– چشات رو خوب باز کن سرباز. مطمئنی درست دیدی؟
– بیاید خودتون ببینید جناب سروان. خودم دیدمش. ولی یهو غیب شد.
– دقیقا کجا دیدیش؟ بده کنار این ماسماسک رو. رو ضامنه؟
– بله جناب سروان.
– من که چیزی نمیبینم. کجا رو میگی؟
– اونجا که اون سنگ سفیده هست. کنار اون درخت شکسته. نگاه کنید اونجا رو. پشت همون درخته. از لای شاخه ها دیدمش.
– احمق! چیزی نیست که. چی دیدی باز؟ معلوم نیست نگهبانی میدی یا چرت میزنی.
– واستید یه لحظه ببینم. انگار نیست. ولی خودم دیدمش به خدا. لباس محلی تنش بود. سفید. مندیل سفید هم سرش گذاشته بود.
– من که چیزی ندیدم. حتما بیخوابی زده به سرت. لابد اون سنگ سفیده رو دیدی به حساب. ها؟ اشتباه کردی. امکان نداره. برو بالای دیوار ببین از اون بالا چیزی میبینی یا نه. زود باش. اینجا تاریکه چشمات آلبالو گیلاس میچینه.
– من؟
– چرا گیجی؟ مگه غیر از من و تو کسی هست تو این خراب شده؟ حواست کجاست؟ زودباش دیگه. درِ برج رو هم پشت سرت ببند. سوز از راه پله میزنه تو. خوب نگاه کن. شاید قاچاقچیای چیزی باشه.
– باشه.
– چیزی دیدی؟
– چی؟ باد میاد. نمیشنوم.
– اون درِ صابمرده رو باز کن بفهمی چی میگم. میگم چیزی میبینی؟
– نه جناب. چیزی دیده نمیشه. هیچی. بیام تو؟
– بیا تو. بیا که امشب خیالاتی شدی. بیا که ما رو هم سرکار گذاشتی. بیا باباجان که بی خوابم کردی.
***
– داوودی!
– بله، جناب؟
– چند ماه مونده از خدمتت؟
– هیفده ماه.
– ها. هفت عدد مقدسیه. میدونستی؟
– بله جناب. هفت مقدسه.
– اون تیکه نون رو بده. عجب لوبیایی شده. دستت درد نکنه سرباز. غذات که تموم شد برو یک گالن گازوئیل از انبار قلعه بیار بذار دم دست. خوب نیست دودکش یه پاسگاه خاموش باشه. … حالا نه. گفتم وقتی غذات تموم شد.
– جناب سروان! اینجا مال چه سالیه؟
– قلعه رو میگی؟
– اوهوم.
– خدا میدونه…. آره، خدا میدونه. حالا به دور از شوخی، محلیها میگن زمان رضا خان اینجا رو ساختن. انگار کار ایتالیاییها بوده. نمیبینی چقدر شبیه کلیساست؟ وگر نه کی وسط این بیابون همچین ساختمون بلندی میسازه؟ کی دیگه برج و باروی قلعه رو دایرهای میسازه؟ هیشکی…. انگار طرف میخواسته به خدا برسه. لاکردار همیشه تو برج باده میپیچه. زمستون و تابستون هم سرش نمیشه. بیا بزن جون داشته باشی تا صبح نگهبانی بدی. بیا پسر.
– ممنون. اینهمه سنگ رو چجوری آوردن وسط این بیابون؟ اینجا که بیابونه. اینهمه سنگ نداره.
– بیا این لقمه آخر رو بزن که تموم شه. لابد همین دهاتیها رو به کار کشیدن دیگه. خودشون که کار نمیکردن به حساب. از مخشون استفاده میکنن این خارجیا. ولی عجب قلعهای ساختن. توپ هم تکونش نمیده. شما همین سوراخی تو برج رو ببین. قبلا این نبود. این حفره رو درست کردن که سرباز مجبور نباشه بره بالای برج. از همین داخل برج بتونه بیرون رو ببینه. درست کردن همین سوراخ تو دیوار یک ماه طول کشید. سرهنگ فرکی دستورش رو داد. بنده خدا عمرش به دنیا نبود. خدا رحمتش کنه.
– یعنی اینهمه سنگ رو بدون ماشین جابجا کردن؟ بی زحمت اون پارچ آب رو هم بدید.
– چه میدونم. خودشون که میگن سنگا خودشون اومدن.
– چی؟ ایتالیاییها میگن؟
– تو هم گیجیها. همون محلیها به حساب.
- ها. محلیها.
– میخندی؟ باید پای صحبت یکیشون بشینی. یکی از اون پیراشون به حساب. اونوقت دل و رودهت از خنده میآد تو دهنت. گازوئیل فراموشت نشه.
– باشه. یه نگاهم میندازم بیرون رو. شاید یکی از همین محلیها بوده. شما هم پتو میخواین؟ میخواین پتو اضافه بیارم از انبار؟
– نه پسر جان. من عادت دارم….. فکر نمیکنم خبری باشه اون بیرون. لابد شبحی چیزی دیدی. چیز طبیعیه. زود برگرد.
***
– یه پتو اضافه هم آوردم. شاید یه وقت سردتون شد. گفتین شبح؟ مگه شما به این چیزا اعتقاد دارین؟ تا حالا دیدین؟
– نترس پسر. نه، اعتقاد ندارم ولی این محلیهای اینجا خیلی به این چرت و پرتا اعتقاد دارن. انگار تو گوشت و خونشونه. واسه هر چیزی یه خرافهای درست میکنن. ترس که برت نمیداره.ها؟
– نه جناب. بچه که نیستم.
- ها باریکلا که بچه نیستی. حالا یه سری که واسه گشت بریم این حوالی، اگر از این محلیها به پستمون خورد به حرف میکشمش. اونوقت گوش بده ببین چی به هم میبافن.
– چی میگن؟ پتو رو بدم؟ سردهها.
– نع. گفتم که عادت دارم…. از همین خرافات…. بیسوادی بد دردیه…. تو خودت چند کلاس سواد داری؟
– دیپلم دارم.
– ها! خوبه. بیشتر از اینش رو هم اینجا نمیفرستن. دیگه خونه پرش همین دیپلمه به حساب. سواد خوب چیزیه. اگه منم چار کلاس درس خونده بودم الان یه کار دفتری راحت داشتم و اینجوری اسیر برهوت نمیشدم.
– عجب بادی میآد. رو دیوار که بودم، باد لای لبههای سرِ دیوار زوزه میکشید. عین شغال. چی بهش میگن؟
– کنگره. میگن کنگره.آره، اتفاقا اینجا شغال هم زیاد داره. این بادها مخصوص همین فصله. بعضی وقتا گَرد و خاکی به پا میکنه که بیا و ببین. حالا میبینی. امشب که تازه خوبشه. هنوز خیلی مونده تا اینجا رو بشناسی.
آره میگفتم. اینا عراجیف زیاد میگن. اعتقاد دارن سنگا روح دارن. میگن اگه بتونی به زبونشون حرف بزنی، میتونن حرکت کنن. یا باهات حرف بزنن. سنگا رو میگم ها. داستانایی میگن در مورد همین ارواح که بیا و ببین. فلانی عاشق شد و از درد عشقش سنگ شد. اون یکی ورودی درِ خونهش سنگ بوده و وقتی وارد شده فرو رفته و دیگه پیدا نشده. یکی با یک سنگ رفیق شده بوده و جنی شده بوده. یکی عاشق سنگ شده بوده و اینا…. یه سری پیرمرده میگفت من خودم به چشم خودم دیدم تخته سنگ داشته میدوییده. یه همچین مزخرفاتی. یکیش هم با عقل جور در نمیاد. تو مسیر که میاومدی روستاهاشون رو ندیدی؟
– روستاهای ارواح رو؟
– نه خنگ خدا. محلیها رو میگم. این مندیلیا.
– نه. خواب بودم. چیزی ندیدم. واسه چی؟
– خوب اینا همه خونههاشون از کاهگله. یعنی سنگ نداره توش. میگن ممکنه یه سنگی روحش خورده شیشه داشته باشه، پلید باشه به حساب. یهو کرمش بگیره و، گروم! خونه رو روی سرشون خراب کنه. واسه همین هم خونههاشون از کاهگله. یعنی اصل و اساسش خاکه. سر شب که گفتی یکی از محلیها رو دیدم میدونستم اشتباه میکنی. چون اصلا این دور اطراف آفتابی نمیشن. مخصوصا شبا. به حساب مطمئن بودم خیالاتی شدی. دیگه بعد یه عمر میفهمم.
– میخواید باز یه نگاه بندازم شاید…
– بشین، نمیخواد پا شی. خودم میبینم…. هوم. نوچ. خبری نیست. اوف. عجب سوز بدی میاد امشب.
– گفتم که.
– پاشو، پاشو اون پتو رو بیار. واقعا سرد شده امشب. گوش کن، ببین چه زوزهای میکشه. میشنوی؟ باده ها! پرچم روی قلعه الانه که پاره بشه…. بده پتو رو. اوف.
– چه صدای ترسناکی هم داره.
– خیلی. ولی من عادت دارم. این دور و اطراف رو گشتی یا نه؟
– نه. خیلی به اینجا آشنا نیستم. خیلی وقت نیست اومدم. گفتم که….
– آها. آره گفتی. هفده. هفت.
داوودی!
– بله جناب سروان.
– فردا یادم بنداز ببرمت اون ورِ اون درخت شکسته. اون ورش دیده نمیشه. از روی برج هم دیده نمیشه. به حساب گوده.
– چی هست اونجا؟
– قبرستونه.
– قبرستون؟ مالِ کدوم روستاس؟ اینجا که گفتید روستایی نزدیکش نیست.
– آره. نزدیکترین روستا، چهار فرسخی اینجاست، به حساب. حالا اگر شد اونجا یه گشت میزنیم. شبا که هوا صاف باشه و گرد و خاکی نباشه، چراغاش از بالای برج دیده میشه. از بالای دیوار هم میشه دید. ولی امشب دیده نمیشه. خیلی باد میاد. بیابون گرد و خاکه.
– قبرستون رو میگفتید.
– آها. داشتم میگفتم. این قبرستون مال همون روستاست. روی قبرا سنگ میذارن دیگه. واسه همین دور از روستا ساختن. همون قضیه روحِ سنگا به حساب.
– یعنی میترسیدن نزدیک روستاشون سنگ باشه؟ اگه اینجوریه چرا روی قبرای مردههاشون سنگ میزارن؟
– چه میدونم. لابد روح تو قبرا با روح تو سنگا میتونن با هم کنار بیان. بعدشم. همه روحها که پلید نیستن. لابد سنگایی رو میذارن رو قبرا که از اون روحهای خوب داشته باشن.
– اگه سنگای خوب رو میذارن چرا قبرستونشون رو اینقدر دور ساختن؟
– چه میدونم. تو هم وقت گیر آوردی ها. لابد واسه اینم یه چرتی سر هم کردن دیگه. اَه، چی میخواستم بگم….. آها. میخواستم بگم اینجا قبرستونه. لابد یکی اومده سر قبر یکی فاتحهای بخونه و بره. اون قضیه سر شب رو میگم.
– آهان. فراموش کرده بودم. یادم انداختین. یه نگاه دیگه بندازم.
***
– جناب سروان! جناب سروان! بیاین ببینین. بیاین. بازم اومد. به خدا.
– کوش؟ برو کنار. واستا ببینم. هان. دیدمش.
– نگاه کنین. لباس سفید هم تنشه. گفتم که.
– آره، به نظرم که از این محلیا باشه. پشت همون درخته. بپر برو پایین. برو ببین کیه، این وقت شب چی میخواد لاکردار. بجنب.
– الان؟ بیرون برم؟
– چیه؟ ترسیدی؟ بجنب تا گزارش سرپیچی برات ننوشتم. مردنی. به سه شماره. منم هوات رو دارم.
– چی بهش بگم؟ زبون ما رو میدونن؟ چه کارش کنم؟
– احمق چیزی نمیخواد بگی. فقط بپرس این وقت شب اینجا چه غلطی میکنه. چرا از سر شب اینجا پاسگاه رو دید میزده. برو من از بالای دیوار هوات رو دارم. زود باش تا نرفته.
***
– جناب سروان کسی نیست. فقط همون درخته است. برگردم؟
– هان؟ چی گفتی؟ بلندتر. صدات نمیاد. باد شدیده.
– هیچ کس نیست اینجا. میگم، برگردم؟
– نه. خوب اطراف رو بگرد. حتما همون دور و برا فرار کرده. لابد کمین کرده. برو از تپه پایین اونجا رو هم یه بازرسی بکن.
– سروان جهانی! بذار برگردم. هیچ کس نیست. اینجا خیلی تاریکه. هیچی دیده نمیشه.
– غلط کردی بیعرضهی الدنگ. غرغر نکن با خودت. همون کاری که گفتم رو بکن. روی زمین دنبال رد پای آدمی یا موتوری چیزی باش. چراغ قوه که داری. برو هوات رو دارم.
– جناب سروان! یه جفت پوتین هست….
– چی؟ بلندتر. نمیبینمت. کجا رفتی؟ نمیشنوم صدات رو. باده.
– یه جفت پوتین هست. یه دست کامل لباس سربازی. تقریباً نوئه. بیارمشون؟ جناب سروان؟ سروان جهانی؟ صدام رو میشنوید؟