ادبیات، فلسفه، سیاست

یک،‌ دو، سه ویتنام دیگر

آن جا وقتی وارد خانه شدیم... تو بیرون خانه بودی، همان شبی که من و آستر همین که وارد خانه شدیم، دست‌های آن مرد را بستیم، بعد ناگهان از پشت پرده کسی به سوی ما دوید. نمی دانستم چه باید بکنم. ترسیده بودم. واقعن ترسیده بودم. شاید پدرم هم ترسیده بود.

ـ چقدر دلم برای آن دنیای کوچک خودم و آن کتاب هایم تنگ شده، آن کتاب های که گاهی به سادگی نقاب های ما را از روی ما برداشته وحالات ما را به این سادگی بیان می‌کرد: ‘هستند انسان های که در ابلهانه ترین جنگ ها شرکت کرده اند… ابلهانه ترین… ابلهانه ترین…’

سرباز با چشم‌های نیمه بسته و زبان گرفته همان گونه که به نقطه‌ای خیره شده بود، این را گفت و خاموش شد. لحظه‌ای به خود فشار آورد و رو به دو سرباز دیگر گفت:

ـ می‌دانی…انگار پیش از آن که به دنیا بیایی همه چیز مشخص است. همه چیز انگار از پیش برنامه ریزی شده است. انگار کسی همه چیز را برایت مشخص کرده. انگار یک چیزی هست که با ما بازی می‌کند و گرنه ما چرا این جا می‌بودیم؟ یا این همه جنگ برای چی بود؟ عجیب است نه؟

ـ اما این چیزهایی که تو می‌گویی از خودت نیست. پیش از تو هم این ها را گفته‌اند. سراسر دنیا، کتاب‌ها، رمان‌ها و شعرها. حتا من ترجمه‌های یک شاعر را خواندم که فیتز جرالد ترجمه کرده… او هم همیشه از این گپ‌ها گفته. گمانم او هم از همین دور و برها بود.

سرباز اولی نگذاشت دوستش ادامه بدهد، همان گونه که برای خودش شراب می‌ریخت، گفت:

ـ همین دور و برها، همه چیز از همین دور و برها آغاز شده. این جا را دست کم نگیر. من هم جایی خوانده بودم. همه چیز از همین دور و برها آغاز می‌شود. می‌دانی یک نویسنده… نمی دانم شاید خوانده بودم… یا جایی شنیدم ـ این ویسکی هم ـ ها، از شگفتی هند می‌گوید. همین سیاه‌هایی که گاهی در کنار جاده‌ها می‌بینیم، همین‌هایی که جاده می‌سازند. می‌گوید: وقتی این ها تمدن داشتند پدران ما هنوز از درخت پایین نیامده بودند. یعنی… چیزی همانند همین می‌گوید.

ـ آن‌ها را دست کم نمی‌گیرم، حق با توست. می‌دانی این‌ها چقدر کهنه و قدیمی‌اند. راستی، می‌دانی این ها چقدر خدا دارند؟ سی ملیون، همین سیاه‌هایی که جاده می‌سازند، سی ملیون خدا دارند. فکر کن برای هر خدای خود، اگر یک داستان نوشته باشند، بیش از سی ملیون داستان باید باشد. این واقعن شگفت‌انگیز است، اما اگر هر کدام آن ها چند داستان داشته باشد، شمردنش کار ما نیست. ببین مایک، یعنی انسان این همه اندیشه و آفرینشگری را از کجا کرده؟

لحظه‌ای خاموش ماند، به دور دست‌ها خیره شد. در سیاهی شب نمی‌توانست چیزی ببیند، گذشته از سیاهی شب چهار طرفش دیوارهای بلند بود، خیلی بلند. چشمش را از دیوارها برگشتاند و به طرف دوستش که چشم های خود را بسته بود، نگاه کرد و ادامه داد:

ـ انسان هر کاری بکند می‌تواند، وقتی می‌تواند سی ملیون خدا بسازد پس هرکار دیگری هم می‌تواند.

ـ با تو موافقم جک، این کار ساده ای نیست. اما نمی‌دانم چی گونه می‌توان به این همه خدا باور داشت.

ـ انسان باید به چیزی باور داشته باشد.

ـ چرا فکر می‌کنی انسان همیشه باید به یک چیزی باید باور داشته باشد؟

ـ چون این سرشت انسان است. او نمی تواند به چیزی باور نداشته باشد.

سرباز لحظه‌ای خاموش ماند و بعد گفت:

ـ حق با توست هر کس به چیزی باور دارد. مثلن تو به خدا باور داری و من به شراب.

ـ این گونه هم نیست. گاهی مجبور می‌شوی به چیزی باور کنی، می‌دانی چی می‌گویم. مجبور می‌شوی.

لحظه ای خاموش ماند و دوباره ادامه داد:

اما گاهی برعکس این می‌شود.

ـ من هم نمی‌توانم چیزی بگویم. اما می‌دانی، من آسیا را دوست دارم. شرق را دوست دارم… اما ما نباید این جا می‌آمدیم. هرگز نباید می‌آمدیم.
ـ اما امروز ما هستیم و…

مایک که سرش کمی گیچ می‌رفت، تکانی به خود داد، چشم هایش را بازتر کرد.

ـ ما نه، قدرت و سرمایه‌ی ما.

ـ خوب هر چی تو فکر کنی. اما امروز این ما هستیم که آن ها را زیر دست داریم.

مایک ازجایش بلند شد، احساس کرد سرش می‌چرخد. لبخندی زد. قدمی پیش رفت و کنار جک نشست. صدایی از پشتش بلند شد، چرخید با یک چشم باز به آن طرف نگاه کرد و به دو سرباز دیگری که سیگار می‌کشیدند دست تکان داد. طرف جک نگاه کرد لب خندی زد و گفت:

ـ وقتی به هوش بیایی از این گپ ها نمی گویی، راحت باش. من باید بخوابم، می‌دانی که چند روز می‌شود درست نخوابیده‌ام.

ـ اما تصور کن، اگر همه برابر می‌بودند، آیا ما مجبور بودیم که بیاییم و این جا سربازی کنیم و بجنگیم و بکشیم و …

ـ و…؟

ـ چیزی نی.

ـ ببین جک، من نمی توانم با تو خودم را سردرگم کنم.

ـ اما، کمی فکر کن. ما از این همه راه دور چرا آمده ایم که بجنگیم. یک چیز را خوب بدان، ما هیچ گاه برای این مردم نیامدیم که بجنگیم. برای خود ما آمدیم. مایک، من و تو مانند همان فیل مرغ هستیم که برای آزادی می‌کشندمان. برای سپاس گزاری… خنده دار است.

ـ تو در همه چیز دنبال یک نقطه‌ی سیاه می‌گردی.

ـ شاید، اما هر وقت که این را می‌نوشم، حس می‌کنم… حس می‌کنم که انگار همه چیز یک باره می‌خواهد از ذهنم بیرون بیاید، همه ناگفته‌هایم.

ـ جک، من برایت یک پیشنهاد دیگر می‌دهم. به جای خوردن مغز من، برو این ها را روی یک کاغذ بنویس و وقتی به خانه برگشتیم، به بچه‌هایت بده که با آن کشتی و هواپیما بسازد. این گپ های تو را کسی نمی خواند، کسی ن… م…ی … خ… و…ا…ن…د. فهمیدی؟

جک که احساس می‌کرد، سرش گیچ می‌رود، دنبال یک جمله مناسب گشت که بگوید. اما مایک دوباره ادامه داد:

ـ تو فقط با حدسیات خود می‌خواهی چیزی را بگویی، هرچند من هم مانند تو از این جنگ خسته شده ام. من هم می‌دانم که برای چی این جا فرستادنم. اما چی می‌توانم بکنم؟

ـ بلی می‌دانم.

ـ نه، تو نمی دانی. چرا که تو هم نمی خواهی بدانی… هیچ کسی نمی خواهد بداند.

ـ بس کن، مایک.

ـ نه تو آغازش کردی، گفتم که دست بردار، اما نخواستی، دست برنداشتی… حالا… آهای کجا؟

ـ من باید بخوابم. انگار تو زیاده نوشیدی. من… من فردا همرایت گپ می‌زنم. هی، ما دوستیم… نه؟ ما دوستیم. بلی ما همه دوستیم.

جک چند قدم دور رفت، تلو تلو خورده باز گشت:

ـ مایک می‌توانم چیزی را برایت بگویم؟

مایک سرش را با تایید تکان داد.

ـ درست است… من برایت گفته بودم که پدرم هم سرباز بود؟ پدرم در ویتنام جنگیده بود.

ـ نه!

ـ گوش کن، پس از آن که برمی‌گردد تا سال‌ها داروی خواب و افسرده‌گی می‌خورد… و هر شب گریه می‌کرد. آن وقت من کوچک بودم درست یادم نمی آید، اما زمانی که کمی بزرگ شدم، یادم است که او این کار را می‌کرد و دارو می‌خورد. اما… حالا یک مرد شده ام. یک مرد بزرگ و واقعی…

ـ ها جک تو یک مرد شده‌ای.

ـ من برایت گفتم که پدرم نامه‌ای برای من نوشته؟

ـ نه.

ـ خب… خب… چون او دیگر مُرد. نامه را برایم گذاشته بود. یک نامه دور و دراز، اما نامه را مادرم گم کرده بود. این بار که رفتم. نامه را برایم داد.

دست هایش را از هم باز کرد:

ـ این قدر… اما نامه دیر رسید، کاش زودتر برایم می‌گفت. پدرم در آن نامه برایم یک داستان نوشته. من کوتاه می‌کنم. آن داستان خیلی بزرگ است. بزرگ نه، طولانی است. پدرم آن را مثل یک معلم تشریح کرده، اما من خلاصه می‌کنم.

نگاهی به مایک انداخت:

ـ هوشت با من است؟

ـ ها، جک بگو.

ـ خیلی خوب… خیلی خوب… می‌گویم: همه چیز را می‌گویم. پدرم یک روز دنبال یک گروه ویتنامی‌ها می‌رود، با آن ها جنگ می‌کند، برای این که خوب تر بتواند، شلیک کند، می‌خواهد قهرمان بازی کند. وارد خانه‌ای می‌شود. یعنی با زور وارد خانه‌ای می‌شود. او تنها نیست، با یک دوستش است. وقتی وارد خانه می‌شود… نه…نه… در را با لگد می‌زند، می‌شکند و وارد خانه می‌شود. افراد خانه خیلی ترسیده‌اند. می‌دانی او می‌گوید: ما در ویتنام نه تنها شکست خوردیم، که شکسته شدیم. این واقعیت دارد که مردم ویتنام، اصلن از ما خوششان نمی‌آمد. هیچ جایی از ما خوششان نمی‌آید.

لحظه‌ای ساکت شد و دستش را چرخاند به گونه‌ای که خواسته باشد به اطراف خود اشاره کند: این مردم هم از مامتنفرند، همه این مردم…

جک خاموش ماند، یادش رفت چی می‌گفت. دست به سرش برد. سرش را خاراند: کجا بودم؟

ـ پدرت با دوستش وارد خانه شد…

جک سخن او را برید: ها، وقتی از کنار پنجره به بیرون نشانه گرفته بود، ناگهان سایه ی تفنگی را به روی دیوار دید، بدون آن که نگاه کند، چرخید و ماشه را فشرد.

جک لحظه ی ساکت شد آهی کشید: می‌دانی چرا این را گفتم؟

ـ خوب، چی شد؟

ـ می‌گویم. همه چیز را می‌گویم. یادت می‌آید همین چند وقت پیش در همان دهکده ی که ناگهان به روی ما آتش گشودند و ما مجبور وارد خانه‌ای شدیم.

ـ خوب که چی؟

ـ آن جا اتفاقی افتاد که…

لحظه ای خاموش شد، یادش رفت چی می‌گفت. و بعد مثل آن که یادش آمده چشم هایش را بزرگتر گشود و ادامه داد:

ـ پدرم پس از آن که متوجه شد، دیر شده بود. آن سایه از کودکی بود که با دستش ادای تفنگ بازی را می‌کرده. دستش را مانند تفنگچه می‌سازد و می‌خواهد بازی کند. اما همین که پدرم سایه را می‌بیند، می‌چرخد و شلیک می‌کند. بعد همه چیز تمام می‌شود، کودک بیچاره روی زمین می‌افتد و می‌میرد. پدرم هم آن خانه را ترک می‌کند و هیچ گاهی به آن جا سر نمی‌زند. اما پدرم نوشته. هرجایی که می‌رود، آن کودک و آن سایه دنبال اش است. سال ها به خاطر همین سایه و همین کودک دارو خورد.

ـ یعنی روح آن کودک؟

ـ نمی دانم. من به روح باور ندارم. اما پدرم نتوانست تحمل کند و خودش را کشت چون دیگر نتوانست تحمل کند.

ـ خوب، در میان گپ هایت از آن خانه ی دیگر چرا یاد کردی؟

جک لحظه‌ای ساکت شد، گیلاس دیگر مشروب را سر کشید و ادامه داد:

ـ من هم آن شب… آن جا وقتی وارد خانه شدیم… تو بیرون خانه بودی، همان شبی که من و آستر همین که وارد خانه شدیم، دست‌های آن مرد را بستیم، بعد ناگهان از پشت پرده کسی به سوی ما دوید. نمی دانستم چه باید بکنم. ترسیده بودم. واقعن ترسیده بودم. شاید پدرم هم ترسیده بود. ناگهان، ناگهان کسی بیرون شد و من هم شلیک کردم.

مایک گپ او را برید:

ـ همان دختر…

جک لحظه‌ای ساکت ماند و ناگهان شروع به گریستن کرد: ها، همان دخترکی که همین لحظه هم با پیراهن سبز و چادر سرخ آن جا ایستاده است.

 

[پایان]

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش