فروزان امیری
خفگی هوا نفسش را بند میآورد؛ حس خفقان دارد. آخرین دکمهی پیراهنش را باز میکند اما انگار این حس دستبردار نیست. نمیتواند نفس عمیق بکشد پیراهنش را از تن بیرون میآورد و روی شاخهی درخت می اندازد.
در گرگ و میش هوا آخرین ضربه را به شانه چپ جسد میزند و باز گوشش را خم میکند بر روی سینه اش، نفسش را حبس میکند؛ هیچ صدایی نمیشنود و این بار بیشتر مطمئن میشود. از نیمه های شب حداقل بیست بار این کار را تکرار کرده است.
چاقو در دستش سنگینی میکند. میاندازدش داخل گودال. تکیه میزند به درخت توت پشت سرش. خسته و کوفته. بوی مرگ همه جا را پر کرده، بوی خون تازه. پلک هایش سنگینی میکند.
مزهی تلخ دهنش را توت های خشک شیرین میکند و افسانههای مادر بزرگ. مادربزرگ مشتی توت خشک دیگر را داخل دستهای کوچکشان میریزد؛ عینکش را روی صورتش جابجا میکند و فتیله چراغ رکابی را پایین میکشد. نور زرد ضعیفی بر دیوارهای کاهگلی اتاق پاشیده میشود.
صدای سرفهء پیدرپی مادر بزرگ سکوت اتاق را میشکند و به انتظار مضطربانه بچه ها پایان میدهد.
– امشب میخواهم قصهای از آغاز دنیا برایتان تعریف کنم؛ از اولین آدمهایی که روی زمین آفریده شدند. اولین خانواده. یک پدر و مادر و چند فرزند که با هم زندگی میکردند. راحت و آرام. تا اینکه قرار شد برای زیاد شدن آدمها یکی از دخترها را به عقد یک پسر و دختر دیگر را به عقد پسر دیگر دربیاورند. اما شرایط بر وفق مراد پیش نرفت. یکی از پسرها سر ستیز برداشت که او همان دختر را میخواهد که قرار بود با برادرش ازدواج کند. جنگ و کینه توزی میان برادرها شروع شد تا اینکه پسر تصمیم گرفت برای رسیدن به دختر دلخواهش برادرش را از سر راه بردارد. و اینگونه بود که دنیا با رنج و خودخواهی شروع شد.
او که همچنان مشتاق و منتظر به قصه گوش میدهد، یکباره این جمله به زبانش می آید: آخرِ دنیا چگونه است مادر بزرگ؟
زن چیغ باریک و کوتاهی میکشد: استغفرالله، استغفرالله ! نپرس، پسرم، نپرس! آخر دنیا و حشتناک هست. محبت و صداقت ازبین میرود، آدمها بیرحم میشوند. پدر به پسر رحم نمیکند برادر به برادر، دوست به دوست.
حرفهای مادر بزرگ لرزش خفیفی به تناش میدهد. پاهای کوچکش را که جمع میکند، زانوهایش به کمر اقلیما برخورد میکند. اقلیما موهای پیچ پیچی اش را با دستان ظریفش از روی صورتش پس میزند و به پشت سرش نیم نگاهی میاندازد.
– چه میکنی یوسف؟ پاهایت را بکش. کمرم درد گرفت!
خودش را کنار میکشد و بعد صدای فرهاد فضای خانه را پر میکند: اقلیما، پیش او نخواب! مادرش میگوید یوسف وقت خواب لگد میزند. تا صبح اذیتت میکند. بیا این طرف مادربزرگ بخواب!
آرام دست میکشد به موهای پیچ پیچی اقلیما و در دلش دعا میکند که به حرف فرهاد گوش نکند؛ نمیخواهد از کنارش دور باشد.
پاسخ اقلیما دلش را جمع میکند: نه، همینجا خوب است.
چشمانش را به سقف میدوزد و خیره میشود به دو شبپرهای که گرد چراغ رکابی میچرخند و به سر و روی هم میپرند. یادش از قصۀ مادر بزرگ میآید و حرفهایش در مورد آخر دنیا. با انگشتهایش کلنجار میرود و سایههایی عجیب به وجود میآورد. سایه هایی بزرگ و قدبلند روی دیوارها و سقف اتاق راه میروند. انگشتان اشاره دو دستش را بهم میچسپاند؛ دوسایه بزرگ بر روی سقف نقش میشود. انگشت راستش آغاز دنیا و انگشت چپش پایان دنیاست. میخواهد تفاوت آغاز و پایان دنیا را دریابد. هردو را کنار هم قرار میدهد و مصروف محاسبه و اندازه گیری قدوبرشان هست که مادربزرگ میگوید: بخوابید بچه ها، دیر وقت است. و پتو را روی صورتش میکشد.
نفسش تنگ میشود. حس خفقان دارد. نفسهایش به شماره افتادهاند. دست میاندازد دورگردنش که یقهاش را باز کند؛ اما پیراهنی درکار نیست. چشمهایش را باز میکند و پیراهنش را بالای سرش، آویزان از شاخه درخت میبیند. بوی مرگ مشامش را پر میکند، بوی خون تازه.
هوا رو به روشنی ست. در نور سپید صبح نعش طاق باز افتاده داخل چاله را میبیند و با تمام توان سعی میکند آن را بیرون بکشد. دستهای جسد را میگیرد و به سمت بالا میکشدش. دستها از دستش میلغزند و نعش به درون چاله برمیگردد. به دستهای درمانده و خیسش خیر میشود. رنگ سرخ خون در نور صبح به کبودی میزند. تناش میلرزد؛ از پشت گوش تا نوک سینهاش تیر میکشد. بار دیگر به جسد چنگ میزند و کشان کشان آن را بیرون میآورد. به زحمت تن خونآلود را در کیسه پلاستیکی سیاهی میپیچد.
پاهایش زیر بار سستی میکند. هر لحظه ممکن است تعادلش را از دست بدهد، اما همچنان به راهش ادامه میدهد و پس کوچههای باغ کهنه را طی میکند. سر اولین چهارراه به داوود زرگر بر میخورد. آوارهی سحر خیز.
– سلام جوان! کجا با این عجله؟ بارت سنگین هست. کمک میخواهی. تو هم سرگردان کوچه و خیابان شدی؟ ها! میدانم تو هم سرگردانی. حق داری. آخر دوست تنهایی و کودکیات را بردند .این روزها همهی عزیزانت را از پیش چشمت میبرند. جوانک بیچاره! او که به کسی ضرری نرسانده بود. چیزی هم نداشت که. بدبخت دختر حاجی ارباب! حسرت سرخی حنای عروسی به دلش ماند و چشمهایش به انتظار آمدن نو داماد همیشه به راه خواهد ماند.
حرفهای مرد در کاسه سرش میچرخد و چشمهایش سیاهی میروند. حس میکند از تمام مجراهای پوستش خون بیرون میزند. بوی خون تازه به مشامش میرسد. بوی مرگ.
به راه می افتد؛ باید برود و او را از چشم بهراهی نجات بدهد. حتمن موهای پیچ پیچیاش را هم درست کرده است. با هر گام دور شدن از مرد، صدایش دورتر و ضعیف تر به گوش میرسد:
– تشویش نکن جوان. یک روز خواهد آمد. پسر من هم یکسال و ده روز میشود که رفته. که بردنش و دیگر ندیدمش. اما هر شب تا صبح سراغش را از کوچه و خیابانهای شهر میگیرم . آخر او از تاریکی میترسد. باید با او بیرون باشم. پسر من خواهد آمد. رفیق تو هم. دنیا که به آخر نرسیده است.
سنگینی جسد روی دوشش، سرانجام توان راه رفتن را از او میگیرد. کیسه را درپشت اتاق پنجرهدار حویلی حاجی ارباب بر زمین میگذارد و به درخت بید مقابل پنجره تکیه میدهد. درختی که به یادماندنیترین خاطرات نوجوانی و جوانیاش را در سینهی خود پنهان کرده بود. بعد از ظهر های گرم تابستانی و بازی «قوقو برگ چنار» به دور درخت و جیغ و فریاد های بچه ها و دستان بههم گره خوردهی او، فرهاد، اقلیما و…
مثل همیشه از آنجا خیره میشود به پنجره؛ دلش هوای نوازش موهای پیچدرپیچ اقلیما را میکند. هوای کنارهم بودن را. اما فرهاد را میبیند که پایین پنجره افتاده و قطره های خون را که از شیشهی پنجره بالارمیروند. میپیچند به پاهای سفید و دستهای نازک اقلیما با نقشهایی درهم و مارپیچ…
.
[پایان]