قضا از راه میرسد
بامداد چهارشنبه، ۱۰ جوزا، انفجار شدیدی مرکز شهر کابل پایتخت افغانستان را لرزاند. وزارت صحت عامهی افغانستان شمار کشتگان را تا این لحظه بیشتر از ۹۰ تن و شمار زخمیان را بیشتر از ۴۶۱ تن گزارش کرده است.
بی بی سی فارسی، جوزای ۱۳۹۶
۱
پرتاب میشود، به اوج، به عمق. با شتاب میآید، میخورد به زمین، به لای. درد شدید میدود در تنش. درد میپیچد به دور گلویش. تقلا دارد، برای نفس گرفتن، برای زنده ماندن. چشمهایش دیده نمیتوانند، پردهی تاریکی بر اطرافش پهن شده است. تلاش میکند ببیند، نمیتواند. بهدستها و پاهای خود نگاه میکند. سیاهی. «اینجا کجاست، چه اتفاقی رخ داده است؟» رگهای از خون راه افتیده است، از وسط پیشانی، به چشم میرسد و آن را میسوزاند، به دهن میرسد، مزهی تلخ و شور. میخواهد برخیزد، نمیتواند. میخواهد برخیزد و بدود، نمیتواند. میخواهد برخیزد و برود به سوی قهوهخانه، نمیتواند. افتیده است، شبیه لاش یک حیوان خودمرده، میترسد بپوسد و بویش پرندهها را بر او بخواند، پرندههای لاشخوار را، میلرزد. وحشت. فکر میکند. چیزی در آنجا نیست، مغز سرش خالی شده است، از همهی آنچه ممکن است به دردش بخورد. «از این بدتر که نمیشود، میشود؟» راحت دراز میکشد، روی زمین، وسطه لای، زیر باران تند. چشمانش را میبندد. باران شدت میگیرد، اول شدت آنرا حس میکند، بعد تر از هوش میرود. خونش به گلولای یکجا میشود، لایهای سرخ بر آب و خاک به هم آمیخته.
باریدن گلولهوار و زمینی که تاب میآورد، و آبی که هر لحظه بلند میشود. از هوش رفته است. هوش. بیهوشی. مدهوشی. دردی را حس نمیکند. خونی که از سرش میرود و در لای جریان پیدا میکند را احساس نمیکند. افتیده است و دارد غرق میشود. نعشی بیصاحب. باران میخورد به رویش، به زخمش. دردی نیست، احساسی نیست. به آرزویش رسیده است، دیگر احساس نمیکند، مغز سرش هم خالی شده است، نه فکری، نه دردی، و نه هم راهی که بخواهد بخیزد و برود، اگر بتواند. نه میتواند و نه هست. راحت دراز کشیده است. نعشی بیصاحب در ملک بیصاحب. دو بیصاحب در آغوش همدیگر، روی یکدیگر. دو آشفته، دو بیگانه، دو گیرمانده، روی هم، در ناکجا، در زمانی غیر از زمان دیگران، در مکانی غیر از مکان دیگران. در زمان دیگران همه صاحب دارند، او هم دارد، ملک هم، درختان چناری که فرسنگها دور در شرق ایستادهاند نیز. حالا اما، او است، افتیده در ملکی بیصاحب، بر خاکی که در آب حل شده است، و احدی نمیداند چه خبر است، اگر چه جز خودش کسی آنجا نیست. چهرهای سفید و خون رفته و شام مضطرب.
برمیخیزد. بهار است. پرندهای در کنار پنجره میخواند. روز سبز است. به بیرون نگاه میکند، روز خوش است. روز زیبا آغاز شده است. درختان شگفتهاند، گلهای مرسل، رو به آفتاب لمیدهاند، موترران همسایه منتظر رئیسش است، باغبان بر زمین کار میکند، چای سبزش را مینوشد، کسی نان گرم گرفته است و بویش فضا را پر کرده است از لذت، آفتاب در آسمان میخرامد و گویی به مردم شاد شهر سلام میکند، کسی از بدبختی چیزی نمیگوید، کسی نمیداند بدبختی یعنی چه. دو عاشق در کافهای نشستهاند، قهوه سرد شده است، چشمهایی بههم گیر کردهاند، دستی بر دستی میلغزد، پسر و دختر به هم لبخند میزنند، پسر دست به موی دختر میبرد و روز شادتر میشود، روی سفید دختر سرخ میشود و روز شادتر میشود، پسر مست میشود، دختر مست میشود، پرندهها مست میشوند، زمان، زمان شادی است، اول صبح یک روز بهاری خوش–روز زیباست، آفتاب در اینروز زیباست، زندگی زیباست، نسیم صبحگاهی که با شاخهای درختهای کنار جاده بازی میکند زیباست، بودن زیباست.
پشت پنجره ایستاده است، می بیند و کیف میکند. «بلاخره، یک روز خوش.»
دهنش مزهی شوری دارد. نشسته است، درد شدیدی از پشتش راه میافتد، به سرش میرسد، دیوانهاش میکند. ایستاده است کنار پنجره، دهنش شورتر. درد بیتابش میکند. موسیقی خشنی به گوش میرسد، ریتم وحشتناکی دارد، کسی آلات غریبی را همزمان با هم مینوازد، صداها بههم میآمیزند، و تندتر میشوند، بلندتر و خشنتر. دختر لبخند به لب دارد. پسر از پشت میز برمیخیزد، پشتش درد دارد، سرش نیز، چیزی را از بغلش بیرون میکشد، لبخندی بر لبان سرخ دختر نیست. روز زیبا در پشت پنجره در حال شکستن است. دختر را میکشد به سوی خود، چشمها بازماندهاند از تعجب، و نگاههای حیران به سوی دستی که خنجر را محکم گرفته است میپیچد، و دست، بیدرنگ، خنجر را تا دسته وسط دو سینهی دختر گور میکند. زیبایی آنسوی پنجره شکسته است، ابر سیاهی آسمان را میبلعد. تاریکی. درختان بیبرگ. فرش سرخ کافه، معشوقی کشته شده. موسیقیای دیوانه کننده، دردی دیوانه کننده، و بارانی بیرحم. نعشی افتیده در کنارهای متروک و بینام. سمفونی خشونت به اوج میرسد، چشمهای در تاریکی یک چار دیوار باز میشوند. فحش و دشنام زیر زبانش میپیچد. گوشی را خاموش میکند و روی تخت دراز میکشد.
***
«لعنت به این زندگی! چی میخواهید در این اول صبح؟»
گوشی را برمیدارد و به کسی که درآنسوی خط، در این وقت صبح، میخواست با او گپ بزند تماس میگیرد.
«سلام.»
صدای آشنا، صدای زنی که سالهاست میشناسدش چیزی میگوید. آرام گوش میدهد. وضعش تغییر میکند، عضلات چهرهاش شل میشوند. چیزی به ذهنش نمیرسد. هر دو خاموش ماندهاند. بعد از لحظهای زن میگوید: فردا، ساعت شش عصر، همه جمع میشوند، در همان مکان همیشگی. تو را هم خواستهاند، باید بروی.
«خوب ببینم تا چه شود. خداحافظ.»
صدای زن قطع شده است. گوشی را میگذارد روی میز و با چشمهای نیمه خواب میرود به اتاق نشیمن. تلویزیون را که روشن میکند، زن زیبایی با لهجهی غلیظی خبر عاجل را میخواند. «خبر عاجل در این مملکت، همیشه خبر مرگ است.» خبر مرگ بود. خبر مرگی که درست یک ساعت قبل اتفاق افتاده بود. خبر مرگ جمعی. خبر کباب شدن انسانها، خبر محو شدن انسانها. مرگی که با منفجر شدن لاریای مملو از تنها مواد منفجره اتفاق افتاده است. مرگی بیوعده. صدها کشته، صدها زخمی، هزارها دردمند. این قصهی هر روزه است. سالها میشود چنین است. باد جهنمی میوزد، هر روز ، و جانهای شیرین را با خود میبرد. باد بیرحم است. باد خونخوار است. باد وحشتی است که از پشت شیشه مردم شهر را در خانههایشان میسوزاند. به پردهی تلویزیون نگاه میکند و پردهی اولین تصاویر محل حادثه را نشان میدهد. «چه وحشتناک! آدم یک روز بمیرد بهتر است از این هر روز مردن.» مرگ اتفاق جدیدی نیست، کهنه شده است، اما فرسوده نه. سالها میشود که این مردم با آن آشنا هستند. یک زمانی مرگ شکنجهگاه رژیم حاکم بود، یک زمانی پولیگون بود، بعد زمانی رسید که مرگ بمبی بود که از سوخو رها میشد، بعدها موشکی بود که میل تانک شلیک میکرد یا هم موشکی بودکه از سرشانهی یک مرد روستایی شلیک میشد. حالا، اما لاریای است که چشم ندارد، انسان و حیوان، دوست و دشمن نمیشناسد، منفجر میشود و خون و آتش میگیرد زمین را. مرگ در این سرزمین بهدنیا آمد، در کوچه پسکوچههای همین شهر بزرگ شد، در همینجا به تشنهگی مداوم دچار شد. نشسته است روی کوچ و دیگر به تلویزیون توجه ندارد. فکر میکند به اینکه فردا چه خواهد شد. «این دیگر آخر خط است، باید قبول کنند که راهی نیست جز همانی که پیشنهاد شده بود، چند وقت پیش.»
او به تشکیلات تقریباً زیرزمینیای مرتبط بود که در ده سال آخر آهستهآهسته رشد کرده بود. حالا اگر چه دهها هزار عضو داشت، هنوزهم سری بودن خودش را حفظ کرده بود. اگر چه کس نمیدانست که اینها بالاخره چه میخواهند، ولی در میان مردم، از هر طبقه، عضو داشتند و به شدت فعال بودند. تشکیلاتی که زادۀ همین شهر بود و عملاً در کاروبار سیاست سردرگم آبادیای به نام کابل دخیل بودند، البته، بدون اینکه دخیل باشند. دست به تفنگ نمیبردند، خون نمیریختند، و مهمتر از همه خواندن و نوشتن بلد بودند. اینها مردمان عجیبی بودند. البته با وضعی که شهر داشت توقع هم نمیرفت که مردم دست به دامن مردمان جز اینها شوند. مردم خسته شده بودند و به دنبال راه دیگر جز راههای رفته بودند. راههای رفته همه به یک نقطه میانجامیدند: بدبختی. مردمان زیادی رفتند، این همه راه و این همه آدم: کسی تفنگ گرفت، کسی شعر گفت، کسی به زلف یار گرفتار شد، بالاخره همه بدبخت شدند. تفنگدارها به تفنگدارها شلیک کردند. شاعر برای تفنگدارها شعر گفت، برای ملتی که دستانش را کمربند کرده بود به دور آفتاب. معشوقها در تیراندازی تفنگدارها گیر کردند و در حینی که لب بر لب بودند کشته شدند. کشته شدند. همه کشته شدند. نسل اندر نسل کشته شدند. جز کشته شدن کاری بلد نبودند. کشتن را نیز بلد بودند ولی آن خود به نحوی کشته شدن است. زدند و کشتند و خون ریختند و کشته شدند. و چنین بود که کشته شدن امری شد عادی، عادیتر از دود کردن یک نخ سیگار در صبحگاه بهاری، امری روزمره. بالاخره، چند نفری جمع شدند و تصمیم گرفتند که دیگر نمیشود به اینشکل ادامه داد و همه با هم گفتند: «باید از کشتن دست کشید، از ریختن خون دیگری. باید از عادت کشتن خود را رها کنیم.» او نیز جزء این چند نفر بود. از همان لحظهای که به کشتن نه گفتند، حرکتشان شکل گرفت. آغاز آهستهای داشت. ولی گذشت زمان به تعدادشان افزود و رفته رفته هزارها نفر به آنها پیوستند. این پیوستن توجه قدرت را در پی داشت، ولی برایشان مهم نبود. هرچه شمارشان زیاد شد کشتن نیز زیاد شد. و درماندند و ندانستند به کدام دری بزنند و دامن کی را بگیرند. درماندند و مردم کشته شدند. اینها کارهای عجیبی میکردند، به زعم خودشان در اعتراض به کشته شدن. مثلاً فردای یک روزی که صدها نفر در اثر انفجار یک لاری نظامی کشته شده بودند، اینها فراخوان دادند که هوادارانشان به جادهها بریزند. این ریختن به جاده باید با تنهای کاملاً برهنه یا حد اقل نیمه برهنه میبود. همه فکر کردند که کسی چنین کاری را نخواهد کرد چون: «هنوز مردم اینقدر بیغیرت نشدهاند.» فردای آنروز همه در کمال حیرانی با سیلی از مردمان برهنه و نیمهبرهنه مواجه شدند و دست به دهن برگشتند به کار و زندگی خود. اینکار و کارهای دیگر از این جنس هیچ دردی را دوا نکرد، بلکه به روند کشته شدن شدت بخشید، چنان شدید شد که درماندگی اینها به نومیدی تبدیل شد.
«جز یک راه، راه دیگری وجود ندارد. بلا ده پس زندگی.»
پیالهی چای سبزش را برمیدارد و برمیگردد به اتاقش. مینشیند پشت میز کارش. میز کاری که اگر از سر لجاجت او نبود چار سال پیش، در زمستان، در بخاری خاکستر شده بود. اما، هنوز، در جایش است. حالا او روی چوکی همچنان از کار افتادهاش نشسته است و چای مینوشد و فکر میکند به آنچه که فردا بعد از ساعت شش در انتظار او، در انتظار مجموع تشکیلات، و در انتظار شهر است. قلمش را برداشت و نوشت: «من نتوانستم. هر چه تلاش کردم. هرچه خونجگر خوردم. هرچه دل به دریا زدم. هر آن گونه که خواستم نتوانستم. خواستم جهان را جایی خوبی برای زندگی بسازم، نتوانستم. خواستم، گوشهای تنها بنشینم مقابل کامپیوترم و بنویسم، نتوانستم. باید روراست باشم، خواستم خون بریزم، سفیدها را بکشم، زردها را بکشم، خواستم هر که را که میخواست با من مخالف باشد را بکشم، سرش را گوش تا گوش ببرم نتوانستم، خونش را بنوشم–جداً خواستم، با تمام وجود خواستم، پول گذاشتم پای این خواست، وقت گذاشتم، به دنبال تیغ گشتم، تفنگچهی درهوال خریدم. نتوانستم. یکباره همه چیز احمقانه جلوه کرد، تجلی یک هیج بزرگ، هزارخانهی تفکری که به هیچ میانجامید. بریدم. رفتم. گیرکردم، گیرماندم. در این باتلاق بزرگ، در این گهبازاری که هی داد و فریاد درمیآورند برای ارزشها و لهو لعبی از آن جنس، گیر ماندم. میدانی چه سخت است نفس کشیدن در اینجا؟ میدانی من دیگر نمی توانم عاشق شوم؟ میدانی چه روزهای سختی را میگذرانم با درک اینکه بدتر از اینها در راه اند؟ میدانی، شهر شده است عالم اموات؟ میدانی، جادههای خونین حرف میزنند با جسدهایی که صبح همین روز میخواستند بروند بهسوی کار، به سوی نان، به سوی عبادت؛ جسدهایی که دیگر قابل شناسایی نیستند، جسدهایی که دیگر نمیتوانند کسی را در آغوش بگیرند و فریاد بزنند؟ شاید ندانی، گناهت هم نیست، کسی ترا ملامت نمیکند. ولی کاش میبودی و میدیدی که ما همهیمان مردهایم. ما مردگان هیچ کاری از دستمان بر نمیآید. ما فقط حق داریم مرده بمانیم. از حرفهای من خسته نشو. من تنها همینها را دارم. مثل دیوانهای که جز آرام نگرفتن چیزی را بلد نیست، من هم نمیتوانم. کاش میبودی و این حقارت را میدیدی. بد رقم گیر کردیم. حالا دیگر راهی نمانده است که برویم، چارهای که بجویم، فقط و فقط میتوانیم خودمان را از شر همه نیک و بد، رنج و درد رها بسازیم. تمت بالخیر.»
قلم را گذاشت روی میز، چای سرد شده را نوشید و در خود غرق شد.
«میدانم، خیلی عجیب است، ولی نمیتوانیم راحت بنشینم و قهوه بنوشیم و هر روز مردم کشته شوند. اگر قرار است کشته شوند (شویم) پس ما اینجا با اینهمه ساز و برگ، و شأن و فرت چهکار میکنیم؟ راهاش همین است، اینبار قانع میشوند.»
میاندیشد و بیقرار میشود. میاندیشد و ایستاد میشود. میاندیشد و متوجه میشود که دیگر نمیتواند بیندیشد. بیقراری به شکل وحشتناکی در خونش میدود و به تمام وجودش میرسد. ایستاد میشود، در دهیلز قدم میزند، و بیقرار است. نمیتواند بنشیند و نمیتواند قدم بزند. مات به آیینۀ قدنمایی که در دهلیز است مینگرد و خودش را نمیشناسد. آنچه میبیند و آنچه در ذهن دارد همسان نیستند. مرد پیری را میبیند، روبهرویش ایستاده است، بیکه لبخندی روی لبش باشد، بیکه امیدی در چشمش دیده شود، مردی از روزگار افتاده، مردی در انتظار مرگ، مرگی وحشتناک. پیرهمرد به او خیر شده است، با چشمهایی ازکارافتاده و لبان ترکخورده. میبیند و مرد روبهرویش به عقب میپیچد، با قدمهای حسابشده آرام آرام دور میشود. میرود و به افق نمیرسد، میرود و چروک چهرهاش در ذهن او حک شدهاند. میرود و لبهای سیاهاش چیزی را در گوش او نجوا میکنند. او اما نمیخواهد این مرد برود. میخواهد چیزی بگوید اما صدا در گلویش خفه شده است. پایش زمین را پس میزند، پای دیگر به تعقیب اولی از زمین بلند میشود، میخورد به آینه و آینه میریزد بر کف دهلیز. آینهی شکسته نوری را منعکس میکند که وجود ندارد. تاریکی. پارچههای خالی از هر گونه تصویر بر زمین و پیرمردی که وارد اتاق میشود.
لحظهی بعد، از خانه خارج میشود.
***
یکی از روزهای بهاری در جاده در جریان است. آسمان چندی است دل از ابر نمیکند. از ابرهای رنگارنگ، ابرهای سیاه، ابرهای سفید، ابرهای خاکستری. هوای شهر خاکستری است، گاهی باران میآید، گاهی پارچه های گوشت، گاهی هم سرب معلق. حالا ابرهای سیاه از شمال به شرق آسمان را درمینوردند. پارچهی سیاه روی شهر در حال پهن شدن است. و ابرها غر میزنند. رعد و برق در آسمان غمین شهر سوگوار. غرش آسمان مردی را از یکی از هزارخانهی ذهنش بیرون میکشد به دیگرش پرتاب میکند. «آسمان سیاه، زمین سیاه، من سیاه، زندگی از این سیاهتر نمیشود. همین سیاهی و همین ماها که نه رنگ دیگری را شناختیم و نه تلاش کردیم بشناسیم. نه رنگ سرخ را دانستیم، و نه لبهای سرخی را بوسیدیم. نه باران جز آبی که از آسمان میآید چیزی بود و نه چنار پیر صدساله ارزشی داشت برایمان، نفهمیدیم باریدن باران نشان امید است، زمان عاشق شدن، و چنار پیر چوب سوخت نیست، زندگی است که هنوز در جریان است. ندانیستیم و بدبخت شدیم. ندانستیم و وقتی باران بارید خود را در چار دیوارها پنهان کردیم. ندانستیم و اول شاخهایش را بریدیم و وقتی آن گرممان نکرد، خودش را نیز با تبر از پا درآوردیم، زندگی را. نه زیستیم و نه رها شدیم، گیر کردیم درچرخ بیپایان تولید مرگ، در کار و بار کشته شدن. شاید این سیاهی حقمان است. شاید ما محکوم شدهایم به اینگونه مردن. بله، ما محکومیم.» فکر میکند و بند دلش کنده میشود. تنش میلرزد. آسمان دوباره به فریاد افتاده است. رعد و برق برای لحظهای آسمان را روشن میکند و دوباره همان چهرهی همیشگی. لحظهها میگذرند و فراموش میشوند.
«اینجا کسی به یاد نمیآورد که زیستن چه است. فقط یاد دارند شب را سحر کنند. و اگر توانش را داشته باشند کشته نشوند، اگر خیلی شهکار کنند: یک دود چرس میزنند و دیرتر میخوابند.»
روز میگذرد و آسمان میغرد، و رعد و بعد برق و باران تندی که میریزد، و مردمی که در چاردیوارها پنهان شدهاند و شهری که صبح در آن خون میبارید و حالا باران میبارد، و آب با خون ریخته شده یکجا میشود و بالاخره در یک روز آفتابی به زمین میچسپند، و مردی که در جادهها قدم میزند و جز خاکستر نمیبیند و جز صدای مرمر مغز خودش و غرغر آسمان را نمیشنود.
روان است، چون آب، همسان با آب. آب راهش را مییابد، او نه. میچرخد، در دایرههای خرد و بزرگ. برای چه؟ نمیداند. شاید برای بلعیدن دود و خاکستر، برای پاره کردن شهر به قطعههای کوچکی که ظرفیت به خاطر سپردن را داشته باشند. هر قدم یادی است از گذشته برای آینده، برای توهم آینده. زندگی خود قطعه های کوچک خاک اند که فردا، سالها بعد، دوباره بههم میچسپند و این روز را میسازند. اگر فردایی در کار باشد، اگر سالهای آیندهای در کار باشد. نیست و او اینرا بهتر از همه میداند. همین دم آینده است برای او. جز لحظهها که یکی پس دیگر میرسند و میگذرند وجود ندارد. به فکر پیرمرد درون آینه میافتد. پیرمرد غمگینی که به تلاش او برای آغاز سخن وقعی نگذاشت و رفت. و او حالا غمگنانه، در شهر، در یک روز رو به غروب، راه میرود، بیکه هدف خاصی در ذهن داشته باشد، بیکه بتواند از چنگ فردا خود را رها کند. با هر قدم پرتاب میشود به فردای خونین، به روزی که همهای خون ریخته شده به گردن او است، خون انسانها.
«به آخر خط رسیده ایم. به آخر همه آرزوها، به آخر خواست زیستن. به آخر رنج. به آخر آزادی. به آخر میل به سقوط. باید رها شویم. باید خود را رها کنیم. سقوط اجتناب ناپذیر است. باید برویم. تا شاید پرندهها برگردند، تا شاید گل نارنج دوباره بشگفد و مردی را مست کند، تا شاید مرد مستی دوباره رباب بنوازد و شهری را مست کند. تا شاید دوباره زیستن عادی شود. تا شاید دیگر شوقی برای کشته شدن نداشته باشیم. تا شاید زندگی کنیم. تا شاید عاشق شویم. تا شاید زنده باشیم.»
۲
نیمه شب و اتاقی تاریک و چشمهای بسته. خواب نیست. به مادرش فکر میکند. به وقتی که در یکی از شبها، چند سال پیش، وقتی برای امتحان کانکور آمادگی میگرفت، آمده بود به اتاقش و گفته بود بخوابد. حالا، به آن شب فکر میکند، نمیداند چرا. در آنزمان اولنمرهی صنف بود، امیدش به اینکه در دانشکدهی طب کابل کامیاب شود زیاد بود. اوج جوانی و سرزندگی. پیش از اذان ملا از خواب برمیخاست، طهارت میکرد و میرفت مسجد، تا وقت مکتب همانجا میماند. همصنفیهایش از حسد و پوزخندی، «چلی مسجد» صدایش میکردند. با چشمان بسته به آن روزهایی خود فکر میکرد به زمانی که جز راه یافتن به دانشکدهی طب نمیاندیشید، تمام آنچه در یک روز اتفاق میافتاد را دانشکدهی طبی کابل زیر سایه گرفته بود، جز اوقات نماز. حالا اما چشمان بزرگش را لای پلکهای درشت پنهان کرده است و سرش را زیر روجایی چرکین و به آن زمان فکر میکند، به زمان جاهلیت به قول خودش، به زمانی که عمرمختار را نمیشناخت، و با درد امت آشنا نبود، صدای گریهی زن مسلمان سوری را نمیشنید. تنها یکسال به دانشکده رفت، بعد از آن مجبور شد کابل را ترک کند. رفت و چند سالی گذشت، در جریان چند سال مادرش مرد، از فراق پسرش دقمرگ شد. در مدتی که از کابل رفت تا به زمان مرگ مادرش دو بار با او گپ زد و هر بار مادرش خواست که برگردد ولی او گفته بود: ما همیشه دوست داریم قهرمانی ظهور کند و امت را از چنگال طاغوت و کفر نجات بدهد، ولی هیچ وقت نمیخواهیم این قهرمان از خانه و فامیل خودمان باشد، مادر تو نمیدانی، امر خدا همین است. حالا، اینجا بود، در اتاق تاریکی، جایی در کابل جانان، کابلی که همیشه برای او شهر فساد بود، شهر زنان زیبا و بیحیا، و مردانی که روز مسلمانند و شب دود چرسشان خمار شهر را میشکست. اینجا بود و به روزی که خبر مرگ مادرش را شنید فکر میکرد. آنروز یک قطره اشک نریخت، فقط چیزی را در دل نشخوار کرد و با هیچکس در این مورد حرف نزد. فقط جسورتر شد و بیپرواتر و بیخواب تر. اولین نفر بیدار میشد و آخرین نفر میخوابید. چشمانش سرخ شدند و رنگ از چهرهاش پرید. بیرحمتر شد. دلش گرفت و برای اولین بار غمگین شد. خودش نمیدانست که غمگین است، یا هم نمیخواست بپذیرد که غمگین است.
چند روز پیش، بعد از اینکه نماز صبح خوانده شد و آفتاب آهسته آهسته از پشت کوها بلند میشد، کسی صدایش کرد و گفت که پیام آمده است که در کابل به او نیاز دارند، شمارهی تلفونی برایش داد و گفت زنگ بزند و بگوید که صبر هست و از شرق میآید و با خود نصرت میآورد. بعد از گفتگوی کوتاهی آن کس در بغل فشرده بودش و گفته بود خداوند از او قبول کند. خودش اما چیزی نگفته بود. میدانست کابل رفتن به چه معنی است. چند لحظهای در کناری نشست و به صدای آب و پرندهها گوش داد. چند ساعت بعد همان روز مویش را اصلاح کرد و ریشاش را تراشید و راه افتاد به سوی مرکز شهر، از آنجا به سوی کابل.
جاده به خود میپیچد و موتر میرود که مرگ چند نفر را با خود به کابل ببرد، به این شهر مرگهای معلق. مرگ در کنار شیشهی سیت عقبی نشسته است و چشمانش برق میزند، تنش آهسته میلرزد، هیچکس چیزی به گفتن ندارد، و موسیقی سکوت را همراهی میکند. کوهها و دشتها از مقابل چشمانش رد میشوند برای آخرین بار، میبینید و همه طبیعت به گلوی او دست میاندازد، به دستانش، همه جا زیبا است و سبز، درختان ناجو انگشتان یاری است که او نداشت، تپههایی سبز خاکی او را به یاد سینههای بلند یار نداشتهاش میاندازد؛ همه هستی، تار ربابی که از تیپ پخش میشد، زنان کوچی، بتههایی گل کرده کوکنار و سبزی درهها در گوشش نجوا میکنند: باز هم بیا، ما منتظرت میباشیم. ماهی و آب و انار، لذتهای کوچکی که معنیشان را از دست داده بودند و فقط شده بودند نامهایی که دانستن و ندانستنشان به درد او نمیخورد، او میرفت که به سعادت برسد و تقلای تپهها و چشمهای سرمهشده را نمیدانست، میرفت که امر خدا را بهجا کند، میرفت که خط میان حق و باطل را با خون خود و چند نفر دیگر درشتتر کند. سر شوق بود، حالا، هیچ چیزی نمیتوانست قضای خدا را تغیر بدهد. به بعد از خود فکر میکرد، به بعد از مرگ، به جهانی دیگری که غیر از این جهان است، جایی که تنها زبان میتواند آنرا بهوجود بیاورد، گفته شده است که آنجا هر چه در تصور بگنجد وجود دارد، او تنها باید تصور کند و هر چه تصور کند آنجا خواهد بود، و آنجا تنها چند ساعت با او فاصله داشت، فاصلهی زیادی نبود، بالاخره میرسید. کوشش میکرد جهان را در تصور بگنجاند. تمام هستی را، بودن را–چون سر شوق بود و پرندههای سرخوش و کوچک احساسات در چشمانش هر لحظه در حال پرواز و خواندن نغمهای پیروزی بودند، نمیدانست که آنچه میخواهد تصور کند در مقابلش است، بیکه خونی در کار باشد، بیکه کسی کشته شود. جز چپن سفید و چهرهی مادرش چیزی به فکرش نمیآمد. تلاشی بیسرانجام و ناموفق. تمام دورانش به چار، پنج مکان خلاصه میشد–یک کوه نه چندان بلند، دو شهر و چند خانه در این شهرها و راهی که اینشهرها را بههم میرساند، و چند مسجد. فکر میکند و فکرش به جایی نمیرسد. میتپد و میداند که این تپیدن راه به جایی نمیبرد. آرام میشود و دیگر در پیساختن جهان خیالی نیست. به آنچه تا چند ساعت دیگر در یکی از جادههای کابل منتظرش است نیز فکر نمیکند. به مادرش نیز نمیاندیشد. جاده در مقابلش میپیچد و چشمان فروزانش آن را تعقیب میکنند. آفتاب در امتداد جاده سر به غروب میگذارد و آسمان رنگ غمگینی به خود میگیرد. جادهای پیچدرپیچ او را در خود غرق کرده است. موسیقی سکوت را رانده است به بیرون موتر، کسی سهتار چترالی مینوازد و میخواند: « دا بیګانۍ عجیبه شپه وه، د یار په غېږ کې لکه پاڼه رپېدمه!» کشته شدن چند نفر نزدیکتر میآمد. چند نفری بیخبر از دنیا قرار بود کشته شوند تا او به جهانیکه حتی نمیتواند تصور کند برسد، به زنان خوشروی، به شراب شیرین، به دیدار آنیکه با لبخندی همهای این بدبختیها را به تماشا نشسته بود.
۳
امروز صبح وقت از خواب بیدار شد. کمی عسل و پنیر خورد. قهوه دم کرد و در برنده به تماشای طلوع نشست. آفتاب با جهشی بلند شد. شهر رنگ آفتاب گرفت و بیدار شد، خودش را تکاند و مردم یکی یکی ریختند به جادهها. کسی اینطرف کسی آنطرف، هر که به دنبال کار خودش. او از برنده به شهر مینگریست، به آفتابی که تازه بلند شده بود. سگرت دوم را گیراند و میخواست چیزی را در تلفونش ببیند که صدای وحشتناکی بلند شد، چوکی از جایش تکان خورد، او نیز، قبل از اینکه بیافتد از کتاره محکم گرفت. در جایی، در نزدیکیهای خانه او دود سیاهی به آسمان شده بود. به دود نگاه کرد، به شهر زخمی، به کابل خونین. آرامش چند لحظه قبل را نداشت. آرامش در چشمش شکسته بود. در چشمش آهوبچهای ناله میکرد. نا خواسته چشمش تر شد، خون آهوبچه را ریخته بودند و او آن را میگریست. «کابل جانان را زنده زنده کشتید، آدمای وحشی!» اشکی که به این زودیها بند نمیآمد. بلند بلند گریست، سگرتش را از کف برنده برداشت، روشن کرد و پک محکمیزد. دوباره به محل انفجار نگاه کرد، هنوز دود –مثل ابر سیاهی که بخواهد بعد از صد سال ببارد– آسمان را در اختیار داشت. در تلفون به دنبال محل و شمار کشتگان بود که زنگ آمد. جواب داد. چند لحظهای به صدای آنسوی خط گوش داد و بعد گفت: به من چه، چرا خودت برش زنگ نمیزنی. من نمیتوانم تمام عمر خبررسان شما باشم! تلفون را قطع کرد، و بیکه بخواهد دوباره با شهر چشم در چشم شد. درست در مقابلش ایستاده بود، جسد قطعهقطعهشدهی کابل. صدای آژیر امبولانسها و پلیس بلند بود. «وای بر ما که هر روز دود و خون میبینیم و هیچ گهی خورده نمیتوانیم.» تاب نیاورد، وارد اتاق شد، با چشمهای گریان و قلبی که میلرزید. فریاد زد، بلند و خشن و خونین: «لعنت به شما احمقهای سیاهدل!»
آن آواز رویا است. دختری زیبا، شاید هم نه. تنی سرشار از اندوه و خشم. چشمهای بزرگش تصویر غمانگیز یک آهوی گیرمانده است. حلقههای سیاه زیر چشمها شبهایی است که از دست رفتهاند. زادهی شب است، آویزان در آن. یک موجود شبانه: پاهای شبگرد و چشمهای شبجو. روزها از رنگ میافتد. با آفتاب چندان جور نیست، حتا در زمستان. در تابستان در کنار دیگر کارها، همیشه وقت، به آفتاب نفرین میفرستد. میل به خونریزی دارد، اما، دلش نمیشود پشهای را بکشد. در کابل زندگی میکند. از سالهای امیدواری میآید، آن سالهای شور و شعف، ولی با خود امید نیاورده است. از آن سالها فقط چشمهایش را آورده است. چشمهایی که هر آنچه ممکن است را دیده است. خون دیده است. تن دیده است، تنهایی که میلرزیدند. دو تن درهم پیچیده دیده است. تنهای دیده است که شصتوسه پارچه شده بودند. جادههایی دیده است که گودال شدند. آدم دیده است که آتش شده، و نابود. حافظهای وحشتناکی دارد. هیچ چیز فراموش نمیشود، تمام آنچه اتفاق افتاده است را به یاد دارد: دستی که به تن خورده بود، دستی که تکان خورده بود و زمین لرزیده بود. خلاصه همه چیز را با تمام جزئیات به یاد داشت. برای همین بود که روزی، در جایی، ریسمان گردن امید را رها کرد و رفت. پس از چاشت یک روز برفی، روزی که برف در جاده رنگ سرخ داشت. همینکه رها کرد، خشم گرفت، خشمی که هرگز رهایش نکرد.
بعد از آن روز، زندگی دو چشم بزرگی بود که تنها اشک میریخت، اشک یاس. دوید، خندید، شراب نوشید، رقصید، به هر دری زد، صدایی نشنید. چشم به راه امید بود، نه که زیادی دل به آن ببند، فقط در انتظار بود، شبیه کسی که منتظر دوباره زنده شدن مردهای باشد. عشقبازی کرد، هر که را دلش خواست به سینه کرد، به سر. آب از آب تکان نخورد و رنج از سرش. روز گذشت، شب رسید. ماه گذشت، باریک شد، دوباره جان گرفت. شب چارده رسید، شب روشن شد. باران گرفت، برف بارید، طلوع. بهار. خزان. زمستان. چشم به راه بود و راه از وسط دوپاره شد. چیزی از آن بیرون نیامد، فقط حفرهای ماند در راه و در روح. چشم به حفره دوخت، به آن خیره شد، سالها منگ ماند. غمگین شد. حفره او را در خود غرق کرد. هر چه به آن نگاه کرد، غمگینتر شد، سرخوردهتر. به کوه شد، به جاده نیز. هیچ، هیچ نتوانست بکند. «از رنج رهایی نیست!» از رنج رهایی نبود، جگرخون بود، جگرخون ماند. چشم باز کرد، مرده دید. چشم بست، صدای مرده شنید. دهن باز کرد، خبر مردن گفت. کارش خبر گفتن بود، خبر مردن. « در اثر منفجر شدن ماین کنار جاده…. در انفجاری در شهرنو… در بمباران شب گذشته در ولسوالی… دیشب بر پاسگاه ارتش حمله شد و… دهها، صدها، هزارها انسان مردند. مسؤلین پیگیر اند.» روزی دیگر و خبری دیگر. هر روز خبر بد، خبر مردن. هر روز دهن باز کرد و گفت و گفت و گفت. و تکرار. روزی در حین گفتن به وحشت افتید، حالش از گفتن به هم خورد، ترسید، گریست، برخاست و رفت، خشمگین و غمگین.
حالا، روز و شب، در شهر میگردد، درست شبیه یک روح پریشان. و کابل ویرانتر از آن است که روی خوشی به او، یا به هر کسی دیگر، نشان بدهد. همه در سوگ اند، سوگی دنباله دار و جانکاه. زندگی در جریان است، دلگیر و نومید. از هر گوشه آهی بلند میشود، خون میریزد و کسانی کشته میشوند. هر که این نالهها را میشنود دیوانه میشود. او هم در مرز دیوانگی قدم میزند. خشمش اول امیدوارکننده بود: میخواست چیزهایی را تغییر بدهد، ولی با گذشت زمان دید که نمیشود. حالا نیز خشمگین بود، ناگزیر نیز، فقط با این تفاوت که دیگر میدانست: «راهی نیست، فراری نیست!» هر چه میبیند، هرچه میشنود، هرچه فکر میکند همان یک جمله را تکرار میکند. «باید که بگذرد این زمان، باید که بگذریم ما، تا دمی بیاسایم.» مرگ یگانه حقیقتی است که شهر فریاد میزند. دل گرفته و جگر پرخونش را با خود میکشاند به پس کوچه های شهر، به گوشههای متروک.
«این همه مردن، مرا به حلقه میکشاند.»
گفتگوهای بیقراری
۱
باران تندی میبارد. چند نفری در آن سوی پنجره پشت میز درازی نشستهاند. ساختمان کوچکی است، دو طبقه، دو سالون بزرگ، با راه پلهای نسبتاَ باریک. تعداد مشتری خاص خودش را دارد. کافه نام ندارد. در مقابل در ورودی، همیشه سربازی نشسته است، سیگار به لب و تفنگ به دست. اکثراً با نور کمرنگ چند شمع روشن است. دیوارها سیاهرنگ شدهاند. بیرون ساختمان کاملاَ عادی است، داخل آن بیشتر به گور دستهجمعی میماند. در یکی از دیوارها، نقاشیای آویزان است، تصویر چشمهای ناظر، دوچشمی که بیننده را غمگین میکنند، چشمهای حیران، چشمهایی که گویا رنج این مردمان را درک میکنند، میدانند ولی چون وسیلهی بیان ندارند رنج میبرند، چشمهای مغموم، نه از زن هستند و نه از مرد، چشمان یک انسانی گنگ، چشمهایی که وسط حاشیههایی گیر کردهاند.
مرد خوشپوشی، در طبقهی دوم، پشت میزی نشسته است و از پنجره به بیرون نگاه میکند. زنی وارد میشود، از پله ها بالا میرود، جلو مرد مینشیند.
به هم نگاه میکنند. مرد لبخندی به لب دارد، از صورت زن آتش میبارد.
مرد تا بخواهد چیزی بگوید. زن شروع میکند.
«نامم بخت است، صفتم بد.»
ــ خیر باشه، باز چه شده که در این اول صبح شروع کردی؟
«هیچ، دیگر چه شود. مگر نمیبینی، مگر نمیشنوی، مگر بوی خون و گوشت سوخته دماغت را نمیسوزاند؟ چه قدر آدم باید ساده باشد که بعد از اینهمه سال زیستن در وسط ماجرا بپرسد: باز چه شده است؟»
ــ اوه! به خاطر انفجار غصه داری. من گفتم شاید چای صبح نخورده از خانه برآمدی.
«کمی حیا، کمی انسانیت هم خوب چیز است!»
ــ درست است. اما من چه کرده میتوانم، تو چه کرده میتوانی؟ جوابش را هم من میدانم هم تو: هیچ. هیچ کرده نمیتوانیم. هیچ کسی، هیچ بدی کرده نمیتواند.
«حداقل میتواند غمگین باشد. مگر نمیبینی شهر رسماً شده خانهی اموات. در جادهها جز خون و انسان مرده چیزی برای دیدن نیست، است؟ میتوانی غمگین باشی، برای بخت خودت و من و صدها انسان دیگر که در چنین جایی نفس میکشند. میتوانی آن لبخند احمقانهات را بیندازی به زبالهدان. میتوانی دهنت را ببندی و هیچ گهی نخوری. صد بار گفتیم پیش مه که میآیی این لودگی هایت را بگذار در خانهات.»
ــ چرا قهر میشوی، فقط پرسیدم چه خبر است. کار بدی کردم؟ خوب، معذرت میخواهم. درست شد. اما، تو خوب میدانی که من دیگر نمیتوانم یک لحظه به این چیزها فکر کنم. همین که به فکرم آمد حالم خراب میشود. اگر برای این چیزها یکبار دیگر غمگین شوم، آخرینبار خواهد بود. و دگر اینکه، تو که غمگینی چه دردی را درمان کردهای که من هم راه بیافتم به دنبالت.
«حداقل نمیروم با جنازهها برقصم، یا مثلا جیبشان را بدزدم.»
ــ رویا جان، ترا خوشت میآید این وضعیت، غصه نخوری، نان از گلونت تیر نمیشه. وضع گرفته میفاریت. خوشت میآید غمگین باشی، غیر از این هیچ دلیلی نداری. هر روز، هزار انسان به حق و ناحق کشته میشه اگر بشینیم و غم کل کشته شدهها را بخوریم، دقمرگ میشویم. حالا هم من بیچاره را گیر آوردهای و درس اخلاق میدهی.
«خیلی پستی به خدا! پس با این همه مرده، این همه کشته شده چهکار کنم؟ هر کدام یک زندگی بود، عزیز کسی بود، هر کدام هزار آرزو بود؛ حالا، اما همهیشان شدند چند گور، چند جسد زیر خاک. دل آدم میکفه که میآیی و صافوپاک از دهنت گُه باد میشه. میخواهی چشمم را ببندم، گوشم را ببندم و ناله و فریادی که هی هر روز تکرار میشود را نشنوم و بیایم اینجا برایت برقصم و در آخر لبانت را ببوسم و بگویم: خیلی خوش گذشت، روز بسیار خوبی بود. وقتی بیرون از پنجره همه دارند از ترس بهخود میلرزند و هیچ آیتی نمیتواند آرامشان کند؟ همین را میخواهی؟»
ــ نمیخواهم برایم برقصی، بوسیدن حرفش جداست. میخواهم یک روز هم که شده زنده باشی و با هر کسی که کشته میشود خودت را نکشی، با مردهها به خاک نروی. وقتی کاری از دستمان ساخته نیست چرا خود را به نا حق جور بدهیم. چیز زیادی نیست، است؟
«البته که چیز زیادی است. همین که خودت را با دیگران دفن نمیکنی کافی است.»
ــ چه بگویم؟ امروز از پهلوی چپ بیدار شدی، مثل همیشه. بگذریم که درست مثل چارتا لودهای که روی سرک به جان هم میافتند معلوم میشویم. دوتا تو دوتای دیگر هم من. بگذار یک قهوه بگویم کمی آرام شوی.
« تو و این جهان خوش تو، میگفتند: دنیا را آب بگیرد مرغآبی را تا بند پایش. حالا میبینم. بگو یکیش را بدون شیر و شکر بیاورند.»
به آنسوی پنجره نگاه کرد، باران بند آمده بود، جهان آنسوی پنجره آرام بود. از اینکه، گاهی فکر میکرد، عاشق آدم ذبونی مثل این شده بود، شرمید. خودش را دفن کرد، در این شرم، در ناگزیریای که به سراغ همه آمده بود. فرو ریخت، اشک یاس نیز.
چشمهای سرخی، دستان سفیدی، در انتظار قهوی بدون شیر و شکر، محو شدند.
پنجره باز بود، رنج و شرم و دود قهوخانه را پر کرده بودند.
روزهای تلخ یکی به دنبال دیگر.
۲
«خوب، باشیم که چه شود؟ تا حالا که بودیم چه شد که بعد از این شود؟»
ــ نه، نشد.
چرا میخواهی نشود، نکنیم؟ میخواهی حق رفتن را هم از مردم بگیری، ترجیح میدهی دقمرگ شوند؟ کاری از دست کسی ساخته نیست. میفهمی چه میگویم؟»
ــ بله، میفهمم، خوب میفهمم. اما، راهاش این نیست. ما که باشیم برایم مردم خیر و شر تعیین کنیم. شاید بخواهند دقمرگ شوند، به من و تو چه.
«من که نگفتم کار ما خیر است. در این مملکت خیری وجود ندارد، سالهاست همه به گونهای درگیر شر اند، درگیر پوستاندازی شر. شب خودش شر است، روز نیز. شر به همان مفهوم عامش– میتواند خاص هم باشد که زیاد اهمیت ندارد– حالا است و همه را پیچانده است در خود، همین و بس. خودت میبینی که چه وضعی است. ما با شر بزرگ شدیم، با آن زندگی کردیم، حالا مرا با گلوله میزند، خونم هم نمیریزد.»
ــ خیلی خوب، تو میخواهی بمیری، بمیر، من هم با تو میمیرم. ولی نمیشود با یک پیامک از این همه آدم بخواهیم که خودشان را در چارراه آتش بزنند.
«فکر میکنم، کار من، رسالت من، این است که گزینهی دیگری را نشان بدهم. راه دیگری را، راهی که به رهایی میرسد، چه خواسته باشیم، چه نه. کار من بیدار کردن آن حس آزادی است. کار من آتش زدن خرمن است. اگر خواستند میتوانند بگویند: این آدم تا کون دیوانه شده است.»
ــ یعنی به آخر رسیدهای و میخواهی چارتا بیچارهای دیگر را نیز با خودت کش کنی؟ نمیدانم این مردم چه گفته به تو گوش میکنند؟
«خدا میداند. یا شاید هم میدانستند که چنین روزی در راه است و در این روز تنها من میتوانم راه بنمایم برایشان. چه راهی.
جمعه روز خوبی است. همه حق دارند خودشان را حلقهآویز کنند، اما نمیدانند. من به یادشان میآورم. فقط همین.
بعد از جمعه هر چه شود کار من نیست، چون من نیستم. بگذار کسانی که دست زیر زنخ نشستهاند و تماشا دارند، جمعش کنند.»
ــ چگونه میخوابی، با این فکرها؟
« راستش را بخواهی: مثل خرس.»
ــ چرا جمعه؟
«روزی مبارک است. در این روز، انسانهایی که سنگ تمدن به سینه میزنند، به تماشای نمایش مینشینند که تمدن را پرده به پرده پرتاب میکند به پرتگاه. تا هیچ نشود، فقط چار تا آدم آرام بگیرند. در وسط دو فریادی که مومنین را به کار خیر فرا میخوانند، چه کاری خیرتر از این، خیرتر از رهایی. میخواهم با شنیدن صدای ملا مردم به یاد بیاورند: آزادی را، و همچنان سیاهترین روز تاریخ را. میخواهم هر آنچه که نگاه امروز به هستی، به زندگی را با چنگ و دندان محکم گرفته است را به وحشت بیندازم. بعد از این روز، چشمها آنگونه که قبل از آن میدیدند، نمیبینند، گوشها نیز صدای دیگری را خواهند شنید–زیستشناسی انسان متحول میشود. جمعه صحنه تکرار مرگ ولف خواهد بود، وقتی آرام به آب درآمد. مردم زیادی قرار است در این نمایش سهم بگیرند، مطمئن نیستم، ولی باد و باران چنین میگویند. مردم زیادی پرتاب میشوند، آزاد نیز. کسانی که میمانند روز وحشتناکی خواهند داشت. امیدوارم جمعهی بدی نداشته باشی.»
ــ درک نمیکنم منطق این کار را، که چه بشود؟ خواب از چشم مردم بربایی، خاک بر سر مردم کنی، شهر را در خون غرق کنی، که بلاخره چه بشود؟
«هیچ. تا حالا که بودند، چه شد؟ اگر باشند چه خواهد شد؟ هیچ. هر چه بکنند، مرگ در کمین است، کشته شدن. خواب شدند، کشته شدند. قدمزدن برآمدند، کشته شدند. عروسی رفتند، کشته شدند. مسجد رفتند، کشته شدند. هر چه کردند، کشته شدند. کشته شدن برای ما چیز جدیدی نیست.»
ــ هر کلمه را به جنون میکشی، کلمات تو را، و هر دویتان، مرا. نمیدانم چه بگویم.
«چیزی نگویی بهتر است. چه شام آرامی است، داریم خون سکوت را میریزیم با این گپهای بیمعنا. »
ــ خون سکوت برایت اهمیت دارد از چند تا آدم نه.
«تو چرا ایقه تشویش داری؟ زیاد غصه نخور پیر میشی. من که کسی را نمیکشم، خون نمیریزم. فقط میخواهم اشک پرندههایی را در بیاورم که دیگر اینطرفها پیدایشان نمیشه.
قبل از من مردمان زیادی آمدهاند، کشتهاند، خون ریختهاند و بردهاند، برای چیزهای خیلی احمقانه. چرا درک نمیکنی. من با کسی کاری ندارم، حق ندارم با کسی کاری داشته باشم. من راه درازی را آمدهام، بیکه چیزی به دست آورده باشم. به معنای اصلی کلمه خستهام. دیگر نمیتوانم درس اخلاق بدهم و راههایی را نشان بدهم که میدانم به بنبست میخورند، به سرخوردهگی. من از این بهتر سراغ ندارم. آنانیکه میگویند دارند دروغ میگویند. و آنانیکه میگویند این راهش نیست، همتش را ندارند. راه راحتی است، جرأت میخواهد، درست مثل اولین باری که آدم بخواهد در آب شیرجه بزند. فقط همین.
دیگر اینکه هنوز عقلهای سلیم، و جانهای سالم و امیدواری هستند که مردم گوش به آواز برایشان بنشینند. کسی مرا آن قدرها که تو جدی میگیری، نمیگیرد. برایشان زیاد مهم نیست من چه میگویم، یا چه میکنم.»
ــ میفهمی که همین لحظه، تجسم واقعی این گفتهی قدیمیها استی: پیش کلهی خر یاسین خاندن.
چه بد زنده بودیم و چه وحشتناک پایانی در انتظار ما است.
«پایان وحشتناک و زیبا. درست شبیه زاده شدن طفلی در یک شب برفی، زمانیکه گریهی طفلی در خلاء برف میدرآید و شب آرامتر میشود، و پدر طفل پیشانی مادر طفل را میبوسد، و شب به وجد میآید، و در مشرق، در نارنج باغی، کسی مست است و رباب مینوازد، و منتظر رستن بوتههای جواری است. پایانی زیبایی است، پایانی که در شرف دگرگون کردن انسان است.»
ــ تو و این تصویرهایت.
به هر حال، دیر شده است، باید بروم.
«شب و روزت خوش، رویای نازنین.»
نگاهی خسته و خالی از زندگی به دنبال قدمها رفت، در باز شد، بسته شد، قدم ها ناپدید شدند. نگاه خیره ماند به سیاهیای که در پی این ناپدید شدن آمده بود.
۳
پولیس ترافیک در مقابل موتر ایستاده است. تکسیران هرچه عذر میکند جایی را نمیگیرد. سواری نیز چیز میگوید، ولی سودی ندارد. پولیس میداند که بد جایی گیرش کرده است، تکسیران نیز میداند بد جایی گیر افتاده است. تکسیران پیاده میشود، با پولیس به گوشهای میرود، بعد از چند لحظه بر میگردد و رو به جلو حرکت میکند. پولیس به غرفهاش میرود. تکسی به راه خود رفته است و پولیس دیگر به چشم نمیخورد.
نفری که در سیت جلوی نشسته است میپرسد، «ماما، چندته گرفت؟»
تکسیران سر میجنباند و میگوید :«یکصدوپنجاه افغانی!»
تکسی جایی در جاده گیر کرده است، در راه بندان کابل. موترها در چار قطار، یکی پشت دیگر، ایستاده اند، سیلی از موترها که راه رفتن ندارند. چند دقیقه میگذرد. سکوت نارامکنندهای حاکم شده است. تکسیران سرش را از شیشه بیرون میکند، تا چشم کار میکند، تا جاده است، موتر ایستاده است. به چوکیاش برمیگردد و با صدای کمی بلندتر از حد معمول میگوید:
« زنَک شما را گَیم کد ای رقم دولتتان! او کسکش دیگیش یک آدم بیچاره ره گیر میکنه پیسه نان بچیشه میگیره، ای خرکس دیگیش راه مردم را میبنده. خدای جانان ما را در دست چه یک مردمی انداخته.»
نفریکه در سیت عقب نشسته است، تا به حال چییزی نگفته است. سرش را بر سیت گذاشته و با چشمهای خالی از روشنایی به درختان کنار جاده خیره مانده است.
سواری که کنار تکسیران نشسته است در چوکیاش جابجا میشود و میگوید: «بیادرها، راه بند است، اگه اجازهتان باشه یک سگرت بزنم.» و بدون اینکه منتظر جواب دیگران باشد، سگرتش را روشن میکند. تکسیران هم یکی میگیرد و میگوید: «چه خرکسیست به خدا، روز و شو ما در راه بندی تیر میشه، دو روپه هم که پیدا میکنیم اوره هم آمر صیب میگیره.»
نفر سیت عقبی تکان نمیخورد، هنوز چشمش در برگها گیر کرده است.
برای چند لحظهای سکوت وارد موتر گیرکرده میشود. دوتای شان سگرت دود میکنند و یکی دیگر مصروف درختها است. تکسیران سگرتش را در سوختهدانی خاموش میکند و در آینهای عقبی خطاب به مرد نشسته در سیت عقبی میگوید: « لالا، از دست شما هم که چیز نامد، مردم خیلی به شما دل بسته بودند ولی هیچ شد. هنوز میبینی که درد ما دو چند میشه و دوایی نیست که آرام شویم.»
مرد سیت عقبی برای لحظهای چشم از درخت و برگ میگیرد و در آینه با تکسیران چشم در چشم میشود. میخواهد بگوید که تلاش کرده اند، شب و روز را یکی کردهاند، داد زده اند، عذر کرده اند، ولی کسی گوش شنوا ندارد، کسی چشم بینا ندارد، خون را نمیبینند، درد مظلوم را حس نمیکنند. میخواست اقرار کند که همه تلاش ها ناکام بوده است، داروی برای درد ما وجود ندارد. میخواست بگوید نتوانستیم، نا توان هستیم. میخواست برای اینکه مردم را به ناحق امیدوار کرده بودند عذر بخواهد. ولی دهنش باز نمیشود، چیزی نمیگوید و دوباره درگیر درختها میشود.
مرد کنار تکسیران وقتی مطمین شد که جوابی در کار نیست، گفت: « بعد از این همه سال جنگ و ویرانی آدم فکر میکند که شاید وضع بهتر شود، شاید مردم خسته شوند از کشت و کشتار، و هر کس مصروف کار و زندگی خود شود. ولی میبینیم که چنین نیست. نمیدانم آخر کار ما چه میشود؟»
تکسیران آهی میکشد و میگوید: «به خدا، هر کاری بود کردیم، دیگر نمیدانم چه کنیم. در این وضعیت کاری از ما ساخته نیست.» لحظهای خاموش میشود و حرف بعدیاش را کمی تول و ترازو میکند و ادامه میدهد، «از ما دیگه خلاص است، فقط و فقط یک کار میتانیم بکنیم که خوده در سر چارراه فواریاَو آتش بزنیم و دود شویم و خلاص، که برهیم هم از سر و هم از درد سر. بی ازو ما مهم نیستیم، خون ما ارزش نداره!»
سواری جلوی میگوید: «ولا راست میگی، ماما.»
موترها یکی پس از دیگری روشن میشوند و به سرعت راه میافتند.
درختان کنار جاده میمانند در انتظار چشمهای دیگر.
چشمها رفتهاند.
صدا مانده است: «خود را آتش بزنیم در سر چارراه و دود شویم و خلاص.»
بیچارگی نیز مانده است: «کاری از ما ساخته نیست.»
***
زمان آبستن
«هر مسلمان باید حاکمیت شریعت اسلامی را بخواهد، اگر ما برای استقرار حاکمیت شریعت، در کشورهایی اسلامی و غیر اسلامی، تلاش نکنیم، مورد محاسبه قرار میگیریم. تلاش هرروزه برای آن [ حاکمیت شریعت] وظیفه من است.»
خالد کیلی (ابو اسامه ایرلندی)
رهبر گروه المهاجرون-ایرلند
«برادر شهید مان ابو اسامه ایرلندی –الله از او قبول کند– در روستای غزایل الکبیر برگروهی از جناوران حشد [خیزش مردمی عراق] حمله انتحاری انجام داد.»
اعلامیه دولت اسلامی در عراق و شام روزنامه تلگراف، نوامبر ۲۰۱۶
چند سال قبل، سالهای امیدواری، سالهای جوانی و خون گرمی. زمانی که جوانانی با دل جمع و خون گرم در پی ساختن آینده بودند. آیندهای روشن، زیر سایهی گذشتهی طلایی، چنان طلایی که کسی حق نداشت درمورد آن خمی به ابرو بیاورد، چنان طلایی که اگر خون گرم نبود، آدم نمیتوانست آن را از اپولون خدای آفتاب یونانیان، یا از مدوسا که موهایش مارهای گرسنه بودند و نگاهاش به هرکه میافتید او را سنگ میکرد، تفکیک کند، تصوری از تصویری چند صد ساله که تنها روایت آن است و خودش نه، شاید هیچگاهی نبوده؛ «در اول تنها کلمه بود و کلمه خدا بود،» و کلمه هستی را زیر و رو کرد، شکماش بالا آمد و این زمان طلایی را پس انداخت – زمانی که همه چیز روبهراه بود، زن آرام در خانه غذا میپخت و به نه طفل خود میرسید، و همچنان فرمانبردار بود و از مال و اولاد شوهر حراست میکرد، و مرد یا پشت میزی که از چوب ارچه ساخته شده بود، زیر نور شمع، راه برآینده میگشود، یا هم در رباط بود و خط موهومی را نگه میداشت، یا میتوانست در خط اول باشد و تیغ در دست عبادت کند– زمان خوشی و شادکامی، که نه سازی برپا بوده و نه زنی میرقصیده، نه شرابی نوشیده میشده و نه هم پرندهای با شکم گرسنه از گذشته به آینده میرسیده، زمانی که همه سرشوق بودند و هیچ مانعی نمیتوانست جلو این شوق را بگیرد، چنان برانگیخته بودند که تنها همان گذشتهی طلایی قابل تصور بود و بس، و همان برایشان کافی بود، چشم میگشودند و جز آینده که شکل دستکاریشدهی گذشته بود نمیدیدند.
زمان راه خودش را میرود، چه ما برای گذشته سرشوق باشیم، چه نباشیم. راه آن راهیست باریک و تاریک، برای هر که هم متفاوت است. همه باید بروند، کسی نمیتواند بگوید: نه. همین دیگر، زمان چابکش به دستش است و هی میزند به پشت همه. و همه، خواسته یا ناخواسته، جلو میروند. زمان بیرحم است، به خصوص اگر نتوانیم فراموش کنیم. زمان گذشت. جوانکها ماندند، جوانیشان نه. چون دیدند عمری ازشان گذشته و هنوز از آن آینده خبری نیست، به وحشت افتیدند. از هراس در هم پیچیدند و سر به صحرا گذاشتند، نه دیگر امیدی داشتند و نه هم عشقی. برگشتند و کشتند، هم خودشان را، هم دیگری را، کسی با میل عجیبی سر به باد داد و کسی بیکه خواسته باشد. کشتند و مردند، مردند و خاک شدند، و زمان همچنان بیکه اعتنایی به این چرخ مغموم داشته باشد در گذر بود، است، خواهد بود. رفتند، نه گذشتهای ماند و نه آیندهای آمد، میتوانست بیاید، ولی آن تصور از آن تصویر نگذاشت. همین بود که همه در وسط این دو امر انتزاعی، این دو نا مسئله، معلق ماندند، لنگ در هوا و سر در باد، بر دار.
گذشته.
سربازان زمان از دست رفته در گوشه و کنار زمین مصروف خط و نشان کشیدن بودند. مرز حق و باطل را خطکشی میکردند و از خونریزی خبر میدادند که بعد از آن گذشته برمیگشت با همان ابهت و قدرت.
جایی در کابل، جوانی –که در نهایت به سربازان سربهکف زمان از دست رفته خواهد پیوست – در مسجدی ایستاده است و میگوید:
« …چنانکه همه میدانیم، ما و شما و تمام انسانها روزی خواهیم مرد. مردن حق است و این را هم همه میدانند. وای به ککککککسیکه مرگ در حالی به سراغش بیاید که هنوز آماده نیست. وای به حال کسی که وقتی فرشتهها در قبر ازش بپرسند و او نداند که چه جواب بدهد. فرشتههای نکیر و منکر، مخلوقات رب ذوالجلال که ناخنهای دراز دراز دارند و مویشان تا بند پایشان میرسد، چشمهایشان مثل قوغ درخشان است. بترسید از روزی که همهی دوستها و فامیلتان شما را در گور میگذارند و رویتان خاک میریزند و میروند. فقط شما میمانید و آنچه از اعمال صالح با خود آوردهاید. فقط عمل صالح در آنجا به دردتان میخورد و بس. پپپس بترسید و به رسن خدا چنگ بزنید. بترسید و دروغ نگویید. بترسید و زنا نکنید! بترسید و با کفار همدم و همراز و همکار نشوید! برای تطبیق قانون خدا در زمین بکوشید و در این راه از سر و جان و مالتان دریغ نکنید، که خداوند قهار زندگی شمار را، مالتان را، اولادتان را در مقابل بهشت از شما خریده است. رستگار است انسان مومن، و جای رستگاران بهشت است. جایی که در آن جویهای شیر و شراب و شهد روان است، زنان زیبا روی در آنجا است که زیباییشان در تصور آدمی نمیگنجد. هر که به آنجا رفت تا ابدوالابد در عیش و عشرت است. بیاید برادران که دار فانی را در مقابل دار باقی نفروشیم. و برای روز جزاء آمده شویم، برای اولین شب در ققققققبر…»
سر میجنباند و دست تکان میدهد، و پیشانی عرق کردهاش را با دستمال گردن پاک میکند و ادامه. تا چند دقیقه دیگر، بیانش تمام میشود. بیان تمام شده است و بچههایی که در حلقهای نسبتاً بزرگی در گوشهای مسجد نشستهاند بر او دعای خیر میگویند و تحسینش میکنند.
بعد از اینکه گپهایش تمام شد، کنار کسی نشست و دیگر نشنید کی چه گفت و چرا گفت. چنان برخودش بالید که زمین زیر پایش لرزید. اگر چه در این زمان خودش هم نمیدانست چه میگوید ولی این لحظه و اینجای بر آیندهی وی تأثیر عمیقی گذاشت. بعد از همین دم بود که تصمیم گرفت ریشش را نتراشد، اگر چه هنوز نروییده بود. راه میرفت و با خودش نجوا میکرد که زمین باید منتدار باشد که او بر آن قدم میزند. رکوعها و سجدههایش درازتر شدند. تشبیهاتش خشنتر و هراسانگیزتر. هر روزی که میگذشت، در او چیزی تغییر میکرد، نوع پوشش، شیوهی رفتار، طرز گفتار. پدر دیگر نمیدانست با که سروکار دارد، چیزی نمیگفت و در دل خوشحال بود که پسرش بجای لهوولعب چنین شده بود. مادرش در زیر آن همه پوشش پسرش را میشناخت، از این دگرگونی خوشش نمیآمد ولی چیزی نمیگفت. سالها چنین گذشت و او با هر سال دگرگون شد، با هر روز تشنهتر. از زمین و زمان بدش میآمد، از خدا میترسید و ترسش خشم میشد و خشمش آتش. مینشست و اطرافش را میسوزاند. میگفت و چیغ میزد، دست تکان میداد، انگشت شهادت همیشه بلند بود. زمان بیتوجه به او و همه در گذر بود.
هر طلوع، طلوعی متفاوتی بود. هر روز روز دیگری برای خشم گرفتن. از این حلقه به آن حلقه، از این درس به آن درس، خیز و جست، شور و هیجان. قدرت سرشار و کمی هوش و کمی چربی زبان با لکنتی خفیف، از او برای خودش قهرمانی ساخته بود. قهرمانی که هیچ وقت اشتباه نمیکند، حرفاش لولو و مرجان است و قدمش رحمت و برکت. به هرجای رفت آشنایی یافت، هر آشنایی آشنایی دیگری داشت. شبکهای از آشنایان که در نهایت به آشنای ناآشنا میرسید. این همه آشنا و آن ناآشنا در گوشش چیزی پچ پچ میکردند بیکه خودش بداند. آشنایان بیشتر، حرف و حدیث کمتر، خشم بیشتر. «تا کی حرف بزنیم!» هر روز، دم غروب، آشنایی بود تا آن چیز پوشیده را برایش زمزمه کند. «زمان زمان عمل است!» هفته و شام و ماهی و زمانی در گذر و چشمی که دیگر تنها سیاه و سفید میبیند. خشمگینترین مرد روی زمین جوانی است در کابل، قهرمان خودش و مصلح روزگار. حالا دگر میدانست که در گوشش چه پف میکردند، پچ پچی که او حالا آن را هر روز، هر شام، زوزه میکشید:«خون، خون، خون!» نفیری از جهنم.
روزی در چمن دانشگاه نشسته بود، کتاب میخواند، کتابی با ورقهای زرد و حواشیای که با خط خیلی کوچک نوشته شده بودند. کلاه جالی به سر داشت و چادر چارخانه بر شانه. همزمان که کتاب میخواند به چندتار ریش نو رستهاش دست میزد. تلفونش لرزید. پیامی برایش آمده بود. تلفون را برداشت، پیام را خواند. در پیام نوشته بود: خوده بکَش، خانهتان رفته بودند، پدر و برادرت را بردند. فشرده و دقیق. اعلامیهای تبعید: «خودت را بکَش!» پدر و برادر زیاد برایش فعلاً مهم نبودند. کتاب را گذاشت کنار و چند لحظهای به اطراف نگاه کرد. یک روز معمول در جریان بود، تعدادی، کمی دورتر از او، کنار هم نشسته بودند به چیزی میخندیدند، هر کس به دنبال کار خودش. بلند شد، کالایش را تکاند و راه افتید، از خروجی دانشگاه به سمت راست پیچید وقتی به آخر جاده رسید، بطری تلفونش را کشید، سیمکارت را جوید و سوار تکسی شد و گفت: برو طرف کمپنی. آدرسی برای حالات اضطرار ، برای روزی چنین.
خودش را کشید، خیلی خوب هم کشید. آخرین ذرات شهر را در آن چند ماهی که در خانهگلیای در کمپنی بود تکاند. رفت و از شهر هیچ ندید، از سرخوشی که در کوچه و پسکوچههای آن در جریان بود. رفت و دلش به هیچ چیزی گیر نکرد. عاشق نشد، احمد ظاهر نشنید، چشمش دختران زیبا را ندید. رفت و دست و دل و گوشش مهر خورده بودند. مهری که بردش و کشیدش و بلاخره کشتدش. رفت و جاده به دنبالش دوید، پیچید و روشن شد، آهستهاهسته تاریک شد، گریست، هم شب و هم جاده و هم مادر و هم چوکی دانشگاه، او اما هرگز به عقب ننگریست. و رفت. از آن زمان به بعد آدم بیخانهای شده بود. به هر شهری رفت، آن را روی سرش برداشت، به هر میدانی رفت، آن را آتش زد، به هر که برخورد نوک تفنگش را در دهنش گور کرد. ریشش رسید، فصلها رسیدند و رفتند، سالها گذشتند، شالیزار درو شد دوباره نهالها غرس شدند، نارنج شگوفه کرد، پخته شد، چیده شد، چارطرفش دگرگون شد ولی او دیگر تغیر نکرد. هر چه خواست، کرد. آدم های دور و برش دگر شدند، جمعی رفت و جمعی آمد، تفنگ دستش تغیر کرد، رنگ خون اما همان بود و تشنگی او همان.
رفت تا روزی برگردد، برای فرو نشاندن آن تشنگی، برای افراشتن پرچم حق.
سالها بعد، شام یک روز بهاری برگشت، تشنه و خسته. برگشت یک چشم بر جاده و چشمی دیگر بهآنسوی جاده، به آنسوی هستی. جاده او را نشناخت، اشکهایش را فراموش کرده بود. برگشت و مادرش در گورستانی دفن بود. برگشت با فراموشی و خستگی. برگشت و با برگشتش دستهایی تکان خوردند، تنهایی پرتاب شدند. زمین و زمان را خون گرفت، و او نبود که تشنگیاش را فروبنشاند. تعدادی در لبهی سیاهچال ایستاده بودند، سایههای شان غلتیده در آن. سایهها از آن وسط همه را، با صدایی دلانگیزی، بخود میخواندند. دکمهای را فشار داد و جمعیت ایستاده یکبهیک، با پیشانی باز و چهرهی از رنگ افتاده، خودشان را پرتاب کردند. برگشت و با خود نیستی آورد، پوچی نیز. فرمان نابود شدن. آخرین میخ بر تابوت. آتشفشانی فواره زد و شهری را زیر گرفت.
و خاکستر.
و خون.
و سکوت.
دیگر تشنه نبود.
نیست شده بود.
***
قضای آمده
سایگون، ویتنام جنوبی، پنجشنبه. ۱۱ ژوئن (اسوشیتد پرس): صبح امروز ، راهب ۷۴ سالهی بودایی، خودش را در اعتراض به ظلم و ستم حکومت و برای درخواست صلح در ویتنام آتش زد.
رزونامه نیویارک تایمز، ژوئن ۱۹۷۰
روز جمعه است. کمی مانده به غروب. نه، هنوز تا غروب وقت زیادی است. خورشید با متانت، چنانکه گویی بر اسبی زرین سوار باشد در آسمان میتازد و دل آسمان و روی زمین را گرم میکند. تا چند ساعت دیگر، در زمین، اتفاقی رخ خواهد داد که همه به آنی بودن نیستی، به امیدی که از دل گورستان سر بر خواهد آورد، ایمان خواهند آوردند، حد اقل کسی است که چنین فکر میکند.
روز جمعه است، جمعهی خیلی گرم، درست شبیه روز رستاخیز. روز رنگ شکری دارد، آفتاب نیز. سایه طبق معمول، در این ساعت روز، یک نیزه جلوتر از همه به راه افتیده است، اما کسی به آن توجه ندارد. بادی نمیوزد، برگی تکان نمیخورد، روز دم کرده است. شهر آرام است. سکوت. هر که هر کاری دارد در کلهی خودش است. کمتر کسی با دیگری حرف میزند. تعدادی در جادهها به سوی نزدیکترن مسجد راه افتاده اند، و تعداد دیگر اگر چه که اندک اند در خانه مانده اند و در انتظار گذشتن زمان.
روز جمعه است. کمی مانده به نماز. آفتاب میدرخشد، و عرق میریزد و مردم نای نالیدن ندارند. کمی مانده است به اذان اول. تک و تکی وارد میشوند و در صفها جابجا میشوند. لباس سفید، لباس مردن به تن دارند. زیر پکهها مینشینند. کفن پوشیده آمدهاند برای نماز. ملا گلویش را صاف میکند و اولین کلمات اذان را با تمام هنری که در خود مییابد بیرون میدهد. اللهاکبر، اللهاکبر…. آسمان میلرزد. صدا از بلندگوها پخش میشود و سکوت شکسته است. ملا ادامه میدهد: حی عَلَی الْصلاه حی عَلَی الْصلاه، بشتابید به سوی نماز، حی عَلَی الْفلاح حی عَلَی الْفلاح، بشتابید به سوی رستگاری. تازهواردی با خودش گوید، «میآیم و رستگار میشوم»، آمد و نشست به امید رستگاری.
ملا بر منبر ایستاد و بسم الله الرحمن الرحیم….
همین که ملا بر منبر ایستاد، از چپترین گوشهای مسجد قال و مقال مردم بلند شد. کسی گفت: او بیادر دیوانه شدی، چه میکنی؟ دیگری بلند صدا کرد: او لوده کالای مه مردار کردی، خدا ده قار خود گرفتارت کند! و بوی تیل مسجد را در خود پیچید و مردی که از جیبش بوتل آب را درآورده بود و تیلش را برسرش ریخته بود فلیتۀ گوگرد را روشن کرد و در لحظهای لمبه گرفت. آتش افروخته، درخشانتر از خورشید در دل آسمان. مردی به سماع شده بود. روز جمعه است. و مردم در مسجدی منگ ماندهاند و به مردی که در چپترین گوشهای مسجد آرام به خود میپیچد، به مردی که به رستگاری میرسید، نگاه میکنند. ملا از جایش تکان نخورده بود، جمعیت به گلولهی آتش خیره مانده بودند که مرد دیگری تفنگچهای را از کمرش بیرون آورد و به شقیقهای خود شلیک کرد. درست در مقابل منبر. پارچه هایی مغزش بر روی ملا پاشید، دامن ملا خونین است. حالا در هر صف مردانی به جان خود افتیده بودند. در گوشه چند گلولهی آتش، جنبان جنبان به گرد خودشان میچرخیدند. کسی رگ خود را زده بود و رنگ پریده در انتظار مرگ، کسی مرده بود ولی با چشمان باز، بیشتر شان خودشان را به شعلهی آتش داده بودند. در این وسط تعدادی تلاش داشتند فرار کنند. کسی میگفت: بد روزی است بخدا! و هی تیله میکرد که از در خارج شود و اولین باری بود که نماز نخوانده از مسجد خارج میشد. «جان نگاه کردن فرض است.» از میان هیاهو و بوی تیل و گوشت سوخته و جسدهای رنگ پریده و تکههایی رنگین و جمعیت که گویی قبض روح شده باشند گذشت و خودش را به صفه رساند. در آنجا نیز همین نمایش در جریان بود، گلولههای آتش که به سماع شده بودند، و جسد های بیخون. نا رسیده به در خروجی، چشمش به تعمیر جلوی افتاد. زنی خود را از آخرین منزل پرتاب کرد و ناپدید شد. کسی چیزی نمیگفت، فقط مثل توت میتکیدند. سربازی میلهای تفنگ آمریکاییاش را در دهن خود فرو کرده بود، تا ناشناس فراری کاری کند، در چشم بههم زدنی شلیک کرد. اول تفنگ افتاد و بعد از آن تنی بیروح. تعدادی رستگار شده بودند و تعداد دیگر در حال رسیدن به رستگاری.
کلمات، این کشف بشر، دگر وجود نداشتند، فراموش شده بودند. گیر کرده بودند در حلق ملا از وحشت و هراس. جلوی منبر افتیده بود و سرفهی نفسگیری به سراغش آمده بود، لکه هایی خون دامنش را قی میکرد و از بوی و دود و خاکستر داشت میمرد. کلمات ناپدید شدند و معنا را با خود برده بودند. برای همین بود که تلاش برای فهمیدن چیستی آنچه در حال رخ دادن بود نیز بیمعنا بود. تلاش ناکام. مردم دارند دسته جمعی خودشان را میکشند و دانستن چرای آن نه تنها گرهی از این معما نمیگشود بلکه آنرا پیچیدهتر و غمینتر میکرد. شهری داشت درخودش میمرد. شهری خودش را دار میزد، جسدش افتیده بود روی جاده، کنار درخت چنار، زیر آفتاب سوزان تابستان، زمانی که سایه دو نیزه جلوتر روی زمین نقش بسته است. نسلکشیی تمام عیار. نسل کشیای که همه مسؤل آن بودند، و مسؤلین خودشان را دار زده بودند. شهری خودش را تکانده بود، شوک داده بود، بیکه به تقلای برگها اعتنایی کرده باشد.
آنهایی که خودشان را نکشته بودند توانایی دیدن در چشم دیگری را نداشتند. زندهها احساس عمیق گناه داشتند. در چنین روزی نفس بودن گناه بود. خون که میریزد لکهاش دامن همه را سرخ میکند. روز به غروب نرسید، ملا به اذان دوم. شهر در عین زمان که قربانی بود قربان کنند نیز بود، ظالم و مظلوم در عین حال. جادهها، پارکها، مساجد، همهجا شده بود حاکمیت مردهها، جسدی اینجا، جسدی آنجا. تنیسر بریده روی دست این و بدن سوخته روی دست آن. تنهای آویزان از درختان، تنهای بدون سر و سرهایی بدون تن، در رخت خواب، در همه جا. مردهها رفتندو فراوان جسد و بوی تند مردن از خود به جا گذاشتند، و رنج دفن کردن نیز. رفتند و شهر دیگر شهر عشقهای پنهان نبود. شهر نبود، پارچهای زمین بود و رنگین شده بود، به رنگ خون، به رنگ خاکستر. مردند و شهر را، نامش را ، گذشته و آیندهاش را ، زندههایش را با خود نابود کردند. تا ساعت ها کسی جرأت تکان خوردن نداشت. هراس از چشمبهچشم شدن با جسدی آشنا، هر که نفس میکشید سنگ شده بود.
جنون فرار، جنون نومیدی، جنون رهایی و بیزاری یعنی همین. روابط حاکم بودن دچار سرگیچه شده بودند. مردمی که دیگر نمیتوانستند تاب بیاورند، تحمل این همه رسوایی و زبونی را نداشتند، خودشان را به دست باد دادند، به شعلهای آتش، به گرمیای گلوله، به ریسمان پیچدرپیچی که ببردشان به سوی دیگر، به مکانی غیر از اینجا، به جایی که نه در آن هراسی وجود دارد و نه رنجی، به تاریکی مطلق، به آنسوی هستی، به عدم.
روز آرام آرام به غروب نزدیک میشد. آشنای وجود نداشت، همه غریبه شده بودند. بیگانگان ساکت. بوی تندی بر فراز شهر بود، دیوانه کننده و هر لحظه بیتاب کنندهتر میشد. به گوشهی شهر نگاه کن، چند جسد را در خود جا داده است؟ صد، دوصد، هزار، دههزار، بیشتر؟ گوشههای شهر شده اند مکان امنی برای جسدها، برای هیچ شدهها. چشمت نمیسوزد؟ نه؟ اگر چیزی میسوخت که باید در جمع جسدها میبودی. روزی نیست که آدم غمگین شود و در کنارهای متروکی بنشیند و دل بیاندازد و ناله کند. در شهری که حق زنده بودن را با صبحانه میخورند، مردن بهتر. در چنین روزی یا جسد هستی یا هم جسدنما.
***
اتاق خالی است. شهر خالی است. چار دیواری که تا چند روز قبل انسانی در آن نفس میکشید خالی است. سایهای بودن بر دیوارها نقش بسته و رنگ سرخ دارد. تخت خواب بوی نیستی دارد. مردی که هر شب در آن میخوابید نیست، بوی تنش، اما، است. دیوارها، عکسها و نقاشیهای روی دیوارها، چیزی میگویند. صدا است، صاحب آن نه. صدا به دنبال وصل است.
و نیستی را نمیشود پنهان کرد.
و خلا را نمیشود پر کرد.
و بوی نمیتواند تجلای تن باشد، تنی که نیست شده است.
و صدا نمیتواند نمایانگر لب باشد، لبی که سوخته است.
نقاشیها میگویند: چه دردی است، دیده نشدن.
عکسها میپرسند: این آدمها کجا شدند؟ آدمهایی که شاد اند. مردی که در چشم زن خیر شده است و زنی که دست پیچانده به گردن مرد.
بوی زبان گفتن ندارد. میپیچد در اتاق، در فضای خالی اتاق. از الماری لباس میبراید، به رخت خوابی که کسی از آن برخاسته است و جمع نکرده است می نشیند. به قفسه کتابها سر میزند. بوی حزنانگیز است.
صدا بلند نمیشود. لب سوخته گندیده بود. زیر خاک شده است. تقلا برای بلند شدن دارد. فقط نجوا میکند: رفتند.
نقاشیها میگویند: بعد از این، کسی به ما نمیبینند. بعد از این، کسی را به وجد نمیآوریم.
عکسها میپرسند: یعنی چه که رفتند؟ به دنبال چه رفتند؟
آواها میگردند، ولی نمییابند. زبان در دهنی که نیست اینسو و آنسو میرود. صدای بلند نمیشود. در خلا گیر کرده است. شاید میخواستند بگویند: رفتند به دنبال رهایی. ولی نتوانستند. هیچ. خلا.
نقاشیها وقتی میبینند که سایهای بودن که رنگ سرخ دارد از دیوارها میافتد، خاموش میمانند. وقتی آخرین نشانهای بودن محو شود، دیده شدن به همان اندازه ارزش دارد که ندیده شدن. سکوت.
عکسها میپرسند: به رهایی رسیدند؟
در بسته است. در انتظار است. انتظار کسی که بخواهد بازش کند. در بسته میماند. کسی نیست که به در بزند.
صدا با تقلا، از وسط دو لب سوخته میبرآید: خدا میداند.
بوی دلگیر است. قلبش به شدت میزند. میخواهد بالا بیاورد. بالا آورد: خاکستر و گوشت گندیده. سرش از حیا خم میشود. و دوباره میرود بر پیرهن سیاه مینشیند.
اتاق تجسم زندگی است، ولی در آن زندگی نیست.
صدا از لبهایی که در کف اتاق افتیده اند میبرآید: رفتند و برنمیگردند. نیست شدند.
خاکستر بر نقاشیها نشسته است. نقاشیهای غمگین.
خاکستر بر عکسها نشسته است. عکسهای سرخورده.
خاکستر بر دیوارها نشسته است. دیوارهای خونین.
خاکستر بر کف اتاق نشسته است. و سایه بودن از دیوارها افتاده است در کنارش. بوی از پیراهن سیاه برخاسته و بر دیوار تکیه زده. صدا دل برآمدن ندارد، از پشت لب سوخته به تاریکی بیرون نگاه میکند. نقاشیها و عکسها خیره ماندهاند به نقطهای که خاکستر و گوشت گندیده افتیده اند.
اتاق تجسم نیستی است.
پایان
اما سکوت قطعی است. برای همین است که من مینویسم. من تنها هستم و مینویسم. نه، من تنها نیستم. اینجا کسی است که میلرزد.
الخاندرا پیزارنیک
شامیست تاریک، تاریکتر از یک شام معمولی. ابر شادی شکل گرفته است و قرار است ببارد و آغاز پاییز را اعلام کند.
برق نیست و شهر را آرامی عجیبی بیقرار میکند. کسی به دهیلز تاریک پا میگذارد، از زینه ها بالا میرود و به در سیاهی که به طرف چپ قرار دارد میزند. چند لحظهای میگذرد. زن میانسالی در را باز میکند. به هم سلام میگویند و تازه وارد میرود سوی آشپزخانه، چاینک را میگذارد روی منقل، آب میریزد و منتظر میماند. آب جوش آمده است. کمی قهوه میاندازد، یک ملاق، دو ملاق، گیلاس بزرگی را پر میکند، وارد اتاقی میشود که روبهروی آشپزخانه قرار دارد. کامپوتر نسبتاً کهنهای را برمیدارد و به برنده میرود. کامپوتر را روشن میکند. از قطی سگرت نخی برمیدارد، زبانش را به دور آن میپیچاند، روشنش میکند. کش میکند، دودش را بیرون میدهد، پکی دیگر محکمتر از قبلی. کلهاش از دود پر میشود، برنده نیز. روی صفحه فایلی را باز میکند. متن درهمبرهمی جلوش دهن باز میکند. کمی قهوه مینوشد و پکی دیگر. شام شادی است. به صفحه نگاه میکند، به آخرین صفحه. انگشت شهادتش بر دکمهای اول می لغزد و بعد آرام آن را فشار میدهد. و متن آهسته آهسته پاک میشود، اول روزها، شهرها، رؤیاها، در وسط شبها، جمعهها، کابوسها، و در آخر خون ریختهشده، آدمها، و کلمات.
کلمه محو شده است. به همینسادهگی: فقدان کلمه. جای خالی کلمه.
صفحهی سفیدی به او خیره مانده است. بعد از کلمه.
کامپیوتر را خاموش میکند، سگرت را نیز. وارد اتاق میشود.
درون اتاق سیاه است، چیزی به نظر نمیرسد.
سایهای بر تخت دراز کشیده است و ناله میکند.
در بیرون آسمان میبارد و در داخل سایهای.
و
تمام.