. به پارک که قرار بود استراحتی به ذهنم بدهم رسیدم، زیر لب شعر «برق چشمان تو از دور مرا میگیرد» را زمزمه میکردم در میانه پیاده رو پارک مثل چوب خشکم زد.
زندگی مامای ما به این پنج آهنگ خلاصه میشود. خودش میگوید که زندگیاش را به دو بخش پیش و پس از این آهنگها دستهبندی کرده؛ یعنی دوران جاهلیت که به بچهگی و نوجوانی هدر رفته و دوران جوانی و آستانه میانسالی که در کمال بهسر میبرد.
در بخش بالایی استخرِ موج مصنوعی، دراز کشیدهام. لذت زیادی دارد. موج آرامی از دور به من نزدیک میشود. از زیر بدنم میگذرد و دوباره باز میگردد
سنجاق مویاش امروز از پیشم شکست. چنان غمگین شدم که گویا دلم شکسته باشد، نه آن سنجاق. بار آخر یک سال پیش دیده بودمش. وقتی خبر شدم در همین شهری که من آمدهام او هم زندگی میکند، از میان سنگ سراغش را پیدا کردم و برایش زنگ زدم.
چهل دقیقه پیش از وقت اصلی شال و کلاه کرده و آمادۀ رفتن است. هی مثل گنجشک خودش را به در و دیوار و پنجره میزند. هر پانزده، بیست ثانیه یک بار به طرف ساعت میبیند.
چشمهایم آهستهآهسته باز میشوند و صدای شرشر آب بهگوشم میرسد. خود را در کنار دریای باشکوهی که پاهایم از لبهی آن بسوی پایین آویزان است، مییابم. با خود میگویم: «من کجا هستم؟»
در این هنگام صدای پیرمردی از عقب بلند میشود: «اینجا کابل است و تو در کنار دریای کابل نشستهای.»