۱
از همهجا صدای تیر میآمد. به دیوار تکیه کرد، چند نفس عمیق کشید. اسلحه را از پشتش درآورد. لولهی تفنگ را گذاشت لبهی پنجره. یک چشم را بست و چشم دیگرش را چسباند به دوربین. شهر پر بود از ویرانه. روی گنبدِ یک مسجد، پرچم سوریه تکان میخورد. سر اسلحه را چرخاند، چند متر آنطرفتر، روی گنبد مسجدی دیگر پرچم داعش در احتزاز بود. آپارتمانهای تخریب شده دور دو مسجد را گرفته بودند. هنوز میشد در آنها پناه گرفت. دوربینش روی تکتک پنجرهها، سقف ساختمانها، و پیادهروها میچرخید. ناگهان دردی شدید در دست راستش حس کرد. درحالی که لبهاش را گاز میگرفت، به کشیک ادامه داد. چیزی نگذشت که مجبور شد اسلحه را کنار بگذارد. نگاه کرد به دستش، عقربی سیاه به آن چسبیده بود. خواست با دست دیگر عقرب را جدا کند. عقرب کنده نمیشد. عرق از پیشانیش میریخت. داد کشید. عقرب کنده شد. عقرب را پرت کرد. نگاه کرد به دستش. کبود شده بود. همینکه سرش را خم کرد که آن را بمکد، تیری از بالای سرش گذشت. آجری از دیوار افتاد. زیرلب گفت:«یا زینب!»
همانجا روی زمین دراز کشید. موبایل را از جیبش درآورد. نگاه کرد به آنتن، خالی بود. چقدر دلش میخواست به زینب زنگ بزند و پشت خط گریه کند. عکس برادرش را آورد. با همان ابروهای بههمپیوسته وگونههای لاغرش به دوربین نگاه میکرد و با دو انگشت علامت پیروزی نشان میداد. روی کلاه فلزیاش پارچهای کشیده که رویش نوشته بود: «یا زینب!» عکس بعدی را آورد. برادرش لباس یکدست نارنجی پوشیده و روی دوزانو نشسته بود. مردی سیاهپوش چاقو به دست بالای سرش ایستاده و به دوربین نگاه میکرد. از دور صدای خمپاره میآمد. یک قطره اشک از چشمهایش سر خورد. گوشی را گذاشت در جیبش. به آرامی خزید کنار پنجره. یک چشم را بست و چشم دیگرش را چسباند به دوربین. روی گنبد یک مسجد پرچم سوریه تکان میخورد. دستش درد میکرد. برادرش در حیاط دستش را گرفته بود و داشت حسابی میپیچاند. ول نمیکرد. زد زیر گریه. همینکه مامان پنجره را باز کرد دستش آزاد شد. دوربینش روی تکتک پنجرهها، سقف ساختمانها، و پیادهروها میچرخید. پشت حمام نشسته بود تا مامان بیاید بیرون. ناگهان صدای جیغ آمد. مامان لخت دوید بیرون. بابا و برادرش از پای تلویزیون بلند شدند.
مامان درحالی که به داخل حمام اشاره میکرد داد زد: «عقرب! اوناهاش… رو آیینهس.»
دوربین را روی پیادهرو میچرخاند. رسید به ورودی یک مسجد. نگاه کرد به گنبد روی آن و پرچم داعش. سینههای مامان وقتی نفسنفس میزد بالا و پایین میرفتند. میخواست برود داخل حمام عقرب را بردارد. اما بابا زودتر رفت. دو مناره سمت راست و چپ گنبد بودند. دوربینش از منارهها رد شد و رفت سمت آپارتمانها. اما ناگهان برگشت. یک تکتیرانداز سیاهپوش در پنجرهی مناره بود. اسلحه به دست دراز کشیده بود و از قمقمهاش آب میخورد. سرش را نشانه گرفت، چند نفس عمیق کشید. به چهرهی سرباز نگاه کرد، ابروهای به هم پیوسته داشت. گونههای لاغرش جمع شده بود و با تمام وجود قمقمه را میمکید. زینب گفت:«داداشت عجب ابروخفنیه! از سینه تو پر تره لای ابروش» چند نفس عمیق کشید. دستش را گذاشت روی ماشه. مامان گفت:«من هردوتونو به یه اندازه دوست دارم.» اسلحه را کنار گذاشت. به دیوار تکیه کرد. زد زیر گریه. به برادرش گفت به مامان دربارهی زینب بگوید که بروند خواستگاری. از دور صدای خمپاره میآمد. برادرش گفت:«مامان میدونی پسرت عاشق یه دختر شده که اسمش با تو یکیه؟!»
از قمقمهاش آب خورد. سرش را گذاشت روی زانوهاش. چرا آمده بود؟ نگاه کرد به کبودی دستش. یک عقرب روی دیوار راه میرفت. چرا زینب تشویقش کرد که مدافع حرم شود؟ گوشی را از جیبش درآورد. آنتن نمیداد. عکس برادرش را آورد. با دو انگشت علامت پیروزی نشان میداد. ناگهان تیری از وسط سرش گذشت. خونش ریخت روی دیوار و عقرب. خون ریخت روی گوشی، خون ریخت روی کلاه «یا زینب» برادرش.
سرباز سیاهپوش، از پنجرهی مناره لبخندی زد و اسلحهاش را جمع کرد.
۲
انگشتش را میگذارد در دهان زینب. زینب انگشتش را میمکد. گونههایش جمع میشود. مرد میگوید:«شوهرت میدونه من رو تختتم؟ یا کنار چنتا سرباز بدبخت تر از خودشه الان؟» زینب چشمش خمار میشود و نیشخند میزند. ناگهان مرد شروع می کند به لرزیدن و خودش را میاندازد روی زینب. پستان سرقرمز زن زیر تن مرد پهن میشود. نفسنفس میزنند. مرد از تخت پا میشود. تنش چاق و پر از مو است. زیپ شلوار پارچهایش را بالا میکشد. لبهای زینب را میبوسد و میرود.
زینب درحالی که فقط یک پیراهن مردانه به تن دارد از پشت در به صدای پایین رفتنش از پلهها گوش میدهد. صفحهی گوشی را باز می کند، آنتن ایرانسل کامل است. میرود داخل دستشویی. میایستد جلوی آینه. شیر آب را باز میکند. یک مشت آب میپاشد به صورتش. نگاه می کند به دیوار که چند قطره آب رویش سر میخورند. پیراهنش را باز میکند. به پستانهای گنبدی شکلش نگاه میکند. نوکشان همرنگ لبهایش است. لبهایش را گاز میگیرد، همینکه میخواهد از خودش عکس بگیرد متوجه یک جوش سرسیاه روی پستان چپش میشود. انگشتش را به آرامی روی آن میگذارد. ناگهان صدایی میشنود. از دستشویی میرود بیرون. چراغ راهرو خاموش شده. میدود سمت چراغ. کلید میزند. تمام اتاق قرمز میشود. مثل گوشت انسان. نگاه میکند به شرت جگریرنگی که از لامپ آویزان شده. جیغ میکشد. چراغ را خاموش میکند. چند نفس عمیق میکشد. با گوشی نور میاندازد. صدایی میشنود. از داخل دستشویی. سایهای سیاه پشت شیشه است. میخواهد در را باز کند. اما میترسد. عقبعقب میرود. یک دست مردانه لای پایش را میچسبد. جیغ میکشد. خودش را جدا میکند. میدود داخل تخت. زیر پتو نفسنفس میزند. صدای اذان میآید. زیر دستش چیزی حس میکند. دست میاندازد. یک زیرپوش سفید و یک شرت ماماندوز مردانه. شرت را میگیرد جلوی صورتش. با نفسی عمیق بو میکشد. لبخندی مینشیند روی لبهاش. چشمهایش را میبندد. یک دست مردانه ران و لای پایش را نوازش میکند. دوربین گوشی را باز میکند. از صورت و پستانهایش سلفی میگیرد. گوشی فلش میاندازد. نگاه می کند به عکس. دستی مردانه پستان چپش را چسبیده. روی دست یک کبودی باد کرده میبیند. صدای اذان میآید. مرد در گوشش میگوید: «یا زینب!»
لبخند میزنند و میخوابند.