ادبیات، فلسفه، سیاست

خط تیره

جمله اش را ناتمام گذاشت.  نمی‌دانم باید چه کار کنم یا به او چه بگویم؟ قطعاً  نمی‌توانم او را به زور به انجام کاری وا دارم. از سویی میدانم که او مردی کاملاً جدی است و از حرفهایش و حال بدش واقعاً باید ترسید. از چارچوب دَر خارج میشود، من چراغ راه پله را روشن میکنم و به او میگویم: «عمو امیر، به حرفهام فکر کن. ارزش فکر کردن که داره.» عمو امیر نگاهی بی تفاوت به من میاندازد و از پله‌ها پایین میرود. در را می‌بندم و برمی‌گردم روی صندلی می‌نشینم. ناگهان پشیمانی عمیقی تمام وجودم را فرا میگیرد. احساس میکنم رفتار احمقانه‌ای  کرده‌ام. یک بمب ساعتی را که فقط میتواند به خودش آسیب بزند، زیر باران ر‌ها کرده ام. از جا بلند می‌شوم. کامپیوترم را خاموش می‌کنم. سیگار، فندک و زیرسیگاری را کنار تخت میبرم. چراغ را خاموش میکنم و روی تخت دراز میکشم. آسمان ابری را هر چند لحظه، رعد و برقی روشن میکند. سیگاری روشن میکنم. گمان  نمی‌کنم امشب خوابم ببرد. هنوز حرف‌ها‌یی که عمو امیر درباره خودش زد را  نمی‌‌توانم باور کنم. او واقعاً مواد مصرف کرده؟ شاید سربه سر من گذاشته. ولی نه، واقعاً طبیعی بود. هیچکس  نمی‌تواند به این خوبی نقش

پادکست مجله نبشت را اینجا بشنوید:

مطالب مرتبط

کمی فکر می‌کند.
ـ «من فرق می‌کنم. اونا ادعا ندارند. اونا امید کسی نیستن. من تو این همه سال، بار‌ها تا مرز مصرف پیش رفتم، ولی میدونی چی جلوی من رو گرفته؟»
ـ «چی گرفت؟»
ـ «این که زندگی هنوز قشنگیاش رو داره. هنوز برای مُردن زوده. تنها چیزی که من رو متوقف می‌کرد، جدی بودن قولی بود که به خودم داده بودم. این همه سال… اگه  نمیرم دیگه بعید میدونم بتونم مواد مصرف نکنم. چون عهدی که با خودم بسته بودم الان شکسته شده. این همه سال… تموم شد.»
ـ «صبر کن این وضعیت بحرانی تموم بشه. دوباره میتونی خودت رو بازیابی کنی و با خودت عهد ببندی. ببین به خاطر زن و بچه ات  نمیگم. به هرحال اون‌ها فراموشت میکنند. به خصوص همسرت. پسرت هم میتونه با این درد، بعد از مدتی خو بگیره. اگر چه جاش تا آخر عمرش میمونه. ولی این همه آدم رو از یک امید بزرگ محروم کردن، کار درستی نیست. شاید اشتباه بزرگتری هم باشه.»
نور و لحظه ای  بعد، صدای صاعق‌‌های  ناگهانی، هر دوی ما را ترساند و بی اختیار به سوی پنجره نگاه کردیم. بعد صدای قطرات باران به گوش رسید و لحظه به لحظه شدیدتر شد. عمو امیر دوباره نگاهش را به چشمانم میدوزد و میگوید:
ـ « نمی‌دونم. من باید برم.»
و از جایش برخاست. به او می‌گویم: «بذار زنگ بزنم آژانس بیاد یا زنگ بزنم زن‌عمو از خونه با ماشین بیاد دنبالت. زیر این بارون کجا میخوای بری؟» 
ـ «باید قدم بزنم. به هیچکس هم خبر  نمیدی. قول بده. فهمیدی؟»
ـ «باشه. طرف خونه  نمیری؟»
ـ «نه، باید فکر کنم. امشب…»
جمله اش را ناتمام گذاشت. نمی‌دانم باید چه کار کنم یا به او چه بگویم؟ قطعاً  نمی‌توانم او را به زور به انجام کاری وا دارم. از سویی میدانم که او مردی کاملاً جدی است و از حرفهایش و حال بدش واقعاً باید ترسید. از چارچوب دَر خارج میشود، من چراغ راه پله را روشن میکنم و به او میگویم: «عمو امیر، به حرفهام فکر کن. ارزش فکر کردن که داره.»
عمو امیر نگاهی بی تفاوت به من میاندازد و از پله‌ها پایین میرود. در را می‌بندم و برمی‌گردم روی صندلی می‌نشینم. ناگهان پشیمانی عمیقی تمام وجودم را فرا میگیرد. احساس میکنم رفتار احمقانه‌ای  کرده‌ام. یک بمب ساعتی را که فقط میتواند به خودش آسیب بزند، زیر باران ر‌ها کرده ام. از جا بلند می‌شوم. کامپیوترم را خاموش می‌کنم. سیگار، فندک و زیرسیگاری را کنار تخت میبرم. چراغ را خاموش میکنم و روی تخت دراز میکشم. آسمان ابری را هر چند لحظه، رعد و برقی روشن میکند. سیگاری روشن میکنم. گمان  نمی‌کنم امشب خوابم ببرد. هنوز حرف‌ها‌یی که عمو امیر درباره خودش زد را  نمی‌‌توانم باور کنم. او واقعاً مواد مصرف کرده؟ شاید سربه سر من گذاشته. ولی نه، واقعاً طبیعی بود. هیچکس  نمی‌تواند به این خوبی نقش بازی کند.
امشب زیر این باران، مردی شکست خورده تا صبح در حالی بیدار است که هزاران نفر، با تصویری که از او به عنوان یک قهرمان در ذهنشان دارند، آسوده خوابیدهاند. واقعاً مضحک است. شاید امید همین باشد. کسانیکه از او برای خود قهرمان ساخته اند، تا موقعی که حقیقت را نفهمند آسوده میخوابند اما اگر بفهمند… 
اگر او نتواند گناهش را برای خود توجیه کند، باید زندگی اش را بدهد. اگر بتواند خودش را توجیه کند، زنده می‌ماند و در نهایت چند سال بعد می‌میرد. کسی  نمی‌داند چند سال! مرگ همیشه در کمین است.
از خواب بیدار می‌شوم و روی تختم می‌نشینم. صدای یک نفر که روی زمین به موازات تخت من، روی زمین خوابیده بوده و اکنون بیدار شده، من را بیدار کرد. نگاهش می‌کنم، موهایش از پشت بلند است و روی شانه هایش ریخته. ته ریش دارد. مو‌‌های  صورتش نرم است و کم جان.
 نمی‌شناسمش ولی چهره‌اش برایم آشناست. شاید خواب آلودم. بلند می‌شود و به طرف اتاق نشیمن می‌رود، اتاق بزرگ و مجللی است. با صدای بلند می‌گوید: «خیلی دیرم شده، من باید برم.»
به طرف دکوری که در آنطرف اتاق است می‌رود و درِ کشو را باز میکند.
من دکور و اتاق را به یاد ندارم. فقط خاطراتی شکسته به من میگوید این صحنه‌ها آشناست. خدایا نکند فراموشی گرفته‌ام؟! از کشو، یک شئ غریب، که یک عروسک با سر گربه است را خارج میکند و می‌گوید: «این کیف رو من با خودم می‌برم، من کیف ندارم».
نگاهی به آن می‌اندازم. یک طرفش مکعب است. پارچه ای است و یک دکمه دارد و طرف دیگر، سرِ یک گربه ی ملوس. من تا به حال آن را ندیدهام، حتی تا به حال چنین کیفی ندیده‌ام.
بیدرنگ می‌گویم: «نه… اون یادگاریه، بذار سر جاش.»
 نمی‌دانم چرا این را می‌گویم. شاید پررویی این جوان باعث شده باشد. حسی در درونم میگوید نباید اجازه دهم آن را از من بگیرد. به سرعت آن را داخل کشو میاندازد و یک کیف دیگر خارج میکند و میگوید: «پس این رو با خودم میبرم.» 
نگاهی به کیف میاندازم. آن هم مکعبی و پارچه ای است و یک دکمه دارد اما سر گربه‌ای  ندارد. این نوع کیف‌ها را چرا من تا به حال ندیده‌ام؟ باز هم پریشان می‌گویم: «نه.  نمی‌شه، اون هم یادگاریه.»
دقیقاً در همین موقع یک زن قد بلند، درِ آپارتمان را باز میکند و وارد خانه می‌شود. روسریش را برمیدارد، جوان است و مو‌‌های  طلایی‌اش که خیلی هم بلند نیست تا نزدیکی شانه‌هایش به پایین می‌ریزد. جلو میآید و روی مبلی که چند قدم بیشتر با درِ خروجی فاصله ندارد، می‌نشیند. یک نگاه به من و او میاندازد و می‌گوید: «شما بیدار شدید؟»
چهره اش خیلی آشناست و مانند کسی رفتار می‌کند که گویی سالهاست همدیگر را می‌شناسیم. اما چرا من به‌خاطر  نمی‌آورم که او کیست؟ شاید خیلی خواب‌آلودم. نه! حتماً فراموشی گرفته‌ام. نگاهی به آن جوان که هنوز کیف را در دستش بالا گرفته و من  نمی‌شناسمش میاندازد و می‌گوید: «اگر میخوای، بردار ببر.»
و من هم چیزی  نمی‌گویم، با سکوتم گفته‌ی زن را تائید میکنم اما ته دلم راضی نیستم. به نوعی خیالم راحت شده. البته ته دلم بد جوری خالی شد وقتی که آن خانم از آن جوان طرفداری کرد. خانمی‌ که لابد به من خیلی نزدیک است که آنقدر راحت جلوی من نشسته و خودمانی صحبت میکند.  نمی‌دانم چرا، ولی حسی از درون به من می‌گوید که نباید با نظر او مخالف باشم.
از خواب برمی‌خیزم، ساعت دیواری را نگاه می‌کنم. ساعت ۹:۲۵ را نشان می‌دهد. به یاد می‌آورم که این ساعت مدت‌هاست که خواب است. هوا تاریک است. گوشیام را که طبق عادت پایینِ تخت سمت چپم می‌گذارم، در تاریکی پیدا میکنم. ساعت ۲:۲۵ صبح را نشان می‌دهد.
از تختم پایین می‌آیم و چراغ را روشن می‌کنم. به اتاق دیگر که مثل اتاق خوابم کوچک است می‌روم. چراغ آنجا را هم روشن می‌کنم. روی زمین دراز می‌کشم و یک سیگار روشن می‌کنم. این دیگر خواب نیست. من در خواب هیچوقت در یک اتاق تنها سیگار  نمی‌کشم. واقعیت است. مدتی است که خواب‌هایم آشفته است. به همین دلیل از خوابیدن فرار میکنم و تا جایی که میتوانم سعی میکنم بیدار باشم و به این فکر میکنم که بی عدالتی بزرگی است که من مجبور باشم پس از مرگ هم زجر بکشم.
یاد عمو امیر می‌افتم. باران هنوز قطع نشده. حالا چه بلایی سر او آمده! سیگارم را خاموش میکنم و به تختم باز میگردم تا دوباره بخوابم.

 

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش