رامبد خانلری
.
«شوهر؟! کدوم شوهر آجی؟» این آجی گفتنش عذابم بود. مگه نه این که تو همین خونه دنیا اومده؟ مگه نه این که دوساله بود مادرش مرد و مادرم بزرگش کرد؟ مگه نه این که دوست و آشنامون یکی بودند؟ پس این آجی و دخیلت از کجا اومدن؟ گیریم که مادر مرحومش، بلقیس خانوم خرمشهری هم بود.
میگم: «من گفتم شوهر؟» سیب رو خورده، حالا پوستش رو که با دقت قلفتی کنده بود، بلند میکنه و میگه: «ها». میام یه چیزی بگم حرفمرو میخورم. پوست سیب شبیه مار قرمزی شده که دور خودش چنبره زده باشه. میگم: «تو که میخواستی پوستش رو هم بخوری دیگه چرا گرفتیش؟» مار قرمز رو دندوندندون میکنه و میخوره. دهن که باز میکنه خال سرخی از دهنش میپره و روی آستینم میافته، میگه: «سیب پوست کنده دوست دارم.»
همچین خودش رو چاقچور کرده انگار وسط یه گروهان سرباز عزب نشسته. نه این که کار امروزش باشه نه، کار هرروزشه، انگار من قراره نقش شوهر نداشتهاش رو بازی کنم. یکی از ابروهاش رو میده بالا و میگه: «شوهر؟! تو شوهرم باشی آجی؟» حالا با پنبه و آستون افتاده به جون ناخنهاش.
یا منم که دارم بلند فکر میکنم یا مهرانه کفبین شده. قوز کمرم رو راست میکنم و یککم بلندتر از قبل میگم: «من شوهرت باشم؟! چی میگی تو؟» دامنش رو از دو طرف زانو صاف میکنه و میگه: «آخه ریختت یه جوری شد انگار یه عاقله مرد تودل برویی که به اصرار ننهت داری من رو میگیری آجی. بقیش از دهنم پرید.» این آجی رو که میگه انگار ناخن رو شیشه میکشد. جای شکرش باقیه که نگفت یه پسر بیست ساله. همینطور که وزنش رو روی دستهی صندلی میاندازه تا بلند بشه از بالای عینک نگاهم میکنه و میگه: «چیزی گفتی؟» سر تکون میدم و با تلنگر خال سرخ روی آستین را پر میدهم.
وضو نگرفته در دستشویی رو به هم میکوبه و لنگ لنگان میآد میایسته روبهروم. خودم رو جر دادم که اون پاهای بیصاحاب رو به یه دکتر نشون بده. از دکتر فراریه.
«مرد آوردی خونه؟» شنیدم، درست هم شنیدم اما نمیدونم چرا لالمونی گرفتم. انگار که انتظارشرو نداشتم همچه چیزیرو بشنوم. شاید اگه اینقدر براق جلوم وانستاده بود میگفتم شوخیه اما دوباره به حرف میاد: «مرضیه با تواَم، مرد آوردی تو این خونه؟» مثل انبار باروتی میشم که وسطش کبریت افتاده باشه. هوار میزنم: «مرد کدومه پتیاره؟! حرف دهنت…» بقیهی حرفم با سیلی محکم مهرانه توی دهنم میماسه. از صدای ناگهانی سیلی که توی گوشم پیچید، میترسم. دستم رو از مچ میگیره و به دنبال خودش میکشونه. جای دستش روی صورتم داغ میشه. داغ که نه، داغتر میشه.
دوسه قدم آخر رو به سمت دستشویی هلم میده و میگه: «هم کاسهی مستراح رو ببین، هم چاهک دستشویی رو.» بوی ادرار دستشوی رو برداشته، زردابی دور کاسه و پای میلهی سیفون ماسیده. موهای کوتاهکوتاه در همگوریدهی مشکی داخل درپوش پلاستیکی چاهک دستشویی گلوله شده. ترس چیزی که دیدم هوار میشه سرِ ترسِ صدای ناگهانی سیلی و هردو با هم هوار میشن سر من. بغضم میترکه. آویزون در دستشویی میشم و گریه میکنم. گریه که نه، زار میزنم.
یککم که آروم میشم، میگه: «دخیلت دوساعت رفتم کپهی مرگم رو بذارم.» دو رو با انگشت هم نشونم میده. زور میزنم که از هم نپاشم که گریهام نگیره، وقتی میگم: «به جون مامان سرور نمیدونم.» صدام میلرزه. پشت دستش رو نشونم میده و میگه: «اسم مامان سرورو نیارا.» کاش میتونستم بهش بگم به تو چه، کاش مامان سرور قسمم نداده بود.
اگه کار خودش باشه چی؟ نمیشه که کار خودش باشه. خوب خودش جمع و جورش میکرد. لازم نبود بیاد خِر من رو بگیره. شاید با یارو اینقدر ندار نیست که کثافتش رو بشوره. خب حالا که ندار نیست من باید گندکاری آقا رو بشورم؟! صد سال.
تو همین فکرا هستم که از دستشویی میآد بیرون، دستهاش رو مثل وقت دعا رو به آسمون گرفته تا خشک بشند. حواسش هست که نگاهم نکنه، از کنارم که رد میشه مطمئنم که زیرچشمی نگاهم میکنه. لنگ لنگون میره بالاسر سجادهاش. تروفرز از جام بلند میشم و توی توالت سرک میکشم. همهجا رو شسته، برق انداخته. انگار که سکسهام گرفته باشه وقتی نفسم رو قورت میدم، قفسهی سینهام بالا میپره. اگه دلش کشیده که بشوره پس این اتفاقی که افتاد سیاه بازی نبود. اونی هم که قورت دادم نفس نبود، بغضم بود. گریهام میگیره یا به خاطر کشیدهی آبداری که خوردم یا از سر ترس. یعنی یه نکرهی لندهور همینطور بیخود و بیجهت اومده تو توالتمون وایساده کارش رو کرده و رفته؟ کی؟ چطوری؟ تازه ایستاده جلوی آینه ریشاش رو هم زده؟ یا ریش یا… مال من که یکی در میون سفید شدن، مهرانه که باید کلاً سفید کرده باشه. نمیفهمم. یعنی یه مرد همون وقتی که توی خونه بودیم اومده تو این دستشویی؟ کمربندش رو باز کرده، شلوارش رو تا روی زانو پایین داده، فکر میکنم صدای سگک کمربندش از توی دستشویی میآد هنوز.
سه بار بلند میگه: «الله و اکبر» و سجادهاش رو جمع میکنه. بعد بدون این که نگاهی به من بکنه میشینه سرجای خودش و تلویزیون میبینه. صدای تلویزیون رو زیاد میکنه. مردک گوینده با صدای تو دماغی از جذابیتهای استان مرکزی میگه، موزهی چهارفصل. دوتا مبل اونور تر میشینم و میگم: «زنگ بزنیم پلیس؟» انگار که صدام رو نشنیده باشه، با لنچهای آویزون و قیافهی ماتم زده به تلویزیون نگاه میکنه. از رو مبل بلند میشم و میگم: «من زنگ میزنم پلیس.» دست میاندازم و تلفن رو برمیدارم. با صدای گرفته و بیتفاوت میگه: «میخوای بهشون بگی مرد آوردی خونه؟ بگی نا نَجیب…» نمیذارم حرفش تموم بشه. گوشی تلفنی که به سمتش پرتاب کردم به کتفش خورده و روی زمین افتاده. برمیگردم بهش میگم: «زبون نفهم قسم جون مامان سرور رو خوردم که روحمم از این قضیه خبر نداشته.» فکر کردم ترسیده و حساب کار دستش اومده که حالا خفهخون گرفته. اشتباه کردم، زیرلبی میگه: «تو اگه مامان سرور میشناختی که تنش رو تو گور نمیلرزوندی.» میام بهش بگم: «مامان خودمه به تو چه؟ بدکرد به ننت جا داد؟ بد کرد ننت که مرد تو رو عین بچه خودش بزرگ کرد و به روت نیاورد؟ تو اصلاً چیکارشی که کاسهی داغتر از آش شدی؟ چیکارهای که خودترو انداختی بین من و مامانم؟ این جا خونهمه میخوام قشون قشون مرد بیارم تورو سننه؟» اما هیچکدوم رو نمیگم و خودم رو به نشنیدن میزنم و به جاش میگم: «چی؟» اونهم چیزی نمیگه و کتفش رو میماله.
مدام از توی دستشویی صدای سگک کمربند میشنوم. سگک کمربندی که بازشده و برگشته، تو هوا ولِ و بازی میکنه. چهقدر بهش گفتم شوهر بکن. حداقلش این بود که اگه شوهر لندهورش الان توی خونه بود دیگه انقدر خوف به جونم نمیافتاد. شایدم شوهره عین زنش میگفت که من مرد آوردم خونه، اونوقت قسمی که برا مامان سرور خوردم رو ندید میگرفتم و جفتشون رو با لگد از خونه میانداختم بیرون. نه، این کار رو نمیکردم بذار هرچی دلشون میخواد بگند. من سر قسمم میموندم. باز هم اگه شوهری بود کمتر میترسیدم، حالا هرچی هم که میگفت. مامان سرور تو که میخواستی قسمم بدی اصلاً چرا بهم همهچی رو گفتی؟
یکی دو روزه که شکرآبیم. دیگه حوصلهام سر رفته. مهرانه بست نشسته جلوی تلویزیون، انگار نه انگار که منهم آدمام. کاش این مستمری مامان کفاف خرج و مخارجمون رو نمیداد. کاش انباری پایین رو به یدالله بقال اجاره نداده بود یا حداقل اونسر ماه اجارهاش رو نمیآورد، چه میدونم یه جوری گربه میرقصوند. اون وقت یکی از ما دو تا مجبور میشد سر کار بره، شاید اگه یکی میرفت، اون یکی هم تنها نمیموند و میرفت همونجا یا یه جای دیگه مشغول به کار میشد. اونوقت حوصلمون کمتر سر میرفت تازه یکی دو تا دوست هم پیدا میکردیم تا این جور وقتها کمتر تنها بمونیم. کاش این خونه چند واحدی بود، حداقل دو واحدی بود یا کاش بیشتر از سلام و علیک و احوالپرسی بده بستونی با اهل کوچه داشتیم. مهرانه اخبار نگاه میکنه، نمیدونم داره با کی لج میکنه؟ از بچگی جفتمون از اخبار متنفر بودیم. دست آخر تلویزیون رو خاموش میکنه. سرش رو میذاره رو پشتی صندلی و چشمهاش رو میبنده. من صدا رو میشنوم، اما گمونم اینه که مثل صدای سگک کمربند میمونه. مهرانه که چشم باز میکنه، مهرانه که از جا میکنه، میفهمم که اونهم از توی دستشویی صدای خشخش مشما میشنوه.
انقدر پشت در توالت میایستیم که صدا قطع میشه. گمونکنم مهرانه هم فکر میکنه اگه ما پشت در بایستیم تا اون خسته بشه و بیرون بیاد بهتره تا ما در رو باز کنیم و بریم تو. گوشش رو به در میچسبونه انگار که خبری نیست. برای اولین بار تو این یکی دو روز برمیگرده به من نگاه میکنه و بعد در توالت رو باز میکنه. انگار که کسی نیست، برمیگرده بیرون و بیاینکه نگاهی به من بکنه میره که سرجاش بشینه. توی دستشویی خبری نیست فقط قوطی تاید کنار شیر دستشویی به خودش آب کشیده و از هم وارفته. دونههای تاید سرریز شدند توی مشمای سطل آشغال کنار در. مهرانه اون بیرون نشسته و بفهمی نفهمی گریه میکنه، به گمونم باید ترسیده باشه.
یه مرد خیلی ساده میتونه رابطهی دو تا خواهر رو شکر آب کنه، فقط کافیه ناخونده بیاد تو مستراحشون بشاشه و بیخبر بره. اینرو تو همین یکی دو روز فهمیدم. هر بار که صدای کمربند میپیچه توی سرم، ناخودآگاه تصویرش رو میبینم. هیچوقت از کمربند به بالا رو ندیدم. دقیق که میشم یقین میکنم که اصلاً از کمر به بالایی وجود نداره. هرچی هست همینه، دوتا پا که دمپاییهای دستشویی ما رو نپوشیدند، با کفش هم نیستند، دمپایی دارند، دمپایی های پلاستیک سفید. جوراب هم نپوشیدند. با شلوار پارچهای قهوهای گشاد که روی کمرش سه تا ساسون داره و کمربندی قهوهای که سگکش زمانی طلایی بوده اما حالا نقرهای شده با لکههای طلایی. چند جای چرم نامرغوب کمربند، قلوه کن شده.
هرچند لحظه یهبار صدای تلق ذکر شمارش میآد. نشسته روی مبل و ذکر میگه. هنوزم با یه من عسل نمیشه خوردش. نمیدونم این قضیه قراره تا کی کش پیدا بکنه؟ تلق، انگار حواسش نیست، تو فکره. بین یه تلق تا تلق بعدی بعضی وقتها چند دقیقه فاصله است و بعضی وقتها چند ثانیه. تلویزیون رو روشن میکنه. صدای تلق تلق قبل از اذان میآد. همیشه اینموقع وضو میگیره و میره سراغ سجادهاش اما نشسته و زل زده به صفحهی تلویزیون. اذان رو میگند، تلق. دیگه ذکر نمیگه. به زحمت بلند میشه که بره دستشویی و وضو بگیره. لاک ناخنهاش رو پاک نکرده. بهش میگم: «ناخنهات لاک دارن.» نگاهی به انگشتش میکنه و سر تکون میده. یه تشکر خشک و خالی هم برای یادآوری من نمیکنه.
دیگه خسته شدم، حوصلهام سر رفته. نمازش که تموم شد باهاش آشتی میکنم. اگه برم ماچش کنم، یعنی من مقصر بودم؟ یعنی دیگه از این کارا نمیکنم؟ یعنی ببخشید اشتباه کردم؟ نه، ماچش میکنم و در گوشش آسته میگم: «آشتی کردم چون دیگه نمیخواستم قهر بمونیم. تو رو نمیدونم اما من اشتباهی نکردم.» شاید شر بالا بگیره، اما چیکار میشه کرد؟ اینقدر شلوغش کرد، اینقدر کولی بازی در آورد که نتونستم بهش بگم شاید منهم به تو شک داشته باشم خواهرمن. حالا واستادی جلو من صدات رو انداختی تو سرت، باد انداختی تو پرههای دماغت، سرخ شدی که چی؟ چون زودتر از من شاش یارو دیدی باید طلبکار باشی؟ نه عزیزم اینطوری که نمیشه.
نمازش تموم شده، نشسته و ناخنهاش رو لاک میزنه. دارم فکر میکنم که برم سراغش، ماچش کنم و در گوشش آسته بگم: «آشتی کردم چون نمیخواستم بیشتر از این قهر بمونیم.» اما مهرانه بغ کرده و چین افتاده به غبغباش. هرجور فکر میکنم میبینم اصلاً زمان مناسبی برای آشتی کردن نیست. برای اینکه حواسم پرت بشه میرم سراغ کوبلنام. یه دختر کولی سبزهاست با موهای فر بلند مشکی، با یه لباس یقه باز سبز سیدی و یه دامن ماکسی چینچین. یه دایره زنگی دست گرفته و میرقصه. بلند شدن دامن تا بالای زانو و افشون شدن موهاش توی هوا این حال رقصیدن رو تو یه نگاه میرسونن. ازهمون بار اولی که دیدمش با خودم گفتم دختر کولیای که گوژپشت نتردام عاشقش بود باید همین شکلی بوده باشه، به همین خاطر اسمش رو گذاشتم اسمرالدا.
مهرانه یه بسته سبزی کوکو از تو فریزر درآورده و گذاشته روی کابینت آشپزخونه تا یخاش باز بشه. آب سبزی از زیر مشما روی کابینت راه افتاده و قطرهقطره از لبهی کابینت رو زمین میچکه. این دختر کی میخواد کار کردن رو یاد بگیره نمیدونم. تازه بعید میدونم که توی یخچال تخم مرغ داشته باشیم. نگاهی به جا تخم مرغی یخچال میکنم، اشتباه نکرده بودم. سبزی رو برگردوندم به فریزر و بهجاش، یه بسته بادمجون و یه بسته گوشت خورشتی درآوردم. باریکهی آب سبز را از روی کابینت و کف آشپزخانه تمیز کردم و بعد، دو پیمونه برنج خیس کردم. هم مهرانه عاشق خورشبادمجونه، هم خورشبادمجونهای من بینظیرن.
مهرانه نشسته و تلویزیون نگاه میکنه. کوبلنام رو که برمیدارم، میبینم اسمرالدا نیست، رفته. مهرانه پنبه و آستون رو برمیداره و لاک ناخنها رو میبره. مثل همیشه چادر رو دورش پیچیده تا مبادا این قشون سرباز نامرئی که مسیر رژهی اونها از هال خونهی ما میگذره به پهلوهای چینخورده و چروکش چشمچرونی کنن. حالا به همون ناخنی که پاکش میکرد، لاک میزنه، لاک بنفش. نشسته و کازابلانکا نگاه میکنه، اون هم با زبون اصلی. از
زیر در توالت باریکهی آب سبزی راه میافته سمت پایهی عسلی تلفن. در توالت رو که باز میکنم بوی شاش توی دماغم میزنه. دورتا دور کاسهی مستراح آب سبزی ماسیده. توی چاهک دستشویی موهای درهم گوریدهی سفید گلوله شدن.
نمیدونم که با صدای آسمون قُرُمبه از خواب پریدم یا با صدای جیغ مهرانه؟ بغض کرده انگار، چشمهاش رو تنگ کرده و چونهاش میلرزه. همین که میبینه منهم بیدار شدم، آغوشاش رو باز میکنه و با گریه میگه: «آجی دخیلت، آسمون رُمبید.» وقتی که بغلش میکنم، از توی دستشویی صدای بازی سگک کمربند رو میشنوم. توی گوشش آسته میگم: «قربونت برم چیزی نیست، آسمون قرمبه است.» و بعد پیشونیاش رو میبوسم.
.
[پایان]
لینک مرتبط: