هنوز دو هفته بیشتر از دعوای مادرعارف و مادر بسگل نگذشته بود که هردویشان صبح امروز بازو در بازوی یکدیگر پیش پالگَر رفتند. کسی از نزدیکانشان نفهمید که کدام یک پیشقدم شده و یا این که، کدام کسی واسطه شده است. از نظر آنان احتمال اینکه کسی واسطه شده باشد خیلی ضعیف بود. چون موقعیت هردویشان بسیار بدتر از آن چیزی بود که کدام یکیشان یا هردویشان برای آشتی ناز کنند و واسطه مدام میان هر دو رفت و آمد کند و التماسشان کند که بیایید باهم باشید که از خانهجنگی شما دوتا کاری پیش نمیرود. حتما هر دویشان به این نتیجه رسیده بودند که آب از سر هردویشان گذشته و اگر دیرتر بجنبند باید قید زندگی و شویشان را بزنند. البته این احتمال از ظاهر قضیه برمیآمد و اینکه در دل هر کدام از آن دو چه میگذشت، هیچ کس خبر نداشت.
مادر بسگل نشانی پالگَر را با پرس و جوی بسیار پیدا کرده بود. مدام به این و آن زنگ زده بود که یک پالگر حاذق میخواهم و هر چقدر هم که هزینهاش باشد طوری نیست. آخر سر نشانی همین پالگر را داده بودند؛ معروف به ملّا ظهیر هندی. میگفتند در جوانی به هند رفته و بعد، از آنجا به ایران آمده بود. مشهور به این بود که دعاها و تعویذهایش مثل یک تیرانداز ماهر که درست وسط سیبل میزند، به هدف میخورد، حتی میگفتند پسر مردهای را زنده کرده، پسری که مادرش دست به دامن ملّا ظهیر شده است تا دعایی بنویسد و تنها فرزندش را زنده کند و بعد پسرش در سردخانه زنده شده و نفس کشیده است.
مادر بسگل همین ماجرا را که شنید دلش قوت گرفت که حتما شویش را به او بازمیگرداند. اول دلش شد که تنها برود و مادر عارف را خبر نکند و به این فکر کرد که به ملا ظهیر بگوید دعایی بنویسد که «سَلمو» را فقط به او بازگرداند ولی بعد پشیمان شد. چون شنیده بود پولی که برای هر تعویذ و دعا میگیرد از یک میلیون کمتر نیست، در ثانی در این موقعیت خطرناک، بودن در کنار مادر عارف بسیار بهتر از بودن در مقابل او بود. دعوای چند وقت قبل هم ناخواسته پیش آمد و او هرگز به قصد دعوا نرفته بود. همین شد که دوباره به خانهی مادر عارف رفت.
ملّا ظهیر مَندیلی به سر بسته بود که با وجود رنگ خاکستریاش، شدت چرک بودنش کاملا پیدا بود. روی تشکچهای نشسته و کنارش میز تحریر کهنهی سبزرنگی بود. به مادر بسگل نگاهی انداخت و گفت: «نام مادرش؟»
مادر بسگل کمی خود را به جلو خم کرد و گفت: «بختآور! ملاّ! کدام پریشانی نصیب خودش که نمیشود؟»
ملّاظهیر چیزی نگفت وعینکاش را روی چشم جابجا کرد. آنگاه مهرههای چهار پهلوی برنجی را که به هم وصل شده بودند، تکانی داد و روی میزانداخت. با دقت به نشانههای حک شده روی مهرهها و نوشتههای روی صفحهی دایرهای برنجی چشم دوخت. کتاب قطور کهنه را از روی میز برداشت و سرکتاب باز کرد. دل مادر بسگل مثل سیر و سرکه میجوشید. هراز چند گاهی به مادرعارف نگاه میکرد و دوباره به ملّا ظهیر چشم میدوخت.
مادرعارف خودش در را باز کرد. همین که چشمش به مادر بسگل افتاد ابرو در هم کشید و گفت: «زن شلیطه، مرا که روی سیاه کردی پیش همسایهها، دیگر چه میخواهی؟»
مادر بسگل با لحنی متضرعانه گفت: «به جان چهار اولادم قسم که دلم مرداری نیست، کار از سیالدَری من و تو تیر شده. بیا که چارهای کنیم تا زندگیمان بر باد نرود.»
آنگاه جریان پالگر را گفت و گفت که دو روز دیگر باید پیش پالگر بروند. مادر عارف با نگاهی که هم حیرت را مینمایاند و هم پریشانی را، به او خیره مانده بود که آیا مادر بسگل خودش است. دو هفته قبل درست همین جایی که ایستاده بود با جیغ و فحشهایش تمام پنجره و درهای اهالی کوچه را باز کرده بود و او را متهم کرده بود که این بلا را به سرش آورده و حالا… اولین چیزی که به ذهن مادرعارف آمد این بود، حالا که او نرم شده بود و خودش به التماس از او کمک میخواست خوب فرصتی بود تا کینهی این سالها را سرش خالی کند.
دلش شد بگوید:«…خیرندیده! حالی میفهمی روزی که با دست و پای خینهزده و چارگل روی بینی آمدی و روی زندگی من آوار شدی، من چه حالی داشتم. سَلمو که آدم نبود ولی تو که زن بودی و حال مرا میفهمیدی.»
نگاه منتظر مادر بسگل او را از فکر بیرون آورد، گویی چیزی پرسیده بود و او غرق در فکر، متوجه سوالش نشده بود. مادر بسگل پرسید: «… میآیی؟ چشم به راهت هستم.»
مادرعارف نتوانست و یا نخواست که افکار چندلحظه قبلش را بر زبان بیاورد. به یاد عارف افتاد و بروتی که تازگیها پشت لبش سبز شده بود. همین چند وقت قبل بود که اتفاقی مجلهای را توی کمد همیشه قفل شدهی عارف یافته بود، مجلهای که حتی نزد خود از به یاد آوردن دوبارهی عکسهایش شرم میشد چه برسد که بخواهد به روی عارف بیاورد و جنجال راه بیندازد. پسرم باید زن بگیرد، بعد از او فورا برای قادر زن میاورم تا مثل برادرش سروگوشش به جنبیدن نیفتد. در نبود سلمو چطور برایشان زن میگرفت. سلمو زندگی او را بازیچه کرد ولی زندگی اولادش را که بازیچه نمیکرد، باید بازمیگشت و پسرهایش را داماد میکرد. به مادر بسگل گفت: «میآیم.»
مادر عارف زل زده بود به پارچهی پرگل تشکچهی ملّا ظهیر که او را به یاد پارچهی پیراهنی میانداخت که سلمو سالهای قبل برایش خریده بود. از پارچهاش خیلی خوشش آمده بود، وقتی پیراهن را دوختهبود مجبور شده بود گشاد بدوزد چون عارف شش ماهه در شکمش بود و از وجود مادر بسگل هم کوچکترین نشانی نبود. عارف که روی پنج ماهگی رفت، مادر بسگل هم آمد. آمدن او همان و دل کندن مادر عارف از سلمو همان. تلاش کرد مقاومت کند، هشت ماه دعوا و قهر و گریه قاتق نان روز و شبش بود. شبهایی که سلمو پیش او میآمد، احساس میکرد تن به خفتبارترین کار دنیا میدهد، احساسی که تا به امروز هم از بین نرفته بود. قادر را در همان هشت ماه قهر حامله شد.
ملّا ظهیر همچنان که به کتاب زل زده بود با دست راستش زیر تشکچه را بالا کرد و قوطی نسوارش را بیرون آورد بعد به طرزی ماهرانه بدون اینکه به دستانش نگاه کند کپهای ناس در دهانش گذاشت و دوباره سرش را توی کتابش خم کرد. مادر بسگل پرسید: «ملّا! زن گرفته؟»
ملا فورا سرش را بلند کرد و با اخم گفت: «زبان خود را به کامت بگیر تا بفهمم چه میکنم، تو چه رقم سیاهسری هستی؟»
مادر بسگل اندکی جابجا شد و چادرش را کیپتر جلوی صورتش گرفت. پس از مدتی، ملا ظهیر دستش را به پشت برد و تُفدانی استیلی را از کنار پشتیاش به جلو آورد. با صدای بلندی در آن تف کرد. صدای تف کردنش، مادر عارف را به یاد ناس کشیدن سلمو انداخت و یاد قوطی نسواری که برادر سلمو بعنوان سوغات وطن برایش فرستاده بود. قوطی طلایی رنگ بود و در نگاه اول به طلا میماند و سخت چشم را میگرفت. همان برادری که دو سال قبل خبر مرگش را آوردند و مرگش مسبب شروع این بدبختیها شد. ماندن بلاتکلیف بیوهیِ برادرِ سلمو و زمین و باغهای به امان خدا رهاشدهاش، حکم وحی مُنزلی را برای سلمو داشت تا بدون هیچ چون و چرایی سر تسلیم در برابرش فرود آورد. مادرعارف از شنیدن خبر مرگ، خوشحالیِ همراه با کمی عذاب وجدان وجودش را فراگرفت، با خودش فکر کرده بود چوب خدا صدا ندارد وحالا نوبت مادربسگل است.
ملا ظهیر سرش را بلند کرد و گفت: «کارتان خیلی گیر دارد، ولی ناشدنی نیست. دعایی که مینویسم چنان افاقه خواهد کرد که صدتا حور بهشت هم به چشم شویتان نیاید. دعا را با خاکستر زن هندو در آب حل کنید و گرداگرد اتاقتان بریزید. چند وقت است رفته وطن؟»
مادر بسگل با شتاب گفت: «هشت ماه. البته دمِ رفتن، قسم خورد که فقط برای زمین و باغ میرود ولی چه کنم که دلم آشوبست.»
مادر عارف باشنیدن این جمله لبخندی بر لبش نشست و سری تکان داد، این حرکتش از چشم مادر بسگل به دور ماند ولی ملّا ظهیربه او نگاه کرد. ملّا ظهیر با لحنی امیدوارانه گفت: «خیلی زود بازمیگردد، حتی در گور هم که رفته باشد این دعا و خاکستر بازمیگرداندش.»
از خانهی ملا ظهیر که بیرون آمدند، مادر بسگل با خوشی گفت: «دلم آرامش پیدا کرد. حالی باید هر لحظه منتظر آمدن سلمو باشیم هر چند که از همان اول معلومدار بود که فقط برای میراثِ زمین و باغ میرود.»
مادر عارف در جوابش چیزی نگفت و فقط نگاهی به او انداخت. اولین بار بود که در کنارهم راه میرفتند. مادر بسگل کوتاهتر از او بود و برایش عجیب بود که چرا خالی ازحس نفرتیست که سالها از او در دل داشت.
.
[پایان]