ادبیات، فلسفه، سیاست

old_man

پامیرجان

شب میهمانی کلانـی داشـتند. همـه‌ی مردهـای شـهر خبـر بودند. پیشواز پامیرجان بود. مردم خودشان می‌آمدند. چه بهتر که محترمانه خبر می‌شدند و نان هم مـی‌خوردنـد. همسـایه‌هـا همه جمع می‌شدند و دیگ‌های بزرگ مسـی را روی اجـاقهـا می‌گذاشتند و در حالیکـه دود و بخـار بـه هـوا مـی‌رفـت، بـا کفگیرهای نو غذاها را شور می‌دادند.

همه گوش به در بودند. زیبا، سـیما، بـی‌بـی، آپـه، ننـه و حتـی نسترن‌بای. مستانه قدیفه‌اش را دور گلو پیچانده بود و درسـت روبه‌روی آن ها بر زمین سر دو پا نشسته بود و دست هـایش را روی زانو هایش مانده بود و به خال سـبز کوبیـده شـده‌ی بنـد دستش نگاه می‌کرد. همیشه و هر سال همـینطـور بـود. وقتـی آنها آنطور دسته‌جمعی پشت در گوش می‌ایسـتادند، او فقـط می‌نشست و به خال سبز بند دستش می‌دید و فکر می‌کرد کـه یـک خـال سـبز هـم روی پیشـانی‌اش دارد و یکـی هـم روی چانه‌اش. گاهی هم به اشکهـایشـان نگـاه مـی‌کـرد کـه سُر می‌خوردند روی گونه‌ها و با گوشه‌ی دست یا گوشـه‌ی قدیفـه پاک می‌شدند. دقایقی بعد پاها دراز می‌شدند و قدیفه‌هـا کنـار می‌رفتند و آنها در اشک ریختن بی‌اختیارتر می‌شدند. اشک‌هـا می‌ریختند زیر گلوهای‌شان، ولی دسـت‌هـای‌شـان در پهلـوهـا افتاده بودند و کاری نمـی‌کردنـد. یکـی زار مـی‌زد و نفـس در گلویش غوطه می‌خورد و یکی دیگر، شاید آپه یا ننه و یـا هـم نسترن‌بای، تکانی به او می‌داد و آهسته مـی‌گفـت: «هـی دختـر! چُپ باش.»

همه که سر به زانو می‌شدند، مستانه هـم چشـم از خال سبزش برمی‌داشت و سرش را بر زانوهایش می‌گذاشت و دوباره به خالهـای سـبز روی پیشـانی، چانـه و دسـتش فکـر می‌کرد. نمی‌خواست به چیز دیگری فکر کند. نمی‌توانسـت بـه چیز دیگری فکر کند. چطور آنها می‌توانستند این کار را انجام دهند. هیچ نمی‌دانسـت. حـاجی درون اتـاقی کـه پشـت درش گوشها به دیوارها چسپانده شده بودند، به پشتی قالینی طـرح نخجیری تکیه داده بود و بـه پامیرجـان فکـر مـی‌کـرد. ریـش جوگندمی خوشفُرمش تر شده بود، مثل گونه هایی کـه پشـت در تر شده بودند. حـاجی ترانـه‌ی بـوی جـوی مولیـان را کـه می‌خواند، پامیرجان را یـاد مـی‌کـرد. آخـر پامیرجـان از کابـل می‌آمد؛ از زینه‌های طیاره پایین می‌شد و برای آنها دست تکان می‌داد. نور، راشد، اختر و گـل‌محمـد مـی‌دویدنـد جلـویش و حلقه‌های گل را مـی‌انداختنـد دور گـردنش و بـا او بغـل‌گشـا می‌کردند. پامیرجان می‌خندید و تا چشمش به حاجی می‌افتـاد، می‌دوید و سرش را روی دستهای حاجی خم مـی‌کـرد و بـه دست‌هایش بوسه می‌زد. حاجی هم دست روی سرش می‌کشید و بلندش می‌کرد و می‌گفت: «خوش‌آمدی بچه جان!»

شب میهمانی کلانـی داشـتند. همـه‌ی مردهـای شـهر خبـر بودند. پیشواز پامیرجان بود. مردم خودشان می‌آمدند. چه بهتر که محترمانه خبر می‌شدند و نان هم مـی‌خوردنـد. همسـایه‌هـا همه جمع می‌شدند و دیگ‌های بزرگ مسـی را روی اجـاقهـا می‌گذاشتند و در حالیکـه دود و بخـار بـه هـوا مـی‌رفـت، بـا کفگیرهای نو غذاها را شور می‌دادند. زنها پسته می‌شکستند و با آونگ می‌کوبیدند روی مغز پسته‌ها و همانطـور گردشـان را روی فرنی‌‌ها و ماقوت‌ها می‌پاشاندند، سـودای پامیرجـان را در سر می‌پروراندند و به آن شاخ و برگ می‌دادند.

سیما زنجفیل‌ها را می‌کوبید و زیبا زعفرانها را آب می‌کرد. صدای هیزم شکستن بابر هم به گوش می‌رسید که با هر نفـس هی می‌گفـت و عـرق مـی‌ریخـت. سـنگ‌هـای داغ تـرق‌‌تـرق می‌شکست و خبر از پخته شدن گوشت اَخته‌شده در قـروت و فلفل و آرد می‌داد. با ترکیدن آخرین سنگ آتش به جان گرفته، خلیفه آشپز مثل قهرمان های جنگ افغان و انگریـز بـا چهـره‌ی پیروزمندانه و خنده‌داری به سمت دیگ مـی رفـت و سـر گِل‌گرفته‌اش را وا می‌کرد و گوشت قو شـده‌ی اشـتهاآوری را در مجمعه‌های مسی می‌کشید و بین سفره می‌گذاشـت. بچـه‌هـای نوجوان همانطوری که حوله‌های پاک و سـفید شـده در گـرد خاکستر را بر شانه‌هایشان حمل مـی‌کردنـد، آفتابـه و لگـن را میهمان به میهمان چرخ می‌دادند و از خورش‌هایی که دست به دسـت مـی‌شـد تـا بـه ترتیـب روی سـفره قرارگیـرد، چشـم برنمی‌داشتند. سفره‌ی مربع‌شکل پهن شـده در بـاغ حـاجی را آخرین میهمان‌ها، یعنی خلیفه آشپز و بابر هیـزم‌شـکن، تکمیـل می‌کردند. در حالیکه زن های خانه که آن‌همه در شکستن پسته و آب شدن زعفران و طراحی و نقش‌ریزی روی غذا سلیقه بـه خرج داده بودند، در سر سفره جایی نداشتند. پامیرجان به آنها گفته بود که در کابل زنان و مردان دوشادوش یکدیگر و گاهی هم درآغوش همدیگر بـر سـر یـک سـفره نـه، سـر یـک میـز می‌نشینند و حتی می‌توانند نذارترین قسمت گوشت را زودتر و بی‌توجه به حق اولویت مردان میل کنند و عین خیالشـان هـم نباشد که چه می‌کنند.

«پامیرجان» از دومین مجموعه داستان کوتاه وسیمه بادغیسی زیر عنوان «به وقت بخارا»‌ انتخاب شده که به تازگی در کابل منتشر شده است. وسیمه بادغیسی استاد دانشکده‌ی حقوق و علوم سیاسی دانشگاه هرات است و دوره کارشناسی ارشد در رشته حقوق را در دانشگاه واشنگتن ایالات متحده به پایان رسانده است. خانم بادغیسی در حال حاضر در انستیتوت ماکس پلانک در شهر هایدلبرگ آلمان مشغول پژوهش در زمینه حقوق است. اولین مجموعه داستان‌های کوتاه خانم بادغیسی با عنوان «کلمه را باد می‌برد» در سال ۱۳۸۸ نشر شده است.

سیما و زیبا، بی‌بی و آپه، ننه و حتی نسترن‌بای با خیـال ایـن خاطره‌ی خوش پشت کلکین جا خوش می‌کردند و در حالیکه چراغها را خاموش کرده بودند، گوشه‌های پرده را پس می‌زدند و به سفره و میهمانان مـی‌نگریسـتند. پامیرجـان از کابـل قصـه می‌کرد؛ مردم خانه‌هـایشـان را روی کـوههـای سـنگی بسـیار محکمی می‌سازند و آب را به سختی از کوه‌هـا بـالا مـی‌برنـد.

شهر کابل مثل شهر خودمان کوهستانی است. با این حرف لبخند بر لب همه می‌آمد. از اینکه پامیرجان به شهر خودشان چنین احساسی داشت و شهرشان را با شهر کابل مقایسه می‌کرد، خوش مـی‌شـدند و لـذت مـی‌بردنـد و در دل می‌گفتند که بالاخره درسش خلاص می‌شود، کوه هـا را صـاف می‌کند و راهها را باز می‌کنـد و ایـن فاصـله‌هـا را بـرمـی‌دارد. پامیرجان از اوضاع هم گپ می‌زد، مختصر و سربسته. نتیجه‌اش اینکه اوضاع به هیچ‌وجه خوب نبود. به نخ سـیاه بسـته‌شـده‌ی گردنش کار داشتند. به موهـای بلنـدش هـم مختصـری عیـب می‌گرفتند و در مورد چیز مهمتری؛ یعنی مغز سرش هم، بسیار شــکاک بودنــد؛ ایــنکــه پامیرجــان و بعضــی از دوســتان و همصنفی‌هایش چی فکر می‌کردند و نگاهشان بـه حکومـت در چه حول و حوشی سیر می‌کرد، از اهم مسـایل کشـوری بـود.

برای همین آپارتمان پامیرجان در کارتـه‌ی چهـار کابـل، مـدام تلاشی مـی‌شـد. کتـابهـایش ورق زده مـی‌شـد. جیـب‌هـای لباسهای شسته و نـاشسـته‌اش پالیـده مـی‌شـد و فـرش‌هـای خانه‌اش بو کشیده می‌شد. اما اثری پیدا نمی‌شد و این موضـوع سربازها را عصبانی می‌کرد که چرا در مورد کسی که ایـن‌طـور آشکارا با حکومت سر مخالفت داشت و از بیخ و بُن قبـولش نداشت، مدرکی پیدا نمی‌شد. موهـای بلنـدش، نـخ گـردنش و اینهمه کتاب و وِل گشتن با همصـنفی‌هـا و چـای نوشـیدن و سیگار کشیدن دسته‌جمعی مگر کافی نبود! چرا این سـربازان را که مدام هنگام تلاشی به نامزدهایشان، به مـادرهـایشـان، بـه خواهرهایشان، به دوستان خواهرهایشان، به دختران همسـایه و مانند آن فکر می‌کردند، به دنبال نخـود سـیاه مـی‌فرسـتادند. اینها حرف‌های پامیرجان بود که اهل سفره را انگشت به دهان گذاشته بود. آنها به حرفهایش فکر می‌کردند و بـه هوشـش غبطه می‌خوردند. هیچ‌کس نمی‌توانست به اندازه‌ی او هوشمند و سخندان باشد.

هیچ‌کس نمـی‌توانسـت بـا او دشـمن باشـد، جوانی خوش‌سیما و متین، مهربان و با وجدان. ممکن نبود کـه او را مانند بچه‌های دیگر… نه، نه، امکان نـدارد، تصـورنکردنی است که پامیرجان…. حتا نسترن‌بای هم که مادر دوم پامیرجـان بود و زن چندان مهربانی هم نبود، نمی‌توانست فکر کند که آن بلا بر سر پامیرجان آمده باشد، چه برسد به حاجی که پامیرجان دو دیده‌اش بود. حاجی فکر می‌کـرد و دیگـران هـم از پـی او همانطور فکر می‌کردند. حاجی در خفا مـی‌گریسـت. دیگـران هم از پی او در خفا می‌گریستند. حاجی بـرای پامیرجـان بیـت بسته می‌کرد. دیگران هم بـه رقابـت بـا هـم بیـت مـی‌بسـتند؛ بیت‌های سیما مهربانی خواهرانه داشت. بیـت‌هـای زیبـا کمـی عاشقانه و پرسوز بود. از بیت‌های آپه و ننه و حتـا نسـترن‌بـای اشک به چشم همه می‌آمد.

در ترانه‌ای که حـاجی مـی‌سـرایید همیشه یاد یار مهربان گنجانیده می‌شد. حاجی متأثر از این شعر رودکی بود. بعدش هم خوب پامیرجان چشم و دل حاجی بود، بر و بازوی حاجی بود. برای همین حاجی امیدوار بـود. چـون خوب می‌دانست که نفسش به نفس پامیرجان بند اسـت و اگـر خدای نکرده او در این دنیا نباشد، خُب، حـاجی هـم نخواهـد بود. این را حس ششم حاجی می‌گفت که او زنده است. شـاید از دست حکومت نمی‌تواند خبر دهد. نمیتواند نامه‌ای یا پیکی بفرسـتد. انقـلاب اسـت و گـد و ودی و آتـش فـرو بنشـیند، پامیرجان هم پیدا می‌شود. درست است که در شهر کابـل همـه به خون غلتیده‌انـد یـا گریختـه‌انـد شـبانه و بـی‌کفـش وکـلاه، زوزه‌کشان و بچه به بغل و زخمی؛ امـا پامیرجـان نگریختـه است و نه استغفراالله… بهتر بود امیدوار باشد و به این فکر کنـد که به یکی از شهر های امن پناه برده است. شاید به بخارا رفتـه باشد یا بدخشان و یا هم به بلخ. چه می‌دانست، به یکی از این شهرها…. گرچه حاجی مرد فهمیده و دنیـادیـده‌ای بـود. ولـی همیشه فکر می‌کرد که پامیرجـان در تنگنـا بـه شـهرهای امـن دوران کودکی او پناه برده است. آن هم برای مدتی تا آب‌هـا از آسیاب بیافتد. به دلیل همین فکرهای حاجی بود که اهل خانـه دانه به دانه درباره‌ی شهرها شعر بسته می‌کردند. از ایـنجـا تـا بدخشان خیلی راهه، همه کوه و کمر سنگ سـیاهه؛ ای بخـارا! ای بخارا! یار می‌آید به هوش….

مستانه که مدام به خال سبزی می‌نگریست که پس از به دنیا آوردن پامیرجان روی دسـتش کوبیـده بـود، گـاهی مـی‌گفـت: «پیشاور. چرا در مورد پیشاور نمی‌خوانید و نمـی‌سـرایید.» بـه نظر مستانه پیشاور جای امنی بود. خانه‌ی کودکی او بود. گرم و آرام بود. شاید پامیرجان به آنجا رفته باشد. کسی چه می‌دانـد. به کابل هم نزدیک است. سیما لَندی‌ای در مورد پیشاور سروده بود و گاهی با دایره برای مستانه می‌خواند. بی‌بـی قصـه‌ی ری، روم و بغداد را هر شب گفتار می‌کرد و کم‌کم باورش شده بود که پامیرجان به شهر ری رفته است. بی‌بی می‌گفت که این قصه را در کودکی بار ها و بار ها برای پامیرجان روایت کـرده بـوده. پس ممکن است پامیرجان کوچه‌ها و خانه‌هایش را هنوز به یاد داشته و به آنجا سفر کرده باشد.

بی‌بی آنقدر این قصه را گفته بود و تسبیح گشتانده بود که کم‌کم قهرمان اصلی قصه هیئت و شخصیت پامیرجان را گرفته بود و این موضوع چون و چـرا و برو و برگشت نداشت. کی می‌توانست با باورهای بی‌بی مقابله کند. بچه‌ها، نور، راشد و گل‌محمد که وجب بـه وجـب خـاک کابل را گشته بودند، فکر می‌کردند که پامیرجان به پنجشیر رفته است. آخر آن موقع درس خوانده‌ها همه به پنجشیر می‌رفته‌اند. اما اختر از این عقیده‌اش دست برنمی‌داشت که پامیرجان از راه قندهار به هرات آمده. چـون مـی‌خواسـته بـه خانـه‌اشـان در بادغیس برگـردد. هـر سُری هسـت، در همـین راه هـرات تـا بادغیس است. کوه و کمر و دشت و دره را بپالید. لامان و کَرُخ را بگردید. حالا برف است و باد، جنگ است و آتش. خـاک و خون را نمی‌شود از هم سوا کرد. پامیرجان آنقدر هشیار هست که آفتابی نشود. کجا بـرود کـه از پـای چشـمه‌ی آبخوبـان گوشه‌تر باشد.

پامیرجان همین حالا با چوپان های دره‌ی سبزک به دنبال هیزم می‌گردد تا این آتش خاکستر شود و به ما برسـد. نسترن‌بای به این فکر می‌خندید. به نظر او از سبزک تا خواجـه چهارشنبه و لامان پیاده یک شب راه است. بعد از آن هم شـهر که امن است و همه خودی و قوم و خویش. پامیرجان در ایـن حوالی باشد! امکان ندارد. باید سراغش را از مرزبانـان گرفـت. آنها دیده‌اند که در خانه‌خرابی و دود و آتش و واویـلا کـی از مرزگذشته و کی نگذشته. یکبار خود نسترن‌بای که رفتـه بـود موریچاق، اسپی کرایه کرده بود و با صاحب اسپ که نوجـوانی بوده تا آنطرف خط رفته و نامـه‌ای را کـه داده بـود بـه خـط سریلیک بنویسند، به دسـت پاسـبان سـپرده تـا در جـای‌جـای شوروی عکس پامیرجان را که کنار بالاحصار کابل گرفته شـده بود، بچرخانند و سراغش را بگیرند و احـوالش را بـه نوجـوان صاحب اسپ و پدرش بسپارند. پاسبان گفته بـوده بـه شـرطی این کار را می‌کند که او هم عکس سربازی را کـه مـادری روس بـه او سپرده از بادغیس تا پنجشیر بچرخاند تا بلکه نشـانی از او هـم پیدا شود.

نسترن‌بای سرش را گرو این معامله گذاشته بود و هر سال، وقتی با اجازه‌ی حاجی میرفت به تبارش سری بزند، بـا مادر سرباز روس قرار ملاقات می‌گذاشت و مشورت مـی‌داد و مشورت می‌گرفت. مثل حاجی که هر سال در همان روزی کـه قرار بود پامیرجان با طیاره‌ی باختر به بادغیس بیایـد و نیامـده بود، به میدان هوایی می‌رفت. روی چـوکی‌ای کـه همـان روز نشسته بود، می‌نشست و منتظـر مـی‌مانـد و فکـر مـی‌کـرد کـه پامیرجان از کابل می‌آید و بـرایش دسـت تکـان مـی‌دهـد، بـاز موهایش را باد می‌زند و حلقه‌حلقه می‌افتد روی پیشانی‌اش.

هوا که تاریک می شد، دربان مـی‌گفـت: «حـاجی صـاحب! درها را می‌بندم. اجازه هست؟» همیشه همین گپ را می‌گفـت: «اجازه هست؟» آخر زمین میدان را خود حـاجی بـرای دولـت اهدا کرده بود تا دولت باند فرودگاه بسازد و نساخته بود. برای همین از آمر گرفته تا سرباز خشک و خالی می‌پرسیدند حاجی صاحب! اجازه هست؟ حاجی هم چیزی نمی‌گفـت. راهـش را می‌کشید و در تاریکی و دست خالی می‌آمد به خانه. سـرباز در را می‌بست و می‌دانست که نور و راشـد آدم اجیـر کـرده‌انـد و فرستاده‌اند پُل‌چرخی تا تَک‌ تَک سلول‌های آن زندان را بگـردد و خبـر بیاورد و مژده‌گانی بگیرد. سال سال می‌گذشت وآنها به پالیدن در شـهرهـای دیگـری مـی‌اندیشـیدند.

اصـفهان و نیشـابور، سن‌پترزبورگ و استراسبورگ، مرو و قونیه…

 

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش