مینویسم: معرفی نکرده بود. تحویل نداده بود!
مینویسد: دیدی… دیدی… دیدی… بهت گفتم.
مینویسم: آره…
مینویسد: من که بهت گفتم.
مینویسم: گفتی…
مینویسد: من مردَم. با این جماعت چند ترم جلوتر از تو دم خور شدم… مینویسم: آخه من از کجا میدونستم…
مینویسد: خب… حالا عیب نداره… حالا لااقل تکلیفت معلوم شد.
این داستان را با صدای نویسنده بشنوید
روی چمنها دراز میکشم. صدای دید دید یک پیام تازه میآید. به آسمان نگاه میکنم.ابرها نرم به نظر میرسند. عمیق نفس میکشم. دوباره صدای دید دید میآید. سرم را کج میکنم و در امتداد چمن های کوتاه زیر سرم، به شهر پر از آپارتمان و اتوبان پایین تپهایی که روی آن دراز کشیدهام، خیره میشوم. زمین زیر سرم سرد و سفت است و صدای گنگ و درهم شهر پیوسته و دورادور میپیچد توی سرم. دست هایم را مثل پروانه کنار بدنم باز و بسته میکنم و چمن های رشته رشته و نرم را لمس میکنم. دست هایم را مشت میکنم و دسته ایی از چمنها را میکنم و میپاشم بالا، که میریزند روی صورتم.
گوشی سردم را بر میدارم و به صفحهی روشنش نگاه میکنم. نوشته:
فکر کردی همه مثل خودتن… دنیا رو عطایی صفتها گرفتن…
باز نوشته: مردک بلیط هاشو واسه کسی خرج نمیکنه… که اگه میکرد حالا خودش و شرکتش غول نمیشدن. دوباره نوشته: فکر کردی میاد دلش به حال امثال من و تو بسوزه. ترقه میندازه زیر پات، نه ترقی.
سردم شده. نور صفحهی گوشیام کم میشود. پیام میآید، کمی روشن میشود. نوشته: هی دختر، اونجایی؟
زیر سرم سرد است. سفت است. اما ابرها نرم به نظر میرسند. می نویسم: هستم.
گوشی را میگذارم روی چمنها و به نقشهها، به پلاتها فکر میکنم. به آن رستوران سنتی به آن فضای بازی به آن آمفی تئاتر بزرگ و آن همه فضای سبز رنگی تیریدی که آدمها و ماشینها و بچهها توی آن ثابت مانده اند. نگار میگفت: دختر ماشینها رو خارجی طرح بزنیم. خارجکی بشه بیشتر چشمشون رو میگیره. میخندیدم به این ایدههای الکی نگار که موقع کار با هیجان زیاد دربارهشان حرف میزد. طفلک مثل من ذوق کرده بود و باورش نمیشد فارغ التحصیل نشده، همچین کاری بهمان پیشنهاد شده بود.
مدام میگفت: لاله… لاله، به جان خودم نمیدونی چقدر جلو افتادیم. میگفتم: هنوز که معلوم نیست. بذار تایید بشه بعد بگو. میگفت: آخه احمق جون کسی مثل عطایی پشت مونه…
مجید میگفت: آره همون. درست فهمیدی… پشتتونه…
برای آنکه حرف را عوض کنم گفته بودم: نگار جون، خودت که میدونی همیشه ایدهها اونطور که طراحی میشن عملی نیستن. بچهها به اینجاش فکر کردید؟ اگه خیلی جاهاش عملی نشه بدجور میخوره تو ذوق هممونها؟!
مجید دوباره پریده بود وسط حرفم که: جمع نبند، لطفا! کار به شما دو تا پیشنهاد شده نه به ما.
نخواسته بودم غرور مردانهاش جریحه دار شود. رنجیده بودم، اما گفته بودم: من و ما نداره. ما میخوایم با هم تو یه شرکت و تو یه صنف کار کنیم.
کاشیهای حوضهای مجموعه را آبی آسمانی رنگ کرده بودم. کلی هم توی نمایندگی های برندهای مختلف کاشی گشته بودم که عینش را پیدا کنم که با طرحم مو نزند؛ که فاصلهایی بین ایده و اجرا نباشد، که ماهیهای نارنجی و شمعدانیهای دور حوضها مثل آفتاب توی آسمان آبی خودشان را خوب نشان دهند، که پنبهی کارم را کسی نزند، که آبی آسمان را ابرها خط خطی میکنند وقتی که باد میآید.
مجید از روز اول از دندهی چپ بلند شده بود. گفته بود: این عطایی پیری سر کارتون گذاشته، الاغها. نگار با کیفش زده بود توی سر مجید ولی مجید گفته بود: خواهیم دید…
پرسیده بودم چرا خوشبین نیستی، مجید؟ گفته بود: فرض رو به بد بودن آدمها بذار، خانومی… مگر خلافش ثابت بشه…
راست میگفت؛ مرا میشناخت. خوش بین بودم. فکر میکردم همهی دنیا مثل من صادق و بی شیله پیله هستند. همه را دل رحم فرض میکردم. فکر میکردم مگر میشود یک آدمی بتواند برای کسی کاری بکند و نکند؟
اما مجید میگفت: آخه دیوونه چرا فکر میکنی اون استاد عطایی دلش واسه من و تو میسوزه، بدبخت؟ از کارای دانشجوهاش میدزده، میبره میده این ور و اون ور.
گفته بودم که: چی بگم؟ خب بدزده. بذار ریسک کنم. اگه این کار اوکی بشه، یه رزومهی عالی میشه واسه شرکت. کارخونه که کم جایی نیست که بخواد به کسی کار بده.
کم جایی نبود. کارخانهایی که میخواست یک همچو مجموعهی تفریحی اختصاصی داشته باشد. خیلی جاهای دیگر هم جای کار داشت. اگر کار خوب از آب در میآمد بارمان را میبستیم. شرکت خودمان را راه میانداختیم و همهی آرزوهای محال من و مجید ممکن میشد.
بلند شدم نشستم. نم کشیده بودم. کمرم سرد شده بود. باغبان لاغر سبزپوشی، کشان کشان، شلنگ زرد و کهنه ایی را میکشید بالای تپه. به من که رسید، نفسی تازه کرد و گفت: خانم میخوام اینجا رو آب بدم. برو اون پایین رو نیمکتها بشین.
وقتی نشستم، صدای شهر زیاد شد. روسریام را جلو کشیدم. موبایلم را انداختم توی کیفم و از تپه پایین رفتم. نشستم روی یک نیمکت زنگ زده. باغبان رسیده بود نوک تپه و ضد نور شده بود. داشت گرهی سخت و بزرگ آن مار شل و ول را باز میکرد. فکر کردم چطور میشود که یک دختری، زن یک باغبان سبز پوش شهرداری میشود. چطور میشود مجید به من بگوید الاغ و من هنوز دوستش داشته باشم ؟ چطور میشود فهمید عطایی واقعا چطور آدمی است؟ چطور میشود که آدمها از هم خوششان میآید؟
برای مردها زن با زن فرق دارد؟
عطایی یک جور خاصی به دستهای آدم نگاه میکرد. شاید مجید راست میگفت. نگار گفته بود از سمینار کشوری شهرسازی که بر میگشتند عطایی توی هواپیماخوابش برده بود و سرش را گذاشته بود روی شانهی نگار. سرش افتاده بود روی شانهی نگار. واقعا افتاده بود یا…؟
گوشیام را از توی کیفم در آوردم. نوشته بود: حالا غصه نخور. طرح رو نگه دار. شاید یه روز ایرادهاشو گرفتی واسه یه پروژهی دیگه استفاده کردی. اصلا کار هر چی چکش بخوره بعد اجرا پشیمونیش کمتره. دوباره نوشته بود: آهای، همشهری، تو باغی؟
من؟ نه نبودم. توی باغ نبودم. هیچ وقت نبودم. اصلا نمیخواستم که توی همچو باغی باشم. حقیقت همیشه رنجم میداد. پر از تلخی و دروغ بود. تا همین دیروز اصلا فکرش را هم نمیکردم که با همچو اتفاقی مواجه شوم. هر بار که تماس میگرفتم، حدااقل هر هفته یک بار، عطایی میگفت: لاله خانم، صبرداشته باش. سر صبح مجید زنگ زد. پرسید چه خبر؟ گفتم مثل همیشه. گفت: رک باش! از چی میترسی؟ بگو! زنگ بزن بهش بگو اونا که خیلی عجله داشتن. قسمت فرهنگی رفاهی کارخونه که نمیذاره بودجه رو زمین بمونه. اونا بودجه بگیرن واسه خرج کردنش معطل نمیکنن. تو ساده ای…
سر همین حرفش شک برم داشت. گفتم: میگی چی کار کنم؟
گفت: دختر عاقل باش. این فیلما چیه سرت در میاره. شرط میبندم اصلا پلاتها رو یا نداده یا اگه داده به اسم خودش داده. واسه چی بره واسه تو چونه بزنه؟
گفتم: آخه نیازی نداره. اون مثل من و تو نیست که بدوه دنبال کار. کار میدوه دنبالش.
گفت: دِ خرید دیگه، خر! تو میدونی حرص چیه؟
گفتم: دیوونم. خسته شدم از این حرفا. بگو چی کار کنم؟
گفت: من نیگا… یه شماره بهت میدم… بخش هیت بررسی باغه. زنگ بزن بگو با سیفی کار دارم. سیفی که اومد پشت خط بپرس آقای عطایی نقشههای خانم لاله فروزنده رو تحویل دادن؟
گفتم: باشه. گفته بودم باشه. نمیدانم چرا به مجید اعتماد داشتم. همیشه میگفت معمار و آرشیتکت جماعت آخرش بنا صفتن و کارگر مسلک. زیر آب هم رو میزنن.
خواسته بودم بگویم مگه من و تو معماری نخوندیم؟ مگه الان آرشیتکت نیستیم؟ اما نگفته بودم. خودم را متقاعد کرده بودم که ما فرق داریم، که مجید فرق دارد، که هر وقت میخواهی یکی را داشته باشی باید فرق داشته باشد. این جور وقتها خیلی پی فکرهایم را نمیگرفتم. وقتهایی که نمیخواستم چیزی عوض شود. ما آدمها وقتی میخواهیم یکی فرق داشته باشد بدون هیچ توضیحی فرق میکند.
سیفی گفته بود: مهندس عطایی طرح درخواستی رو چند ماه پیش ارائه دادن. کار در حال اجراس…
گفته بودم: نگفتن مهندس طراح و ناظرش کیه و کدوم شرکته؟
من ِمنکنان گفته بود: خب…خودِ آقامهندس وشرکتشون دیگه…
گفتم: یعنی یعنی هیچ کس دیگه رو معرفی نکردن؟ یعنی قرار نیست جلسهی توجیهی و معارفه تشکیل بشه؟
گفته بود: مهندس عطایی معارفه نمیخواد. بعد گفته بود: شما؟
قطع کرده بودم. قطع شده بودم. از خودم، از کارم. حتی از مجید. باغبان از تپه پایین میآمد. گره شلنگ باز شده بود و آب چرخ میشد روی چمنها. گوشیام زنگ خورد. نوشته بود: مهندس عطایی. عکسش هم افتاده بود. موهای لخت سفیدش ریخته بودند روی پیشانی پر از چروکش. پیرمردها را نمیشد شناخت.
میگویم: الو!
میگوید: سلام، لاله، کجایی دختر؟
میگویم: چطور استاد؟
میگوید: رفتم دفتر نبودی.
میگویم: نبودم؟… آره نبودم…
میگوید: حالت خوبه؟
میگویم: چیزی نیست… کاری داشتید؟
میگوید: فردا برای ارائهی پلات فضای سبز تو باغ باش… راجع به کارای دیگه باید حرف بزنیم…
میگویم: آقای سیفی تو باغ چیکاره اس، استاد؟
میگوید: سیفی؟ مکث میکند و دوباره میگوید: سیفی نمیشناسم… نمیدونم. .. شاید به قیافه بشناسم.
میگویم: خداحافظ
میگوید: سر وقت بیا، دختر.
باغبان روی موزائیکها آب میپاشد. پایم را جمع میکنم بالا و زانوهایم را بغل میکنم. ابرهای نرم رفته اند. آسمان یک دست آبی است. یاد یک صحنه میافتم توی یک فیلم فارسی. پسر لاغرِ مردنیِ ترسو عاشق دختر همسایه شان شده بود. هزار جور ادا درمیآورد که توجه دختر را جلب کند، اما فایده نداشت. بالاخره یک عده از دوستانش را فرستاد که مزاحم دختر بشوند که خودش از راه برسد و بزند همهشان را لت پار کند که شاید توجه دختر بالاخره جلب شود.
قضیه برای دختر لو میرود، اما به روی پسر نمیآورد چون کار پسر با همه فرق داشته… فرق داشته…. که وقتی میخواهی فرق داشته باشد فرق میکند. حتی اگر آن آدم هیچ فرقی با بقیه نداشته باشد.
.
[پایان]