فکر کنم دو ساعتی هست که اینجاییم. حوصلم سر رفته و چیزی نمونده که بهش فکر نکرده باشم. یک نگاه به گلی میاندازم و از توی چشماش میخونم که اونم خسته شده و خوابش میاد. بابام همون طوری داشت از روی یک کتاب…
خورشید در نهایت قدرت خودش بود و به بیرحمترین شکل ممکن سر پیرمرد را نشانه گرفته بود. صدای اذان که از رادیو پخش شد، شکم پیرمرد شروع به شکایت کردن کرد. همانطور که فرمان ماشین را بغل کرده بود…
آفتاب کمرمق اما مداوم اسفندماه حالا دیگر چند روزی میشد که تمامی نداشت و خودش را روی تمام روستا پهن کرده بود و تمام سعیاش را میکرد تا بتواند برفهای خشک و یخبستهی این چند ماه را آب، و خانههای نحیف و کوچک را از زیر بارِ آن خالی کند.