مانی چرا از وقتی رفتی زندان عوض شدی همهش تقصیر توی لعنتیه که من توو این سگدونیم تلفنو قطع میکنم بالا میارم بیا شمعارو فوت کن که صدسال زنده باشی باید نقش بهتری انتخاب میکردم حالم از همهی این کتابا و فیلما به هم میخوره همه رو آتیش میزنم آره همهرو میریزم توو صندوق عقب و پشت ماشین میبرم توو یه خرابه آتیش میزنم «No Number Is Calling» جرمت چیه مرتیکه؟ این اراجیفو من ساختم؟ اگه این سن خودکشی نکنم میدونم دیگه نمیتونم وقتشه نمنم بارون میشینه رو شیشه زل میزنم به چراغ قرمز بازجوی لعنتی میدونم دروغ میگه میخواد منو از سمانه که اون بیرون منتظرمه ناامید کنه بالا میارم بوق ماشینا فحش آدما باید پامو رو گاز بذارم چشامو ببندم گاز بدم نه قبلش باید هارد و کتابارو آتیش بزنم شما فیلمسازین؟ آره ولی عنوان مستندساز بیشتر میشینه رو کاری که من میکنم یعنی واقعاً سمانه همهچیزمو گفته کنار خرابه پیاده میشم کتابارو میریزم بیرون عصبی مثل سگ میرم خونه نمیخوام ریختشو ببینم تولد ۲۵ سالگیت مبارک عزیز دلم بعد چندماهه که میخندم؟ بازجو از کجا میدونه سمانه رو سینهش تتوی ستاره داره دیگه مغزم داره ذوب میشه بالا میارم سمانه حتی به تو هم بخوام نخوام نمیتونم اعتماد کنم تنهام بشین همینجا رو مبل رو کیک اولین عکس دو نفرهمونه گریهم میگیره همه کتابا جلز ولز میسوزه همه خاطراتم و زندگیم بالا میارم نمنم بارون میشینه رو شیشه زل میزنم به چراغ قرمز سمانه اساماس داده باید برگردم خونه لعنتی من فقط ۲۵ سالمه و مُردم میره آشپزخونه برمیگرده یه دستش رو گرفته پشتش نشون نمیده میدونم کادوش سوپرایزه فوت کن زل زدم به عکس اگه یه چیز قشنگ توو دنیا وجود داشته باشه توئی فوت کن دیگه لعنتی تلفن زنگ میخوره هارد فیلمامو میذارم زیر چرخ با ماشین از روش رد میشم تلفن زنگ میخوره
***
صدای بوق ماشینها، صدای آژیر آمبولانسها و صدای آژیر پلیسها تا آسمان میرسند، خورشید پایین میرود، شهر خاموش میشود، دوباره ستارهها در آسمان معلوم میشوند، چراغها روشن میشوند، صدای بوق میماند، ماشینها مثل شبح در اتوبانها میروند و میآیند. در یک پارک دختر و پسربچهای روی چمنها دراز کشیده و به آسمان نگاه میکنند. چند نیمکت آنطرفتر، یک پسر و دختر جوان روی نیمکت نشسته و سیگار میکشند. بقیهی بچهها گرم بازیاند.
«تو هم مثل من از بازیهاشون بدت میاد؟»
«نه، بازیم خوب نیست»
«بازیت نمیدن؟»
«نه»
«مامانت دعواشون نمیکنه؟»
«نه»
«منم»
«آسمونو نگا، هرجارو که نگا کنی خود به خود یه ستاره میاد»
«بعضی ستارهها هم از قبل معلومن»
«آره»
«چرا گریه میکنی؟»
«بازیم نمیدن. کتکم میزنن»
«گریه نکن. اسمت چیه؟»
«فرشته»
«گریه نکن فرشته، راستی خیلی دمپایی قشنگی داری»
«تو هم»
«اون آقاهه مارو صدا میزنه؟»
***
از قنادی بیرون میآید. جعبه کیک را محکم در دو دستش گرفته و کنار خیابان ایستاده. یک قطرهی باران میافتد روی گونهاش. مثل بچهها آسمان را نگاه میکند.
«دربست!»
شیشه را پایین داده و بیرون را نگاه میکند. آدمها را نگاه میکند. شمعها را از کیفش در میاورد. نگاه میکند به شمعهای۲ و ۵. آدمها را نگاه میکند. شهر را نگاه میکند. ماشین از جلوی یک سینما رد میشود. قطرات اشک را با آستین مانتویش پاک میکند. صفحهی گوشی را باز میکند. وارد پیامکها میشود. دنبال اسم مانی میگردد که خیلی پایین رفته. مینویسد: «امشب بیا خونه مانی جانم!»
***
میره آشپزخونه برمیگرده یه دستش رو گرفته پشتش نشون نمیده میدونم کادوش سوپرایزه. حواسش به کیکه. میرم آشپزخونه. چاقو رو پشت دستم قایم میکنم، بیا شمعارو فوت کن که صدسال زنده باشی. مانی فوت کن دیگه. اگه یه چیز قشنگ توو دنیا وجود داشته باشه توئی. همینکه سرشو خم کنه چاقو رو توو کتفش فرو میکنم. فوت کن دیگه لعنتی. تلفن زنگ میخوره. چرا گریه میکنی سمانه؟ نه نمیخواد پاشی.
***
«شما فیلمسازین؟»
«آره، ولی عنوان مستندساز بیشتر میشینه رو کاری که من میکنم»
«چطوری یعنی؟»
«سوالتو یه بار دیگه بپرس بجا شما بگو تو! نخند. سر بالا! آها.»
«تو فیلمسازی؟»
«آره، ولی عنوان مستندساز بیشتر میشینه رو کاری که من میکنم!»
«دیوث!»
«آها، این شد. کلاً با من زیادی راحت باش. عادی نباش. فکر نکن چجوری باشی. سیگار میکشی؟ بیا اینم آتیش»
«الهی اون دوتا بچه رو نگا چه دل و قلوهای میدن! دمپاییاشونو!»
«یاد بگیر!»
«راستی برنامهتون… ببخشید برنامهت برای آینده چیه؟»
«یه ایده دارم بدجور خفنه، مطمئنم حسابی میترکونه! فقط میترسم سرمو به باد بده»
***
ببین، سر بالا. آها، منو نگا کن. ببین، لهت میکنم. له میدونی یعنی چی؟ یعنی لِه! یعنی نفهمی چی شد که روانی شدی. فکر کردی هرگهی بخوای میتونی بخوری؟ فکر کردی از همه بالاتری؟ فکر کردی خاصی ریقونه؟ تو کـیر منم نیستی. میبینی؟ همینم نیستی. چندشت میشه دارم میمالمش به صورتت؟ حالت تهوع داری؟ اگه بمالم به صورت سمانهجونت چی؟ اگه مالیده باشم چی؟ معلومه که حالت بد میشه. ولی اگه از تتوش بگم که دیگه بالا میاری. آها. بالا بیار. تو هیچ گهی نیستی. هیچ گهی نیستی. تا آخر عمرت یادت بمونه.
***
«چرا نمیفهمی آشغال؟ دیگه خسته شدم، میخوام یه زندگی عادی داشته باشم. نمیخوام به آدما و شوهراشون با حسرت نگاه کنم.»
«مگه تو نبودی گفتی تو خاصی وقتی باهامی حوصلهم سر نمیره؟ از اول تظاهر میکردی، توام یکی مثل بقیه!»
«منم یکی مثل بقیه؟ کی تو این دو سال دربدر منتظرت بود؟ کی به هر رنجی تن داد و به روت نیاورد تا آزاد شی؟»
«زر نزن بابا. مثل اینکه خودش باورش شده بیتقصیره. فکر کردی به من نمیگفتن؟ نه عزیز دلم! نه بدبخت. خرت میکردن. میگفتن نمیگیم. ولی گفتن برای اینکه جات نرم و گرم باشه مثل سیبزمینی فروختیم و هر غلطی دلت خواست کردی. همهشو گفتن»
«چرا مثل بختکی؟ چرا تموم نمیشی؟ چرا از دستت راحت نمیشم؟ چرا مثل یه کابوسی!»
«فکر کردی اومدم ریخت نحس تورو ببینم؟ اومدم کتابامو بردارم!»
***
پول تاکسی را حساب میکند و پیاده میشود. خودش را کیک به دست در آینهی آسانسور تماشا میکند. حس میکند خیلی شکسته شده.
پشت چراغ قرمز متوقف میشود. گوشیاش را چک میکند. همینکه اساماس را میخواند سردش میشود. زل زده به قطرات باران روی شیشه. تمام تنش بوی خاکستر گرفته. چراغ سبز میشود. ماشینهای پشت سر بوق میزنند. به سمت خانه حرکت میکند.
کیک را روی میز آشپزخانه میگذارد. برمیگردد به هال. به مبلها و تلویزیون نگاه میکند. به عکس کارگردانها و پوستر فیلمهایی که روی دیوار چسبیده. همهچیز آنقدر خاک گرفته که هیچجوره نمیشود مثل قبلش کرد.
بعد از دو سال داشبورد را باز میکند. نگاه میکند به سیدیها و اسمها. هر اسم را که میخواند تنش یخ میکند.
کیک تولد را آماده میکند. شمعها را رویش میچیند. مینشیند پشت مبل دونفره و زل میزند به تلویزیون خاموش.
***
ماشینها مثل شبح در اتوبانها میروند و میآیند. در یک پارک دختر و پسربچهای روی چمنها دراز کشیدهاند و به آسمان نگاه میکنند. چند نیمکت آنطرفتر، یک پسر و دختر جوان روی نیمکت نشسته و سیگار میکشند.
«بهنظرم همهچیز از عکاسی شروع میشه. همهچی به یه اندازه میتونه آدم رو بکشه. یه وقتایی هست که دلت به حال همهچی میسوزه، یه دردی شبیه نوستالژی. با هر تصویر، با هر کلمه، با هر کلیشه میشه زارزار گریه کرد و رنج کشید. رنجِ اینکه یه روزی یه جایی… همین دیگه!»
«وا! چرا رنج؟»
«تکون نخور… خودشه!»
«دیوونه! اصلاً خوب نیفتادم آخه»
«مهم نیست. مهم اینه که پشت همهچی یه دنیاس. نوستالژی! اطرافتو نگاه کن، مثلاً همین دوتا بچه…»
از جایش پا میشود. دوربین به دست میدود سمت بچهها.
«نترس عمو کاریت ندارم که! ببین عکس بلدی بگیری؟ کاری هم نداره…»
عکس را باز میکند. با یک دستش سیگار را در دهن دختر گذاشته و با دست دیگر لپش را میکشد. دمپایی و انگشت بچهها در پایین عکس افتاده.
«اولین عکس دو نفره!»
«اولین عکس دو نفرهی من و مانیجانم»
***
تلفن چندبار زنگ میخورد. کسی برنمیدارد. میرود روی پیغامگیر: «مانی شنیدم چند ماهه آزاد شدی. نمیدونم چرا خبری ازت نیست. میگن خیلی رفتی توو خودت. میخواستم یه خبر خوب بهت بدم! ولی شرط داره، باید قبلش یه شیرینی مهمون کنی. خلاصه که دارم میام خونهت»