دستی دور سینه اش حلقه شد و محکم چسبید به بدنش. صورتش را دَور داده نمیتوانست. صدایی از گلویش خارج نمیشد. خودش را در محاصرۀ دو دست میدید. هوا تاریک شده بود و نور کمرنگی از داخل مسجد، کوچه را روشن کرده بود. امروز هر چه تلاش کرده بود باز هم ناوقت رسیده بود. کوچۀ طولانی را تندتند قدم برداشته و هر چند ثانیه یکبار پشت سرش را سَیل کرده بود. داخل کوچۀ خودشان که شده بود، کسی را ندیده بودو نفس راحتی کشیده بود. از این که نگهبان بدقهر مسجد دوباره پیش روی مسجد ایستاده نبود، روی لبش لبخندی نشسته بود. دیروز که دیده بودش، سر تا پایش را از زیر عینکش نگاه کرده و تفی به زمین انداخته و لاحول گفته بود. پیرمرد نگهبان قدی نسبتاً بلند داشت و سنش به پنجاه میرسید. بیشتر اوقات پیراهن تنبان تیره میپوشید و سرِ کلَش را با دستمالی میبست. ریش سیاه و سفیدی داشت و با یک چوب نسبتاً بلند و تراشیده هر روز جلوی مسجد میایستاد و اجازه نمیداد بچهها جلوی مسجد بازی کنند.
دیروز که وقت اذان شام از مکتب برگشته بود و از کوچه تیر میشد، پیرمرد از پیش دروازۀ مسجد بلند شده و نزدیکتر که شده بود، سرش را تکان داده و لاحول گفته از پیش رویش تیر شده و گفته بود:
– کی ایلاگشتا رنگشان از ای کوچه گم مِشه، خدا خبر!
سرش را پایین گرفت و با سرعت خود را داخل حویلی رساند. دروازه را که بست، نشست و گریه کرد. مجبور بود برای گذراندن امورات خود همزمان با درس خواندن، در دانشگاه معلمی کند و مسیر طولانی را هر روز پیاده برگردد. به پدرش زنگ زده بود و شماره تلفن دکاندار سرکوچه را داده بود تا زنگ بزند. نمیخواست مردم کوچه فکر کنند خدای ناخواسته دختران ناخلف و بیخانوادهای هستند. به پدرش گفته بود که به دکاندار بگوید که صبرگل و دوستش از قریه به شهر، فقط برای درس خواندن آمدهاند و دختران خوبیاند.
اطرافش را سیل کرد. کسی نبود. بدنش سردِ سرد شده بود و قلبش تند تند میزد، سینهاش از درد تیر میکشید. چند بار قصد کرد که جیغ بکشد اما صدایش بیرون نمیشد. فقط سنگینی یک نفر را روی خودش احساس میکرد و دستی که دور سینهاش حلقه شده بود و چنگ میزد. خودش را تکان داده نمیتوانست. دلش میخواست فریاد بزند و کمک بخواهد. اما میدانست اگر جیغ هم بزند، کسی باور نمیکند که بیگناه است. اولتر از همه نگهبان مسجد میگفت:
– دختر چی گپ داره که تا ای وقت شام بیرون از خانه باشه، پدر و مادر که نبود همی حال است و همی روز.
یا اگر صاحب خانه میدید، حتماً میگفت:
– صبا کوچتان را جمع کنید و بروید. ما حوصله جنجال و بیآبرویی نداریم که در بین کوچه ناوقت شب با مرد غربیه عشقبازی کنی و کل کوچه را بیعزت کنی.
با زحمت فراوان این خانه را پیدا کرده بود تا جای امنی برای زندگی داشته باشد. در کابل خانه برای دختران تنها، به سختی پیدا میشد. این خانه هم از آشنایان هم اتاقیاش بود.
شاید هم گپ به گوش پدرش میرسید. با چه جنجالی راضی شده بود که اجازه دهد برای درس خواندن بیاید به شهر. یا اگر مادرش میفهمید دیگر کارش میشد غصه خوردن و حرفای نامربوط مردم قریه را شنیدن. هنوز مردم قریه داستان شب عروسیاش را فراموش نکرده بودند. داستان دوم حتماً مادرش را از پا در میآورد.
پاهایش را روی پاهای مرد گذاشت، اما مرد با یک پایش هر دو پای او را قلاب کرده بود. فقط درد بود و سنگینی وحشتناکی که شکنجهاش میداد. احساس کرد روح از بدنش خارج شده و فقط جسمی است که مجبور شده این لحظات را زجر ببیند.
یاد جمشید افتاد و شبی که اولین بار بعد از نکاح، مادرش آنها را در اتاقی تنها گذاشته بود. از همان اوایل که خواستگارش آمد، مخالف بود و دلش میخواست درسش را بخواند. اما مادرش اصرار داشت که همین جمشید پسری خوب و پیسهدار است و میتواند تو را خوشبخت کند.
به خودش که جنبید، دو دست که مثل زنجیر به دورش قلاب شده بود، رهایش کردند. مرد با سرعت از کوچه خارج شد. کتابهایش را از روی زمین برداشت و دور و برش را یک بار دیگر سیل کرد. همه جا تاریکی بود و حالا حتی صدای قدمهای مرد را هم دیگر نمیشنید. به طرف دروازۀ خانه رفت. کلید را چرخاند و داخل حویلی شد. پاهایش حرکت نداشت. روی زمین نشست.
مادر جمشید او را برای پسرش خوش کرده بود و عروسیشان را در قریهشان، دو خزان پیشتر گرفته بود. او جمشید را نمیخواست. شب و روزش شده بود خواندن کتابهای درسی و آمادگی گرفتن برای امتحان کانکور. مادر جمشید گفته بود:
– عاروسمان را در خزان میبریم. درس و مکتب به دردش نمیخورد. همی که رفت خانهمان، مثل دخترم خواد بود. مگم مکتب رفتنش کار خوب نیست.
زمان به سرعت میگذشت و موعد عروسی نزدیکتر میشد. اوایل خزان، جمشید و مادرش آمدند و قرار عروسی را برای یک هفتۀ بعد ماندند.
پیراهن سبز پوشید. دستانش خینه شد و رنگ سرخ به خود گرفت. انگشتری طلا به دستش کردند. پیراهنش سفید بود وقتی پدرش کمرش را بست، چشمانش تر شد و احساس کرد روح در بدنش ندارد. همان لحظه با تمام آرزوهایش خداحافظی کرد. دایره زنان آنها را تا حجله دنبال کردند. بعد زنهای دیگر یکی یکی اتاق را ترک کردند. جمشید به سمتش لبخند میزد. مادرش، جمشید را گوشه کرد و چیزی در گوشش زمزمه کرد. مادر او نیز آمد و دستانش را گرفت و پیشانیاش را بوسید و گفت: سپید بخت شوی دختر. بعد دستمال سفیدی به دستش داد و حرفهایی زد که تا حال از مادرش نشنیده بود. پاهایش را جمعتر کرد و دستمال را بین مشتش فشارداد. بدنش سرد شده بود و انگار خون در رگهایش جریان نداشت.
مدام یاد حرف مادرش میافتاد:
– دستمالت باید سرخ باشد که خشویت ببیند و سپید بخت شوی، دخترم.
همه از اتاق بیرون رفتند. جمشید روی تشک سرخ رنگ مخمل، پهلویش نشست. لحاف را به طرف خودش کشید. از دستش کشید. خواباندش پهلوی خودش. چیزی نمیگفت و فقط در سکوت اتاق صدای نفسهایش که تندتر شده بود، شنیده میشد. دستهای زمخت جمشید روی بدنش کشیده شد. دستهایش از سمت انحنای کمر به طرف پایین رفت. خودش را محکم گرفته بود و لبهایش را بین دندانهایش نگه داشته بود. حسی شبیه به شکنجه داشت. فقط درد میکشید و چشمهایش سیاهی میرفت.
صدای جیغ صبرگل از اتاق شنیده شد.
بدنش سرد سرد شده بود. مثل مردهها. شیر آب را باز کرد و به صورتش مشتی آب زد. دستمالی از جیبش کشید تا صورتش را پاک کند. دست کسی خورده بود به بدنش که حتی او را ندیده بود. شاید اگر پیرمرد نگهبان مسجد امروز هم در کوچه بود، مرد جرأت نمیکرد داخل کوچه شود. احساس کرد که دیگر هیچ توانی برای بلند شدن و رفتن به سمت اتاقش ندارد. صورتش را که پاک کرد، دستمال را پرت کرد روی زمین و دوباره روی حویلی نشست.
جمشید سیلی محکمی به صورتش زد. چشمهایش بیشتر تار شد. قدرتی برای ایستادن در بدنش نمانده بود. مادرش و مادر جمشید داخل اتاق شدند. جمشید دستمال سفید را به سمت صورت مادر صبرگل پرت کرد.
از موهایش کشید و او را نیز به طرف مادرش پرت کرد و گفت:
– ببرین دخترتان را خانهتان. رویش سیاه. دختر نبوده. با کدام تا گپی داشته حتماً. آبرویمان را بردین. روزگارتان را سیاه میکنم.
دلش گُمگُم صدا میداد و به زور نفس میکشید. خاطراتش را مثل باد از ذهن گذراند. گوشهایش کَر شده بود و فقط صدای دایره زدن زنان در گوشش میپیچید. به این فکر میکرد که چرا رنگ دستمالش سرخ نیست.
.
[پایان]