ادبیات، فلسفه، سیاست

سیستم ما

یک فیلسوف عمرش را به تعمق در ذات دانش پرداخته بود و در نهایت آماده بود تا نتیجه‌گیری‌هایش را به رشته‌ی تحریر درآورد. یک برگ کاغذ سفید و یک خودکار برداشت. اما حین بلند کردن خودکار، متوجه رعشه‌ی خفیفی در دستانش شد. چند ساعت بعد یک اختلال عصبی عضلانی در او تشخیص داده شد که بی‌درنگ شروع به تخریب بدن او کرده بود؛ گرچه طبق تشخیص پزشک، ظاهرا ذهنش آسیبی ندیده بود.

پادکست مجله نبشت را اینجا بشنوید:

مطالب مرتبط

آدام ارلیک ساکس

مترجم: حسین میرزایی

.

یک فیلسوف عمرش را به تعمق در ذات دانش پرداخته بود و در نهایت آماده بود تا نتیجه‌گیری‌هایش را به رشته‌ی تحریر درآورد. یک برگ کاغذ سفید و یک خودکار برداشت. اما حین بلند کردن خودکار، متوجه رعشه‌ی خفیفی در دستانش شد. چند ساعت بعد یک اختلال عصبی عضلانی در او تشخیص داده شد که بی‌درنگ شروع به تخریب بدن او کرده بود؛ گرچه طبق تشخیص پزشک، ظاهرا ذهنش آسیبی ندیده بود.

او یک به یک قدرت استفاده از عضلاتش را از دست داد، اول انگشتان دستش، بعد انگشتان پا، بعد بازوها و بعد پاهایش. به زودی تنها می‌توانست به صورت ضعیفی نجوا کند و پلک راستش را بجنباند. درست قبل از این که کاملا قدرت تکلمش را از دست بدهد، با کمک پسرش سیستمی طراحی کرد که از طریق آن با جنباندن پلک‌ها و چشمک زدن به جای حروف الفبا می‌توانست ارتباط برقرار کند. بعد از آن فیلسوف، کاملا لال شد.

او و پسرش شروع به نوشتن کتابش در مورد دانش کردند. پدر، با پلک راستش چشمک می‌زد یا آن را می‌جنباند؛ و پسر حرف موردنظر او را می‌نوشت. کار فوق‌‌العاده کند پیش می‌رفت. بعد از ۲۰ سال، آنها ۱۰۰ صفحه نوشته بودند. بعد، یک روز صبح، وقتی که پسر قلم را به دست گرفت، متوجه رعشه‌ی خفیفی در دستانش شد. همان اختلال عصبی عضلانی پدرش در او تشخیص داده شد- که طبیعتا ارثی بود- و او هم شروع به از دست دادن کنترل عضلاتش کرد. به زودی، او تنها قادر بود به طور ضعیفی نجوا کند و زبانش را تکان دهد. این بار او و پسرش سیستمی طراحی کردند که در آن از طریق ضربه زدن با زبان به دندان به عوض حروف الفبا می‌توانست ارتباط برقرار کند. بعد از آن او هم لال شد.

گرچه پیش از این هم نوشتن به طور غیرقابل وصفی کند پیش می‌رفت، باز هم از سرعت آن کاسته شد. پدربزرگ با پلک راستش چشمک می‌زد یا آن را می‌جنباند، پسرش، با زبانش به یک دندانش ضربه می‌زد و نوه‌اش حرف موردنظر را می‌نوشت. بعد از ۲۰ سال دیگر، آنها ۱۰ صفحه‌ی دیگر از از “ذات دانش” را نوشته بودند.

یک روز صبح، نوه متوجه رعشه‌ی خفیفی در دستانش شد. فورا متوجه معنی آن شد. او حتی زحمت معالجه و تشخیص بیماری را هم به خودش نداد. تنها عضله‌ی نجات‌یافته‌ی او، ابروی چپش بود که از طریق بالا و پایین کردن آن می‌توانست حروف الفبا را به پسرش منتقل کند و از این طریق با او ارتباط برقرار کند. دوباره، سرعت پیشرفت کار، تا یک مرتبه‌ی دیگر کاهش یافت. احتمال خطا چند برابر شد. سپس پسر او دچار بیماری شد، و بعد پسر پسر او، و بعد پسر پسر پسر او و بعد پسر پسر پسر پسر او که پدر من است.

ما به اتاق اجدادی مخصوص بیمارمان می‌خزیم که تاریک و سرد است: جایی که در آن به خاطر حساسیت موروثی‌مان به نور و عدم تحمل موروثی گرما، پرده‌ها را پایین می‌کشیم و دما را پایین نگه می‌داریم؛ که در واقع هیچ کدام به اختلال عصبی عضلانی موروثی‌مان ربطی ندارد. یکی دارد سعی می‌کند تا سرفه کند ولی نمی‌تواند. من روی میز نشسته‌ام و منتظر حرف بعدی‌ام که ماه‌ها طول می‌کشد تا برسد. فیلسوف با پلک راستش چشمک می‌زند یا آن را می‌جنباند؛ پسر او با زبان به یک دندانش ضربه می‌زند؛ پسر او ابروی چپش را بالا و پایین می‌کند؛ پسر او لب بالایی یا پایینی‌اش را می‌مکد؛ پسر او از یکی از سوراخ‌های دماغش هوا را بیرون می‌دهد؛ پدربزرگ من با پلک چپش چشمک می‌زند یا آن را می‌جنباند؛ پدرم با زبان به یک دندانش ضربه می‌زند و من حرف موردنظر را می نویسم. در طول ۱۱ سال گذشته، من این را نوشته‌ام: مممفهومممممااااااممممممممممففممممممم.

این چه معنی‌ای می دهد؟ شاید فیلسوف عقلش را از دست داده. شاید اشکالی در سیستم پلک زدن و جنباندن و ضربه به دندان و مکش لب در انتقال حرفی که از ذهن او به قلم من می‌رسد، وجود دارد. شاید-قطعا این را غیرمحتمل نمی‌دانم- من عقلم را از دست داده‌ام: احتمالا بدون توجه به این که پدرم به چه چیزی اشاره دارد، من فقط “م” را می بینم یا گاهی “و” را. یا شاید سیستم ما کاملا درست کار می‌کند، عقل فیلسوف ما سر جایش است، تئوری او در مورد دانش به همان صفحاتی که او مدنظر دارد رسیده و من به طور ساده نباید برای فهمیدن آن خودم را به زحمت بیاندازم. این گزینه هم غیرمحتمل نیست.

یک حرف همین حالا دارد به من می‌رسد. پیرمردها شکلک در می‌آورند و لب می‌مکند، پلک می‌جنبانند و ضربه می‌زنند، چشمک می‌زنند و هوا را به بیرون می‌دمند. پسر من، که اینجا ایستاده، با ترحم و وحشت مشغول تماشاست، و احتمالا نمی‌داند تمام این چیزها چه ربطی به او پیدا می‌کند. او از بودن در این اتاق نفرت دارد. باید ببینید که او در آخر روز چطور با اشتیاق اجدادش را می‌بوسد و از مقابل من به سمت سالن می‌دود.

.

 

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش