قهوه سیاه سکوت مطلق. قهوه میخورم. نفسم را تقریبا حبس کردهام. سرم را با احتیاط به طرف میز مجاور بر میگردانم تا مطمئن شوم یارو مرد است، همانی که یک رحم دارد. بله، خودش است، تازه ریش هم دارد. نه میتوانم نامهها را بخوانم و نه اخبار را…