ایستادهای پشت به کاجهای این سرای قدیمی و بـه ایـن فکـر میکنی کـه از در کهنـهی چـوبی وارد شـدهای. اول دقالبـاب کردهای، غلامگردشی را دور زدهای و درست روبهروی مـن و پشت به کاجها ایستادهای. قبلاً مرا در کجـا دیـدهای؟ چشـمان سـیاه مـوربم را، ابـروان کمـانی کشـیدهام را، بینـی راسـت و تیغزدهام را؟ دهان کوچک و لبان گرد گوشتآلودم تـو را بـه یاد کی میاندازد؟ این موهای تابدارِ زاغ و دراز و ایـن انـدام باریک….
از توصیف خلاص نمیشوی. هفت روز است که همینطور ایستادهای و خیره شدهای به من و دست راستت را به نشـانهی احترام بر سینه گذاشتهای. یک آن خاکسار شدهای تا چشـمت به من افتاد، سراپایت حرمت شد و کم است از شـدت تواضـع از هوش بروی. به راستی من از کجای زمان آمدهام که اینطور راست و مطمئن در برابرت ایسـتادهام و انگشـتانم بـا گوشـهی دامنم بازی میکنند.
باورم نداری. هرگز گمان نمیبردی کـه مـن وجـود داشـته باشم. مرا در ته یک کاسهی چینی دیده بودی که نیمـههوشـیار زیر درخت سـروی دراز کشـیده بـودم و منتظـر بـودم کـه آن ریشدراز دستاربهسر که پیالهای در دست داشت، در دهانم مَی بچکاند. و تو فکر میکردی آن ریـشدراز پشـمینهپـوش کـدام شاعر مشهوری است که مرا اینطور تصور کرده است. به نظرت من واقعیت نداشتم و در خیال شاعری بودم که اینطور مسـت زیر درختی دراز کشیده بودم و گردنم بلند و سـینهام صـاف و برهنه بود. به نظرت من خیالی بودم که شاعر با کلمه بیان کرده بود و رسام آن خیال را از شعر گرفته بود و مـرا کشـیده بـود؛ تمنای چشمانم تمنای شاعر بود یا تمنای رسام؟
تا کی میخواهی همانطور دست به سینه و انگشت بر لـب روبهروی من بایستی و فکر کنی که من از کجا آمـدهام و چـرا اینقدر آشنایم؟ نگاهم چرا میخندد و چرا من هـم از دیـدنت شادمان گشتهام. گوشهی لبم به نشانهی لبخند کج شده و نگاهم شاد و مواج است. نگاهم حالت پرندهای را دارد که میخواهـد به پرواز درآید. موجموج شادی میپراکند و انگار کبوتر پـرواز میدهد دستهدسته. و این کبوتران به سوی تو میآیند، به سوی چشمانت. کبوتران یکهیکه در تـه نگاهـت پـر مـیزننـد و تـو گوشهی ابروی سیاه پهن و پیوستهات را با تعجب بالا بـردهای. با خود میگویم باور نمیکند کـه مـن باشـم. مـیگـویی بـاور میکنم حضور تو روشن و شفاف است، مثل حضور خورشـید که این سرا را در برگرفته.
میپرسی اینجا چه میکـنم؟ و چـه لحن خوشی داری. سرم را میچرخانم به طرفـت و مـیگـویم اینجا خانهی مـن اسـت. نگاهـت را مـیچرخـانی بـه طـرف حوض. عکس من و تو که روبـهروی هـم ایسـتادهایـم در آب حوض افتاده است و آب حوض لب لب میشـود و عکـس مـا کجومعوج. کنگرههای خشتی حوض مثل کنگرههای طاقنمـای اتـاقهـا از خشـت پختـهی خـاکیرنـگ سـاخته شـده اسـت؛ ستونهای وسط طاقنماها کلاهی نیمدایره دارد کـه پـیاش بـه برندهای وصل شده؛ برندهای جارو شده و آبپاشـی شـده کـه قالینچهی سرخی در آن هموار شده است. حرکت من تکانـت میدهد. پشت به تو و پشت به کـاجهـا راه افتـادهام بـه طـرف برنده و موهای تابدارم در نسیم موج برمیدارد. قلبت لرزشی میکند و آرام میشود. میآیی جلوی برنـده و مـیایسـتی. مـن پارچهی سفید روی قالینچه را برمیدارم و میگـذارم بـر سـر زانویم. سوزن را مـیگیـرم جلـوی چشـمم و تـار سُـند را در میآورم. با خودت میگویی خامکدوزی میکند. میپرسی: «چی میدوزی؟» میگویم: «یخن.» میپرسی: «برای کی؟» میگویم: «برای تو.»
باز هم گوشهی ابروی سیاه پهن و پیوستهات را بالا بردهای. سالهاست سر دست کردهام؛ اما تمام نمـیشـود. مـیدانـی چرا؟ چون یادت تمام نمیشود. میدانسـتم بـا هـر کـوکی کـه میزنم، یک قدم به من نزدیک میشوی. امروز هم حاشیهدوزی میکردم و کوکهای آخر بود که دقالباب کـردی و مـن در را به رویت باز کردم. خودت بودی. شناختمت. بالاخره آمـدی و مرا از دست این تاریخی که هی ورق میخورد و نمیرسـیدی، خلاص کردی. میدانی زمان سنگین و سرد گذشت وقتـی تـو نبودی. من سر پارچهها و یخنها و سر قدیفـههـای زیـادی را دوختم و بردم و در بـازار فـروختم. حتـی دور دسـتمال و بنـد قنداق هم دوختم، تا شاید زمان بگذرد و تو بیایی. اما نیامدی و مرا سالها معطل گذاشتی.
چرا سرت را خم کردهای؟ چرا کف دست هایت را گذاشتهای روی برنده. نه، پوزش نخواه. من تـو را میشناسم. میدانم مصـروف بـودهای. مـیدانـم شمشـیر در دست داشتی. کتاب در دستت بود و پای پیاده رفتـه بـودی بـه هندوستان و برگشته بودی. میدانی! یـکبـار وقتـی یخنـت را دورهدوزی میکردم، سوزن فـرو رفـت در گوشـت انگشـتم و خون فـواره زد. فهمیـدم در سیاووشـان سـرت را بریـدهانـد و خونت را در تشت طلا ریختهاند. به تو اتهام بسته بودند؛ اما تو که اینکاره نبودی. خیلی گریستم. از چشمانم خون مـیباریـد. به آیینه نمیتوانستم نگاه کنم. دو دیدهام شده بـود دو کاسـهی خون. بعد از آن دیگر ندوختم؛ سوزن و سُند را گذاشتم کنار تا تاریخ ورق بخورد و تو دوباره متولد بشوی، از بطن من متولـد بشوی. سال ها زیر درختان خشک و بیبار ته این سرا راه رفتم و برگ های زرد در زیر پاهایم خشخش مـیکردنـد و مـن بـا پیـراهن سـیاه و شـال بلنـد ریشـهدار قـدم مـیزدم و زمـان را میشمردم.
خیلی وقتها زمان را گم میکردم و نمیدانسـتم از چه دورهای به چه دورهای وارد شدهام. یکبار سر پارچههـایی را که دوخته بودم، به بازار بردم تـا بفروشـمشـان کـه آنهـا دنبالم کردند و با دره به انگشتانم زدند. گفتند انگشتانت زیادی فتنهانگیز است و ما در این دورهی تاریخی انگشـتانی بـه ایـن کشیدهگی و نازکی ندیدهایـم. گفـتم مـن کـه گـل کوکـب بـه ناخنهایم نچسپاندهام. گفتند فرق نمیکند؛ مـا گـل کوکـب میبینیم. برای همین با دره میزنیم به سرانگشـتانت و کبـودشان میکنیم.
گریستم. آخر دیگر نمیتوانستم بـدوزم و ایـنطـوری آمدنت عقب میافتاد. زیر ناخنهایم کبود شـده بودنـد. وقتـی آنها اینطوری سرانگشتانم را زخمی میکردند، فکر کردم تـو دیگر هرگز برنمیگردی و از یادت رفته کی او را به دنیا آورده؛ و ناامیدانه گریسـتم. روز و شـب نشسـتم کنـار حـوض و بـه کنگرههای نیمدایرهاش نگاه کردم. آب که لب میخورد، تصویر من بود که میشکست. گاهی آب حوض را خالی مـیکـردم و مینشستم کنارش و آنقدر میگریستم و حوض از اشـکهـایم پر میشد. اما بازهم تنها تصویر من بود کـه مـنعکس مـیشـد.
میدانی، من تنها دختری بودم که از دم تیز شمشیر چنگیز جان به در برده بودم. وقتـی همـه را از دم تیـغ گذراندنـد، مـن بـین طاقنماهای باریک اتاق پنهان شده بودم. نفسم را حـبس کـرده بودم و دم از تمام وجودم رخت بربسته بود. تمام اهل خانـه را از دم تیغ گذراندند و من بین طاقنماها ماندم. بعـد از ایـنکـه رفتند، از درزی که اندامم را چون موی در خود فرو برده بـود، بیرون آمدم و در را بستم. نعشها را نمک زدم و شـروع کـردم به کندن گوری کلان. بعد از چند روز توانستم نعشها را گور کنم. آن تپهای را که گلهای سرخ دارد، میبینی؟ هر نوروز بـه دیدنم میآیند. آن موقع از اهل هـرات هفـت نفـر زنـده مانـده بودند، نه! شش نفر. اما نام مرا در تاریخ ننوشتند و من در همین
خانهی خشت پختهی قـدیمی مانـدم و تـو را بـه دنیـا آوردم. درست زمانی که شهریاران از دم تیغ میگذشـتند، مـن حاملـه بودم. بوی خون حالم را بد میکرد. گل و سـبزه نبـود کـه مـن چشم بدوزم بهشان تا صورتت اینطوری زیبـا بیایـد. دوسـت داشتم بلندبالا باشی. چون میدانستم بعدها عاشقت میشوم.
حالا که اینطوری سرت را گذاشـتهای بـر زانـویم، همـهی قصه را برایت تعریف میکنم. قصهی معماری این خانـه را کـه بالاخره دقالبابش کردی. میدانم تو معماری و میدانـی پایـهی این خانه کی ریخته شده و رنـگ آبـی کاشـیهـایش نشـانهی چیست و کی مرمت شده. فکر میکردم که معماری ایـن خانـه هم هوش از سرت ببرد. تو به دنبال اینطور خانهها و اینطـور رنگها هستی و بـوی کاهگـل را دوسـت داری و بـه گذشـته برمیگردی، جایی که من در بطنم برایت ساخته بودم و من تو را به دنیا مـیآوردم و بزرگـت مـی کـردم و دوبـاره در هیبـت دختری با چشمان سیاه مورب که با نگاهش پرندههـا را پـرواز میدهد، عاشقت میشدم. به درختها تاب میبسـتم و از ایـن سر دره تا آن سر دره تاب میخوردم. با تو در پشـت درختـان قرار میگذاشتم؛ اما بعد فرار میکردم و تو به دنبالم میدویدی. من مثل باد میدویدم و تو فکر میکـردی مـن چطـور از روی سنگهای ردیف شدهی عرض رودخانه آنطور سریع میگذرم و حتا دامنم هم تر نمیشود. آنوقت میرفتم بـه پسـتهزاران و پسته میچیدم و با نخ و سوزن گلوبند درست مـیکـردم و بـه گردن میآویختمش. بعد دانههای گلوبند را مـیشـمردم، چنـد هزار بار. شاید پنج هزار بار، پنج هزار سال بود کـه مـن تـو را میشناختم. پـنج هـزار سـال بـود کـه عاشـقت بـودم. امـا تـو نمیآمدی. نمیشناختیام.
من سالهاست که در اینجا که تو به آن شهر کهنه میگویی، مسکن دارم. اما تو بیکار نشدی بیـایی اینجا و همهی خانههـا را کوبیـدی و دوبـاره سـاختی. نقشـه کشیدی و یـک شـهر در کنـار ایـن شـهر کهنـه سـاختی و بـا مردمانش خو گرفتی تا اینکه نشانی ایـنجـا را بـه تـو دادنـد. خانهی کهنهی قدیمی که کمی باارزش است و میشود نقشهی دیگری برایش کشید. آمدی و دقالباب کردی. در را گشـودم و به درون آمدی. غلامگردشی را دور زدی و یـکبـاره احسـاس کردی سالهاست که اینجا را میشناسی. در تمام عمر دلتنـگ اینجا بودهای. دختری را که روی برنده خامکدوزی مـیکنـد، میشناسی. مهرآگین شدی و به گذشـته برگشـتی وقتـی کـه از فراق من شاعر شده بودی و شعرها سروده بودی. و بعدهـا آن رسام تصویر مرا از شعر تو گرفته بود و در ته کاسه کشیده بود تا به دست تو برسد و تو برای اولین بار مرا دیـدی کـه در زیـر درخت سرو دراز کشیدهام و دهانم منتظر شراب هفت سـالهای است که از انگور تاکهای کهن هرات ساخته شده.
گاهی که از یاد من هیچ فارغ نمیشدی، برای درد دل کردن چیزی میساختی؛ تار، تار رباب که نوایش شیدایت مـیکـرد و من به سراغت میآمدم. اما مرا اسیر مـیگرفتنـد و از چشـمت پنهانم میداشتند. تو را میفریفتند و مرا به بنـد مـیکشـیدند و خوارم میکردند. آن هنگامی کـه تـو گـم شـدی، مـن کـم کـم فراموشت کردم تا بـالاخره دریـک دورهی تـاریخی دیگـر، در بازارچهی زرگران دیدمت. یادت هست؟ بـه مـن گـوشوارهی زمرد فروختی و چشمهایی همرنگ زمرد داشتی. گفـتم کـه در آن دوره کارم این شده بود که سـر پارچـههـا و یخـنهـا و سرقدیفهها را خامکدوزی کنم و ببـرم بـه بازارچـهی مسـجد جامع بخارا و بفروشمشان. مسجد جامع رنگ فیروزهیی داشت، همرنگ جواهرات فیروزهیی که تو میفروختی. اما محـال بـود که من از تو فیروزه بخرم. من عاشق این بودم که دستبندها و گوشواره ها و انگشتریهـای زمـردت را بخـرم و بیـاویزم بـه گوشها و گردن و دستهایم. فقط به خاطر اینکـه هـمرنـگ چشمهایت بود. همرنگ چشمهایت بود و یاد آن رنگ طبیعـی و درخشان را زنده میکرد. اما لبخندت را نداشت. مهربـانیات را نداشت. آن همه لطفی را که در تو جمع شده بـود، انعکـاس نمیداد. انگار مهربانی و لطف و هوش خـدا را بـه تنهـایی بـه ارث برده بودی که اینطور خوب و بیغرض و زیبـا بـه نظـر میرسیدی.
راستش را بگـویم در آن دوره از همـهی دورانهـا بیغرضتر بودی، نه فرمان جنگ صادر میکردی و نـه کنیـزی را میفریفتی و نه غلامی را به تیغ میکشیدی. فقط مینشسـتی و جواهرات ظریف میساختی. آن زمان من دختر پادشاه بخـارا بودم و تو پسر زرگر بازارچهی مسجد جـامع بخـارا کـه رنـگ فیـروزهیـی داشـت، هـمرنـگ جـواهراتی کـه تـو میساختی. چادرنمازم را که سر میکردم، محکم روی صـورتم میگرفتم تا فقط چشمهای سیاه موربم پیدا باشد. چشمهایم را برای دیدن چشمهایت لازم داشتم و میآمدم به بازارچه. نخودبریزیها را که دور میزدم، از نقرهفروشیها مـیگذشـتم. بعـد طلافروشیها را که دور میزدم، میرسیدم به عتیقهفروشیها و بعد نگینفروشیها و پیش چشمهای زمردگونت میایستادم. از دیدنم هیچ جا نمیخوردی. انگار میدانستی که میآیم و زمـرد میخواهم. مهرآگین میشدی و نگـاه سـبزت مـیخندیـد مثـل
امواج سبز دریا که به ساحل میخـورد و بـرمـیگـردد. منتظـر ایستاده بودم. در صندوقچه را باز کـردی و نگـینهـا را بیـرون ریختی؛ و انگشتریها و گلوبندهایی را، که تاریخ صاحبانشـان
را با خود برده بود و حالا داشتی به من میفروختیشان.
«الماس!»
«نی.»
«برلیان!»
«نی.»
«لاجورد، لعل!»
«نی.»
«لعل بدخشان هم دارم.»
«نـی، زمـرد میخـواهم. گلـوبنـدی زمـردی، هـمرنـگ چشمهایتان!»
در گاوصندوق را باز کردی و یک گلوبنـد زمـرد بیـرون آوردی و گفتی ساخت روس است.
گفتم: «گران نیست؟ نگینهایش ارزش دارد؟»
گفتـی: «ایـن شـوق شـماسـت کـه ارزش دارد. بـا شـوق میپوشید. پس گران نیست و ارزش دارد.»
چه ساده، چه بیریا و صریح کلمات را ادا کرده بـودی، بـا ظرافتی که دختـران کلمـات را ادا مـیکننـد. امـا مـن ادامـهی صدایت را نشنیدم. سر و صدای بازارچه نگذاشته بود، صدایت را بشنوم. صدایت را نشنیده بودم و به این فکر کرده بـودم کـه وقتی تو را حامله بودم، بهار بوده و من بـه سـروهـا نگریسـته بودم؛ به سروها و سبزهها که اینطور نگاهت سبز آمده بود. اما افسوس وقتی پارهاستخوانهایت را در آن گور دستهجمعی پیدا کردم، از چشـمهایـت خبـری نبـود و مـن گریسـتم و همـهی نگینها را در آب ریختم تا رنگ چشمهایت را مـنعکس کننـد؛ سبز و مرطوب. تا سالها چشـمهایـت در آبهـا پیـدا بـود و آبها از اشکهای من شور شدند. آه! زندهگی یک لحظه عشق است و هر لحظه مرگ. هر لحظه مرگ دور یـک لحظـه عشـق دور میزند.
برای همین تو را حمل میکنم و به دنیا میآورم و عاشقت میشوم و در یک گور دستهجمعی به پارهاستخوانهایت برمیخورم و نمیدانم از کی عاشق پسر زرگری شـدهام کـه از پــارس آمــده و در بازارچــهی مســجد جــامع بخــارا زمــرد میفروخت. کـاش آن دوره تمـام نمـیشـد و مـن تـا قیامـت بازارچهی زرگران را دور میزدم و با چشمهـای مـورب سـیاه دنبال نگاه سبز پسر زرگر میدویدم و زمرد میخواستم. امـا در آن گور دستهجمعی، وقتی پارهاستخوانهایت را پیـدا کـردم، از چشمهایت خبری نبود. برای همین از خودم میپرسیدم وقتـی زمان آن چشمها را از سو میاندازد، چی را جایگزین میکنـد؟ باز نشستم پای حوض و زمـان را شـمردم. آخـر، زمـان هنـوز تاوانش را پس نداده است.
ساکت میشوم و تـو بـه فکـر فـرو مـیروی. انگـار زمـان میایستد برای چند لحظه، چند ساعت، چنـد روز، چنـد سـال، چند… تا اینکه زبان میگشایی و…
«باز هم تو را میبینم؟ در یک دورهی دیگر؟»
«اینجا نه. شاید جایی دیگر.»
«یک نشانی بگو.»
«تو شاه کابلی و من مطرب پایزیببستهی خرابات. به مـن میگویند دختر شیرازی.»
«چی میخوانی؟»
«زخم شمشیر روزگار، شـیر روزگـار، شـیر روزگـار، بـرق شمشیر نقرهکار، شیر نقرهکار، شیر نقرهکار.»
«چطورآشنا میشویم؟»
«من به دنیا میآورمت. اما تو نمـیشناسـیام. بـرای همـین دستور میدهی همهی زن های مطرب پایزیببستهی خرابـات را بیمحابا دوپاره کنند؛ اما بعد از اینکه….»
خوابت برد. حالاست که تو را پیدا کنند. درست بعد از هفت روز که با ابروان سیاه پیوسته و نفسی گرم سر بر دامنم گذاشـتی و به قصهام گوش سپردی. اینجا روی این قالینچهی سرخ قـدیمی که یخن خامکدوزی شدهای را بـه سـینهات مـیفشـارد، تـو را مییابند، کنار حوض آب و آیینـه و انـار، در حـالیکـه از شـراب هفـتسـالهی انگورهـای تـاکهـای کهـن هـرات نوشـیدهای و نیمـهمـدهوش بـه چشـمان مـورب دختـری مـیاندیشـی کـه در باستانیترین خانهی شهر کهنه یافتهای. موترت را در خانـهی یـک کوچهباغ قدیمی که دقالبـاب دارد، پیـدا مـیکننـد. امـا دقالبـاب نمیکنند. چون نمیدانند که کسی مثل من آنجاست. برای همین غلامگردشی را دور میزنند و پشـت بـه کـاجهـا و رو بـه برنـده میآیند و تو را مییابند، در حالیکـه یـک پـریِ شـراب کهنـه بـه دهانت ریخته و تو نیمهمدهوش بر قالینچهی سرخ افتادهای.
.
[پایان]
* تصویر انتخاب شده برای این داستان یکی از کارهای گرافیتی شمسیه حسنیست.
خیلی زیبا بود. باید دوباره بخوانمش. دوباره و دوباره
تناسخ و توالی دنیا آمدنها و رفتنها.
خانم بادغیسی آیا کتاب شما نسخه الکترونیکی نداره در آمازون یا جای دیگر؟
چه داستان خوبی بود. از متن روانش خیلی لذت بردم. موفق باشید خانم نویسنده.
داستانی پیچیده با نثری جذاب و روان بود. بیشتر از داستان نثر آن خواننده را به دنبال خود میکشاند. تشکر میکنم و امیدوارم داستانهای بیشتری از شما بخوانیم.
سلام خانم فرشته جان . ممنون از نظر تان و لطف دارید. نسخه اصل آن در کابل به فروش می رسد. هنوز نسخه الترونیکی آن در نیامده است.
سپاسگذارم جناب رضایی و مرجان خانم گرامی وازهمه ی دوستان عزیز.
ممنونم از خانم نویسنده. داستان زیبایی بود.
انگار این کلمات از زبان لیلی درآمده،
تو را می جویم ای لیلی، تو را می جویم،
از ادویه جات سرزمین رنگین هند تا گل رز باغ های انگلیس، از مجسمه های ساخته ی میکلانژ تا کاشی های مسجد شیخ لطف اله اصفهان، از شراب تلخ سمرقند تا نوای برخواسته از عود یک صحرای نشین دور، از رقص خرامان ماهیان رنگین در دریای مدیترانه تا آمیزش با حواهای گوناگون، تو را می جویم ای لیلی، تو را
مستمع صاحب سخن را برسر ذوق آورد. چنین خوانندگانی دانای با این نظر های شاعرانه شان باعث می شوند که دوباره ذوق نوشتن در من جوانه زند. سپاس از همه ی دوستان گرامی.
هنر تصویر پردازی تان قابل ستایش است،واژه ها را چنان ماهرانه روح و جان بخشیده اید که تا دیر در ذهن خواننده باقی می مانند و تصویر می شوند!
سلام وسیمه جان. ای کاش نسخه ای بوک آن را هم تهیه کنید تا برای ما در اروپا قابل خریداری باشد. بازهم ممنون که می نویسید
خانم خالده تحسین ممنون از شما . نظر شما بسیار تشویق کننده است .
فرشته جان شما به {آدرس ایمیل به صورت پیام شخصی به کاربر ارسال شد} یک ایمیل کنید تا من نسخه یی از کتاب را برایتان بفرستم . با سپاس از شما.
بسیار زیبا و خواندنی. تصاویر ناب و بکر. قلمتان همیشه نویسا باد
بسیار ممنون خانم لینا.لطف شماست.
قلم تان رسا باد خانم بادغیسی.
واقعا عالی نبشته اید, ازخواندن اش لذت بردم..
سلام بر نویسنده. برایم چیزی بود. دختران عاشقی که قرن ها صبر و انتظارشان را با سرانگشتان خون آلود در گلدوزی ها نقش میزنند. تشکر.
چیزی نو بود.
اگر لطف نموده بنویسید که این نوشته مربوط به کدام ژانر ادبی میشود؟ من متأسفانه فارسی ام ضعیف است.
Ir kambarys yra palaukti, ir laikas tarp gydytoju buvo priderintas ir vis vien skundziasi skundziasi skundziasi. Kas per zmones. Princese ant zirniu tiesiog. Taip, gydytoja negraziai pasielge, galetu buti supratingesne, bet tai ne pagrindas tokiems skundams, i save reik pradziai paziureti.
به نظرم داستان بین داستان فیلم آتش سبز از آقای اصلانی و داستان بوف کور با خودش کلنجار می رفت. البته از این که چنین سوژه ای را انتحاب کردی با وجود همین دو داستان و البته رمانی از چنگیز آیتماتوف که متاسفانه الان نامش را فراموش کردم ، نشان از شجاعت تو دارد که برای نویسنده خوب شدن بایسته است. در کل تبریک می گویم. این اشاره هایی که کردم چیزی از ارزش های اثرت کم نمی کند که بر آن می افزاید. پایدار باشی و پرکار!
سلام بر شما وبسیار ممنون از حسن نظرتان جناب Matin
بسیار سپاسگذارم از شما آقای فریبرز. ممنون که نظر سازنده یی دادید. من فقط بوف کور صادق هدایت را در نوجوانی خوانده بودم . فیلم آتش سبز و آن رمان را ندیدم ونخواندم. نظر شما مرا تشویق کرد تا این دو اثر را پیدا کنم . با سپاس فراوان از شما.
“زندهگی یک لحظه عشق است و هر لحظه مرگ. هر لحظه مرگ دور یـک لحظـه عشـق دور میزند.”
عالی بود . ممنون نویسنده ی محترم .لذت بردم از خواندن چنین داستان زیبایی و در شگفتم از قدرت قلم شما .
نویسا بمانید و بازهم بنویسید .
بسیار سپاسگذارم .لطف شماست پروانه خانم.
داستان زیبا بود خانم بادغیسی قلم تان سبز
ممنون شما .
داستان خیلی عالی بود خواندیم و لذت بردیم.
نویسا بمانین و منتظر شهکاری های بیشتر تان هستیم.
تشکر می کنم.شما لطف دارید .امید به نوشتن داریم.
از نیشابور هستم از دیار عطار، سرزمین رازآلود حادثه ها، نگین فیروزه ای دنیا.
برای اولین بار از رادیو فردا با مصاحبه ای که داشتید آشنا شدم. چه قلم اسرار آمیز و زیبایی. حتما به سراغ نوشته هایتان خواهم آمد. سالم و خوشبخت باشید.
درود بر شما دوست نیشابوری ما . خراسان به قدری سحر آمیز است که هر آنچه می گویم در ابره هرات ونیشابور است. خوش حالم کسانی با این داستان ها ارتباط بر قرار می کنند که در باره سرزمین شان و آدم هایش نوشته شده. ممنون لطف شما گرامی.
اولین بار است که از شما می خوانم. این داستان به یک روایت شعر گونه ای پر از تصاویر روشن و دیدنی می ماند. خوش حالم که با نوشته های شما آشنا شدم.
ممنون شاعر خوب و گرامی ما خانم زینت نور. من همواره تحت تاثیر شعر های شما قرار می گیرم. از شما آموخته ام .
Bra initiativ Helena. SJÄLVKLART stödjer jag rosa kampanjen bÃ¥de med att ha köpt ett rosa band och att vara med i din insamling. Tycker ocksÃ¥ vi ska skänka en tanke till de drabbade och deras familjer 🙂
از زیبایى ِ سحر انگیز ِشیوه ى نویسش و تجلیل خداگونه ى معشوقه ، مادر ، زن و بیان شاعرانه ى تاریخ مردانه ى خشن تا سیاحتى سخت زیبا در آفاق و انفس همه گى را دارد !
سپاسگذارم بخاطر ارایه نظرتان . مستمع صاحب سخن را بر سر ذوق آورد.