ادبیات، فلسفه، سیاست

6085bab2e0df0428c039f77abe035606

سمفونی میانمایه‌گان

صادق خاکسار بلداجی

زیست‌شناسی احمق می‌گه «گونه‌هایی تو زندگی از همه موفّق‌ترن که از همه بهترن.» یعنی استثنائی‌ترین، نابغه‌ترین، قوی‌ترین، متفکّرترین و شریف‌ترین‌ها. و قراره همونها هم نسل خودشونا بیشتر از بقیه تکثیر بدن. این همون چیزیه که من عمیقاً باهاش مخالفم!
من و این شهپر و این شوکت و جاه
عمرم از چیست بدین حد کوتاه؟
تو بدین قامت و بال ناساز
به چه فن یافته‌ای عمر دراز؟
__ عقاب | پرویز ناتل خانلری
 

زیست‌شناسی احمق می‌گه «گونه‌هایی تو زندگی از همه موفّق‌ترن که از همه بهترن.» یعنی استثنائی‌ترین، نابغه‌ترین، قوی‌ترین، متفکّرترین و شریف‌ترین‌ها. و قراره همونها هم نسل خودشونا بیشتر از بقیه تکثیر بدن. این همون چیزیه که من عمیقاً باهاش مخالفم!

صبح یه روز اسفندی بود که شال و کلاه کردم برم سر تمرین. با شور فراوان نمایشنامه و باقی آت و آشغال و برگه‌هامو چپوندم تو کیف چرمی قهوه‌ای رنگم و گازشو گرفتم. هوای سرد و بیخودی بود. یه سرمای معمولی و خشک و بی‌حاصل. اولین صداهایی رو که تو کوچه شندیدم صدای کلاغا بود. اولین کسی را که توی کوچه دیدم یه مغازه‌دار میان‌سال فربه بود؛ داشت کرکره‌ی مغازه‌شو بالا می‌داد. اولین سلامی را که تو کوچه کردم به اون بود. یکی از همون سلامهای همیشگی بهم تحویل داد. خیابونا رد کردم تا خودما به ایستگاه اتوبوس برسونم. پشت ایستگاه یه پارکی هست که بیشتر تفریحات من و هم‌محلّه‌ای‌های قدیمیم اونجا گذشته. به جای نیمکتای ایستگاه اتوبوس می‌شینَم رو سکّوی سیمانی لب پارک و به درختا زل می‌زنم تا اتوبوس برسه. اون روزم همین کارو کردم.

تصویری ثابت و مات و زمستونی جلوم بود. فقط باد می‌پیچید توی درختا و صدای الّاکلنگ قراضه‌ای میومد که نجوا می‌کرد «من زنگ زدم!» صدای کلاغا هم میومد. اون روز نگاهم به چیز دیگه‌ای افتاد. یه درخت پهن و پلا و بلندبالا توی چمنا بود که ده متری با جدول کنار خیابون فاصله داشت. نمی‌دونم چرا هیچ وقت تا اون روز بهش دقّت نکرده بودم. هیکلی زمخت داشت که هر شاخه‌ش به سمتی می‌رفت. تنه‌ی رشته رشته و ناصافش حداقل یه متری قطر داشت (یه چیزی مثل درختای فیلم ارباب حلقه‌ها. همونی که هابیتها از دست اون سوار سیاه زیرش پناه گرفته بودن.) رو شاخه‌هاش چند تا لونه‌ی پرنده هم دیده می‌شد. کلاغا هم دور و برشا گرفته بودند. اما چیزی که نظرمو جلب کرد این بود که هیچ درخت دیگه‌ای دور و برش نبود. تقریباً تا بیست متری. اولش فکر کردم عمداً اطرافشو خالی گذاشتن تا خوب رشد کنه. ولی الآن که می‌بینم احمقانه بود. چرا دور و بر درختای دیگه را خالی نذاشته بودن؟!

به اطراف بیشتر خیره شدم. هیچ درخت بلوط دیگه‌ای نبود. فقط یه سری چنار خوش‌قیافه و بید مجنون که همشون دور و بر حوضِ وسط پارک کاشته شده بودن، با یه سری درخت نارون و و توت معمولی که ردیف به ردیف و شیار به شیار توی پارک جدول‌کشی شده بودن. درخت بلوط تنها بود. حتّی یه شیار کوچیکی که نشون بده شهرداری بهش آب می‌رسونه دیده نمی‌شد. اثری از رطوبت و خاک گل‌آلود هم دور و برش نبود. مطمئن شدم که این درخت رو هیچ کسی اینجا نکاشته! برام سؤال پیش اومد که توی این شهر معمولی، اونم تو این پارک معمولی که نه کوهی اینجاست و نه جنگل بلوطی این اطراف، این درخت از کجا پیداش شده؟! تنها نظریه‌ای که داشتم این بود که قطعاً پای یه موجود استثنایی در میونه!

اتوبوس رسید، یه اتوبوس معمولی. کنار آدمایی نشستم که هیچ کدومشون برا انجام یه کار شاق بیرون نزده بود. همون آدمای همیشگی. همشهریان معمولی. هم‌نوعان میانه‌حال.

از اتوبوس که پیاده شدم باز صدای کلاغا میومد. بعد از کمی پیاده‌روی رسیدم به مدرسه. یکی از همون دبیرستانهای معمولی. قبلاً بهش می‌گفتن دوره‌ی متوسّطه؛ الآن بهش می‌گن هنرستان (همون چیزی که هیچ وقت نیست.) پرده‌ی جلوی دروازه را رد کردم و رفتم تو حیاط. دخترا صف کشیده بودن. یه خانم معمولی پشت میکروفون داشت غرّ و لند می‌کرد. توجّهی بهش نکردم. از کنار دخترا گذشتم تا برسم به جلوی کریدور. دخترا با شیطنت بهم نگاه می‌کردند. حسّ خوبی پیدا کردم. خانمِ معمولی باز بهشون توپّید که به حرفای اون گوش کنن. باز توجّهی نکردم. مستقیم رفتم تو نمازخونه. یه سری صندلی و میز از هفته‌ی گذشته چیده بودیم که تمرین کنیم. راستش بهشون قول داده بودم که اول استان بشیم. چند دقیقه به نمایشنامه‌ای که براشون نوشته بودم فکر کردم. یه جاش سکته داشت. باید تغیرش می‌دادم. ولی مشکل بزرگتر امکاناتمون بود؛ تقریباً اسفناک!

ده دقیقه‌ای گذشت تا اینکه خانم معمولی اومد تو و با یه لبخندِ اداری سلامی کرد. پرسید: «چرا تو دفتر منتظر نشدین آقای میم؟»

لبخندی زدم: «گفتم بهتره مزاحم همکاراتون نشم، آخه همگی خانمای فرهنگی بودن و بنده…»

– ای بابا! این چه صحبتیه می‌فرمایین؟ یعنی شما که مربّی تئاتر هستین فرهنگی نیستین؟

– سخت نگیرید خانم جیم. شما نسبت به بنده لطف دارید منتها می‌دونید که…، این کار ما به نوعی غیر‌قانونی محسوب می‌شه. هنوز هیچ مجوّزی برا فعّالیت من صادر نکردن. فقط یه لطفی کنید به بچه‌های تئاتر اطلاع بدین ساعت هشت و نیم اینجا باشن.

– باشه، حتماً.

نگاهی کارشناسانه به دکور نمازخونه انداخت و ادامه داد: «موفّق باشین.» صدای تاق تاقِ کفشهاش تا اتاق دفتر کشیده شد. چند دقیقه بعد شیش-هفت تا دخترِ قد و نیم‌قدِ شونزده-هفده ساله پشت سر هم وارد شدن و یکی بعد از دیگری تکرار می‌کردن: «سلام…سلام…سلام…سلام…سلام…سلام…سلام…» من هم جوابی می‌دادم. بعد از اونها خواستم زودتر آماده بشن.

پرسیدم: «از مطالبی که جلسات قبل گفتم چیزی فهمیدین؟ مثلاً می‌تونین درام و ملودرام را تعریف کنین و فرقشون را برا من بگین؟» کلماتی نامفهوم از دَهَن هر کدوم بیرون میومد. به زحمت می‌شد با ترکیب جملات همگی‌شون و البتّه حذف بخشای زائد اونها یه تعریف نصفه و نیمه ساخت. پس منصرف شدم.

«شروع کنیم. باقی مطالب رو حین تمرین بهتون میگم.»

پنج دقیقه گذشت.

– میزانسنت رو درست کن دختر!

– میزانسن چیه آقا؟

– ای بابا! من که اینا هزار بار تا حالا توضیح دادم…

ده دقیقه گذشت.

– چرا اکشن و ری‌اکشنتون رو رعایت نمی‌کنین؟

– اکشن چی بود آقای میم؟ می‌شه یه بار دیگه توضیح بدین؟

نیم ساعت گذشت.

– قاعده‌ی استانیسلاوسکی می‌گه چی؟ می‌گه تئاتر تو هر لحظه باید زنده و پویا باشه. لحظه به لحظه! یادتون رفت؟ با این نمایشی که شما اجرا می‌کنید تماشاگر خوابش می‌بره که!

یه ساعت گذشت…

یه ساعت و نیم…

دو ساعت.

اما انصافاً خسته‌کننده نبود. چون سر و کلّه زدن با کسایی که دوست دارن یاد بگیرن خیلی هم سخت نیست؛ حتّی اگه کودن باشن. در واقع سر و کلّه زدن با کسایی سخت و خسته‌کننده ست که…

بگذریم.

ساعت ده و نیم بود که خانم معمولی وارد نمازخونه شد، بدون اینکه در بزنه.

– خسته نباشید آقای میم. کارتون تموم شده؟ چون بچّه‌ها باید برن سر کلاساشون. تا همین الآنشم خیلی عقب افتادن.

– بله موردی نداره. کار ما امروز تموم شده. بچّه‌ها می‌تونید برید.

خسته نباشید آقای میم… خسته نباشید آقای میم… خسته نباشید آقای میم… خسته نباشید آقای میم… خسته نباشید آقای میم… خسته نباشید آقای میم… خسته نباشید آقای میم…

یکی یکی کیفاشون رو روی دوششون انداختن و از جلوم رد ‌شدن. لبخندی بهشون زدم و سری تکون دادم. خانم معمولی ابروهاش رو کمی در هم کشید (مبادا ارتباطی شخصی بین من و اونها وجود داشته باشه!)

– جلسه آخرتون بود دیگه آقای میم، درسته؟

چشمام تا منتهای درجه گشاد شد: «ما هنوز چهار جلسه بیشتر نیست اومدیم خانم جیم! چطور می‌شه با چهار تا جلسه‌ی دو ساعته یه تئاتر متوّسط و معمولی رو ساخت؟ چه برسه به اینکه اول استان بشیم؟!»

ابروهاش رو بیشتر به هم کشید: «آخه آقای میم، ما مجوّز از آموزش و پرورش نداریم، می‌دونید که؟ ما تصوّرمون این بود که شما با سه-چهار جلسه جمعش می‌کنید…»

نگاهی عاقل اندر سفیه به او انداختم: «ای بابا، بنده قول دادم گروه تئاتر مدرسه شما را اول کنم. بهتون عرض کردم با سه تا صندلی و یه میز، به علاوه‌ی هفت تا از بچّه‌هاتون این کار رو انجام می‌دم و پای حرف خودمم هستم. حتّی به خاطر اینکه آموزش و پرورش برا همکاری بین من و شما مجوّزی نداده بود حاضر شدم تمام عناوین نمایش رو از کارگردانی گرفته تا طرّاحی صحنه و لباس و پوستر و بروشور را به اسم شما و دبیر پرورشی و محصّلای خودتون بزنم. ولی هیچ کجای این صحبتا عرض نکردم همه‌ی اینا را تو چهار جلسه می‌تونم انجام بدم خانم جیم!

ابروهاش رو بالا گرفت و نگاهی عاقل اندر سفیه بهم کرد: «ما بیشتر از این وقت نداریم آقای میم. حالا اگه فکر می‌کنید تو یه جلسه دیگه می‌تونین کارتونا تکمیل کنین بنده سعی می‌کنم یه ساعت دیگه براتون ترتیب بدم، اگرچه که می‌دونین کار خیلی سختیه!» لحظه‌ای سکوت کرد: «وگرنه که دیگه…»

لحظه‌ای سکوت کردم (اما لحظه‌ای طولانی تر از او). در حالی که داشتم کیفم رو می‌بستم با غرّ و لند و بدون اینکه به او نگاه کنم گفتم: «اگه دنبال یه کار متوسط و معمولی بودین دیگه چرا با من صحبت می‌کردین؟ این بچه‌ها تا همین‌جاشم انتظارات شما را برآورده می‌کنن. قصدتون فقط این بوده که بفرستیدشون تو مسابقه و یه صورت جلسه‌ی فعالیت فرهنگی برا مدرسه پر کنید؟»

ناراحت شد و لحنش رو کمی تغییر داد: «لازم نیست شما برا ما تعیین تکلیف کنید جناب آقای میم. ما خودمون می‌دونیم داریم چیکار می‌کنیم.»

گفتم: «منظورتون از ما، سیستم آموزش و پرورشه دیگه؟»

– ببینید آقای میم، چند تا از محصّلای ما که مربی تئاترشون بودین از ما خواستن که براشون مربی بگیریم تا تو مسابقات عنوان کسب کنن. ما هم از شما درخواست کردیم. که شما هم لطف کردین و قبول فرمودین. منتها ظاهراً معیارهای شما با معیارهای ما نمی‌خونه. همین.

کیفم رو بستم و راه افتادم. فقط جلوی در توقّفی کردم و روبروش ایستادم: «معیارهای متوسط همیشگی در مقابل معیارهای استثنایی. بله می‌دونم، دومی همیشه شکست می‌خوره!» خداحافظی کردم و از بین دخترها رد شدم. برای همیشه.

وارد خیابون که شدم باز صدای کلاغا میومد. ذهنم مشغول بود. ولی اونقدری نه که به کارگرای جلوی میدون بی‌توجه باشم. خیابونی قدیمی تو مسیرم بود که به طور میانگین از بچّگی تا حالا روزی یه بار اون رو طی کرده‌م؛ با اتوبوس، دوچرخه یا با پای پیاده. خیابونی که اسم قدیمی اون خیّام بود. همون خیابونی که کارگرای رنگین‌پوش شهرداری داشتن تابلوهاش رو از جا می‌کندن و تابلوهای جدید رو علم می‌کردن: خیابان نظری.

اتوبوس همیشگی رسید. بین مردم معمولی نشستم و تا ایستگاه نزدیک خونه تو افکارم غرق شدم. اگه بخوام شکلی موزون به اون کلمات در هم و بر همِ توی مغزم بدم به طور خلاصه این طوری می‌شه: دنیای قدرتمند سوژه‌ها در مقابل ابژه‌های تکراری دارن شکست می‌خورن. نه به خاطر اینکه سوژه‌ها کهنه شدن یا نمی‌تونن خودشونا با معیارهای پوزیتیویستی منطبق کنن، نه! به خاطر اینکه بیشتر سوژه‌ها همیشه پیشرو هستن. توی طبیعت انسانی میان‌مایه‌ها و خِرَدهای متوسط و معمولی اکثریت تمام آمارها را پر کردن. می‌مونه کودن‌ها و عقب‌افتاده‌ها که برا سابژکتیوهای احمقانشون حاضرن خودشون رو بُکشن (و البتّه بقیه را هم!) سوژه‌های اونها اونقدر احمقانه و انتزاعی بوده که کم‌کم تمام فیلسوفا و جامعه‌شناسا را به این فکر انداخته که سوژه‌ها کلّاً بی‌مصرفن. برا همینم اُبژه‌ها را اختراع کردن. یعنی سوژه‌هایی که می‌شه تجربشون کرد، آزمایششون کرد و تدریسشون کرد. و از همه مهم‌تر، برا آدمای متوسط‌الحال و میان‌مایه قابل فهمن. می‌تونن اون اُبژه‌ها را تجربه کنن، آزمایش کنن و بفهمن، و در نهایت بایگانی کنن و به لجن بکشن. اما سؤال اینه: آیا آدمهای پیشرو برای متوسط‌ها کار می‌کنن؟ آیا سوژه‌های اونها باید همیشه به زبان اُبژه‌های احمقانه و عینی و قابل فهم برا اکثریت معمولی در بیاد؟

داشتم یه متوسط بی شعور را از پشت شیشه تو خیابون می‌دیدم که عین ژنرال‌ها راه می‌رفت. می‌شناختمش، مجری صدا و سیماست. هر بار که جلو دوربین وای‌میسته و به یه چیز بیخود و بیمزّه می‌خنده منم به روزگار می‌خندم.

آره می‌گفتم. اُبژه‌های لعنتی… عینیت‌گرایی کوفتی…

آه…! اصلاً ولش کن. این حرفا چه فایده‌ای داره؟

اتوبوس که رسید با بی‌حالی و ناامیدی پیاده شدم و رفتم تو پارک. رو یه نیمکت نشستم. آدمای معمولی این طرف و اون طرف داشتن لول می‌خوردن. بعضیا هم رو نیمکتا با دوستای جنسی‌شون مشغول بودن. صدای کلاغا هم باز میومد. کمی اون طرف‌تر چند تا کارگر رنگین‌پوشِ شهرداری تو چمنا مشغول بودن. بیل مکانیکی هم اونجا بود. ساقه‌ی تنومند درخت بلوط دراز به دراز رو زمین افتاده بود و کارگرا داشتند چند تا نهال نارون و چنار و توت رو تو گودال اون می‌کاشتند.

 

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش