ادبیات، فلسفه، سیاست

اشباح پدربزرگم

با این امید کە پدر بزرگ دست از سرم بردارد، خیلی زود بە رختخواب رفتم و خواستم کە بخوابم، اما نە، خواب را هم بر من حرام کردە بود. هر کاری کە می‌کنم نمیدانم چرا خصوصا امشب پدر بزرگ ازمن جدا نمی‌شود. هر چند کە چهل و پنج سال تمام است کە مردە و در هنگام مرگش هم من هفت سالە بودم، اما از دم غروب تا حالا زندە و سرحال دارم می‌بینمش. بی آنکە حتی یک عکس هم از او داشتە باشم تصویر سال‌های آخر عمرش عینا جلو چشمانم می‌آیند.

پادکست مجله نبشت را اینجا بشنوید:

مطالب مرتبط

نمیدانم  چرا از غروب تا بحال خیال پدر بزرگ گریبانم را ول نمیکند.هر کاری کە میکنم بی‌‌فایدە است، دوبارە جلو چشمانم ظاهر میشود. زنم  سر غذای غروب، احساس کردە بود، وقتی کە قاشق بدست بی حرکت شدم با آن لحن کوچە بازاریش گفت: هوووی یارو، بە چی خیرە شدی، غذا سرد شد.

با این امید کە پدر بزرگ دست از سرم بردارد، خیلی زود بە رختخواب رفتم و خواستم کە بخوابم، اما نە، خواب را هم بر من حرام کردە بودهر کاری کە میکنم نمیدانم چرا خصوصا امشب پدر بزرگ ازمن جدا نمیشود. هر چند کە چهل و پنج سال تمام است کە مردە و در هنگام مرگش هم من هفت سالە بودم، اما از دم غروب تا حالا زندە و سرحال دارم میبینمش. بی آنکە حتی یک عکس هم از او داشتە باشم تصویر سالهای آخر عمرش عینا جلو چشمانم میآیند.

زمانی کە  عقلم قد پیدا کرد ، فهمیدم  آن پیرمرد برفینەریش  کە پیری تنومندیش  را چماندە، با آن چروک گندەی کنار دماغ بزیاش کە در زیر چشم راستش پیداست، پدر بزرگ من است با چشمانی کور مایل بە رنگ آبی کە همیشە خیس میزدند.

وقتی کە پیشش میرفتم بە من پول میداد و مرا میبوسید و ریشیش کە مثل پنبە نرم بود بە صورتم میخورد. با آن بالاپوش و کت کوتاە سبز صحراییاش و آن  آستینهای بلند و سفید پوست تخم مرغیش و آن عصای حیزرانی صاف  و تسبیح صد ویک دانەاش کە هرگز در میان  دستهای لرزان او آرامش نداشت، مثل یک تکە نور میشد و میدرخشید. همیشە تمیز بود و بوی خوبی میداد. تمام روزهای سال را روزە بود. بی وقفە لب و دهانش میجنبید و تکرار میکرد: «اللەاللەاللە

مادرم میگفت: پدرم چلەی تابستون درو میکرد و روزە هم بود، نمیدونم از کی پدرم یاد گرفت کە تموم روزهای سال رو روزە باشە.

داییام همەی پنج شنبەها او را بە حمام  میبرد و میشستش، بعد پنبە بە دور  چوب کبریتی میپیچید  و سوراخ‌‌های گوش و دماغش را با آن پاک میکرد. اگر مو‌‌‌‌هاش هم بلند میشدند باز هم دایی کوتاهشان میکرد، اما نمیگذاشت ریشش را تیغ بزند. برای همین همیشە  بە پهنای  کف دست ریش داشت و ریشش تا سر سینە هم  میرسید. همە او را  خدا گونە و نورانی و مومن میدیدند و غیر از این دربارەاش فکر نمیکردند. بزرگ و کوچک وقتی بە خانەشان میرفتند دست پدر بزرگ را میبوسیدند، او هم روی سرشان  دست میکشید. نە فقط  گاهی برای مریض احولی دعای خیر میخواند و زود هم شفایش میداد  بلکە پیش میآمد کە برای مردم  چشم زخم هم مینوشت و با دعا دهان گرگ را هم میبست، اما هیچوقت مزدی نمیگرفت و هدیەای هم قبول نمیکرد. من  بە حدی  قبولش داشتم کە باور کردە بودم دوای هر دردی پیش اوست. بە همین دلیل روزی کە پدر بزرگم مرد، من فکر کردم کە دنیا بە آخر رسیدە است. اولین روز آنچنان دلم گرفتە بود کە بی صدا میآمدم و میرفتم. دومین روز زیر گریە زدم و فریاد کشیدم وهر کاری کە کردند نتوانستند ساکتم کنند.

چشمانم را میبندم با این امید کە خواب بە سراغم بیاید. در غروب آفتاب وقتی کە شفق میزند، مردی را میبینم با لباسهایی خاکستری رنگ کە بە سختی از سنگلاخ‌‌ها میتوانی جدایش کنی. در گردنەی کوە  «مرگ»  کمین زدە، همان گردنەای کە اسمش بە خودش است، چونکە مردان زیادی آنجا کشتە شدەاند اسمش را گذاشتەاند گردنەی مرگ. اگر یک تفنگچی  از همانجا  مترصد شود، میتواند صد تا سوار را بیاندازد. چون هرچیزی کە  از هر طرفی بیاید، جلو لطف مگسک تفنگ  تفنگچی میافتد. راە هم آنچنان بالا آمدە  کە بە جز پرندەها، هر چیز دیگری  باید از گردنەی مرگ عبور کند.

ناشناس پشتش بە من است و یک تفنگ برنوی نو هم بە دستش. کە بە طرفم میچرخد با دقت بە او خیرە میشوم، خوب کە  نگاهش میکنم میبینم کە پدر بزرگم است، چین کنار دماغش هم  پیداست، ریش و سبیل قیر گونەاش سیاهی میزند. اسب سیاهش را  کە در تاریکی حتی چشم گرگ هم نمیتواند ببیندش، در جایی پنهان، بە بوته ی بستە است و با ریسمان افسارش، دهانش را تند کردە  تا نفس نزند. پدر بزرگم هر چشمش را چهارتا کردە و اطراف را میپاید. فکر میکنم کە کار مهمی در پیش دارد. بە خاطر کی آنجا رفتە و کمین زدە؟

ناگهان هر دو دست ودو پایش را طوری قرار میدهد کە انگار میخواهد شنو برود، سرش را کج میکند و گوش راستش را بە زمین میچسباند. بلند میشود و پشت تختە سنگ طرف راستش پناە میگیرد. نوک تفنگش را بە سوی روبرویش میگیرد. بعد از مدتی کوتاە دو سوار از آنسوی راە بە تاخت میآیند. کە با دقت نگاهشان میکنم، «کویی» زرگر و برادرش هستند، بە  مقابل پدر بزرگم میرسند، از آن بالا، بە نگاە پدر بزرگم کوچک میآیند، بە همین خاطر صبر میکند تا بیشتر جلو بیایند، سوار بر اسبهای شان با سبیلهای برق افتادە، میآیند. معلوم است کە معاملەی اینبارشان پر سود بودە. پدر بزرگم  ماشه را میکشد، بە سوی کویی نشانە میرود. اولین گلولە را بە وسط سینەاش شلیک میکند، اسبش شیهە میکشد و روی سم زانو میزند و پایینش میاندازد.

قبل از اینکە برادرش دست بە تفنگ ببرد، دومین گلولەی  پدر بزرگم رو به  پیشانیش شلیک میکند و سوراخی  در پشت سرش درست میشود. با آن پاهای درازش با چهار قدم  بالای سرشان میرسد. هر دو اسب اصیل  و خرمایی رنگ  با زین وبرگی گرانبها، سرشان را  بالا  گرفتە و گوششان را تیز  کردە اند، یالشان بە یک سوی گردن، پریشان شدە ، قطرە  اشکی خونین از چشمهای ورقلمبیدەشان فرو میچکد. در کنار سوارهای فرو غلتیدەشان ایستادە اند. سم و ساقهایشان  گل آلود، مشخص است کە راە سخت و دشواری را طی کردە اند. خستگی  بە تنشان پیداست، قبل از اینکە فرصت  رمیدن پیدا کنند، هر کدام یک گلولە  در میان چشمانشان  میکارد و تا ابدیت از چرا کردن میاندازدشان. کویی زرگر بە پشت افتادە و دست و پا میزند، مثل مرغ سر بریدە در خون خود غلتیدە، با گردنی کج آخرین نگاهش را بە پدر بزرگم میدوزد و واضح میگوید «ای نامرد.» پدر بزرگم  آخرین  گلولەی  برنوش  را بە طرف چپ سینەاش شلیک  کردە و ساکتش میکند و بعد با آرامش پنج گلولەی دیگر بە برنویش میزند و میرود سراغ جسد برادر کویی. جوانی است  خوش قد وبالا و چشم و ابرو مشکی با ریش و سبیل سیاە.

مثل اینکە خوابش بردە باشد با یک لایە  شال خرمایی و یک جفت گیوەی دورە گردی، رو بە پشت دراز کشیدە است. فقط یک سوراخ  کە حتی انگشت کوچکە هم در آن فرو نمیرود، روی تخت پیشانی پهنش نشستە  و خون، خاک زیر سرش را خیساندە است. پدر بزرگم بی آنکە عین خیالش باشد، کیسەی طلاها را روی شانە میاندازد و دوبارە بالا میآید و سوار اسبش میشود و مثل باد فرار میکند.

چشمانم را باز میکنم تا بفهمم کە رویا بودە یا واقعیت دارد. پدر بزرگم را بە خاطر میآوردم کە روی سجادەی جاجمش، مقابل چشمانم  قامت نماز بستە و مانند یک مجسمە، بی حرکت در حضور خدا ایستادە  است.

نمی خواهم  دوبارە چشمانم را ببندم، پتو را روی سرم میکشم و زل زل نگاە میکنم. در آن ظلمات، شبح مرد لندهوری را میبینم کە یواش یواش بە خانوادەای نزدیک میشود کە بی خیال زیر کپری در جالیز خوابیدەاند. چراغی کنار سرشان سوسو میزند. زن و مرد کنار یکدیگر، با چند قدم فاصلە بە پشت خوابیدەاند، دو پسر دوقلویشان  در طرف راست، از فرط خستگی ورجە ورجە کردنهای   روزانەشان، غرق خواب شدەاند.دخترک  پانزدە سالەشان هم در طرف چپشان ، طاق باز، بە خواب شیرین فرو رفتە است. شبح با هوشیاری  و کم ، کم  نزدیک میشود. انگار میخواهد سر وقت کندوی عسل برود، سر و صورتش را پوشاندە و من  نمیتوانم بشناسمش. یک خنجر تیغە فولادی بدست راستش دارد و دست چپش آویزان ماندە، همینکە در نور کم چراغی کە سوسو میزند، چشمم بە دست آویزانش میافتد، بە خاطرش میآورم، پدر بزرگم است. انگشت بزرگەی دست چپش قطع شدە است. مادرم میگفت: وقتی کە پدرم جوان بودە  وقت بریدن چوب، ماری خاکستری رنگ  انگشت بزرگەی  دست چپش رو میگزە، برا اینکە  زهر مار توی تنش نفوذ نکنە با عجلە دستش رو  روی  یە تکە چوب میگذارە و با یک ضربەی تبرش، انگشتش رو قطع میکنە.

اما انگار مادرم در این مورد خیال برش داشتە  بود و خودش برای بریدە شدن انگشت پدرش این داستان را سر هم کردە بود چونکە پدر بزرگم  آدم کمی حرف بود و اینکە از آن مردهای ی  هم نبود کە راز دلش را نە فقط  برای زن و بچە اش بلکە برای هیچ کس دیگری تعریف  کند. از روی خاطرات مادر بزرگ هرگز پدر بزرگم دربارەی اینکە پی چە کاری بودە و  بە کجا میرفتە  حرفی نمیزدە. در ایام جوانی گاهی یک ماە تمام گم و گور میشدە و کسی  هم سراغی از او نداشتە ، یکدفعە مانند یک  قطرە باران، باز هم  پیدایش میشدە. وقتی کە مادر بزرگم از او میپرسیدە «لابد خیر بودە؟ کجا بودی؟» او هم با سردی جواب میدادە  کە «همین دور و ورا بودم.» دیگر کسی از او چیزی در بارەی گم شدنهایش  نشنیدە بود. بە همین خاطر تا هنگام کور شدنش هم مادر بزرگم  بە او مشکوک بودە کە لابد چند تا زن دیگر هم داشتە است.

پدر بزرگم کمی بالا سر زن و مرد میایستد، بعد بە آرامی خنجرش را دوبارە بە پر شالش میزند. بە کنار مرد میرود و با یک تکان خیلی سریع زانویش را روی سینەاش میگذارد وهر دو دستش را پایین  آوردە  و روی دهان و بینیش میگذارد، هر چند مرد همراە با دست و پازدنهایش چند بار از ترس مرگ با زانو  بە او  ضربە میزند. اما پدر بزرگ دستش را بر نمیدارد تا  کە نفسش  را میبرد. بە همان شیوە زن را هم از خفه میکند. بعد بە سراغ دو قلوها میرود و بە آسانی آنها را هم خفە میکند. بعد درست مثل اینکە  در  جنگ ملی  پیروز شدە  است، نقابش را بر میدارد. بە طرف راست دختر نزدیک میشود، کمی بە سینە و پستانهای نورسش خیرە  شدە و آب از کنار لبهایش جاری میشود. بە آرامی دستش را میاندازد زیر دخترک  وبلندش میکند، بی آنکە بیدارش کند.  دە متر آن طرفتر بە  پشت روی  زمینش میگذارد، بعد  آرام شلوارش را در میآورد و یخەی پیراهنش را جر میدهد. شلوار خود  را تا مچ پا پایین میکشد و لنگش را باز میکند، دهانش را بە باغ سینەاش فرو میکند، دخترک هم انگار کە  دارد شیطانی میشود، بدنش را شل  میکند، اما با اولین تکان جیغش بە اوج فلک میرسد و هنوز هم  انعکاس آخرین  فریادهای دخترک در  کوە و کوهسار میپیچد و باز میگردد.

پیشازآنکە  دخترک کاملا چشمهایش را باز کند، بکارتش را از او گرفتە و بعد  تماما میخیساندش، کنار میکشد و سفت  و محکم  دست روی دهانش میگذارد و از تکان میاندازدش.

از شدت وحشت بلند  شدە و چراغ اتاق را روشن میکنم. زنم در آشپزخانە مشغول لباس شستن است، پسر بزرگم هم مشغول تماشای تلوزیون است. دختر بزرگم و کوچکترها هم توی اتاق دیگری هستند و خبری ازشان نیست، شاید مشغول درس خواندن باشند.

خودم را گم کردەام و هنوز مطمئن نیستم کە خودمم. بە آینە نگاە میکنم، بە جای خودم پدر بزرگم را میبینم. در طویلە با چوبدستی  نزدیک بە مادینە اسب کبودش کە در حال زاییدن است ایستادە، همینکە کرە اسب متولد میشود، پیش از آنکە مادینە اسب چشمش بە آن  بیفتد، در گونیش  پیچیدە  و بە بیرون میقاپدش. مادینە اسب بلند میشود و بە اطرافش نگاە میکند و وقتی کە چیزی نمیبیند  مثل عزیزمردەها، از چشمهای درشت سیاهش اشک فرو میریزد.

پدر بزرگم با تمام قدرت با چوبدستش بە  گیجگاە  کرە اسب میکوبد و از تکان میاندازدش: «خدایا منو  ببخش،از زائو متنفرم، حتی اگە مادینە اسب باشە

بیشتر از یک سال است  تا زمانی کە خواب از تک و تایم نیندازد، بە رختخواب نمیروم بلکە  بلافاصلە خوابم ببرد و اشباح پدر بزرگ زهرەام را نترکانند.

.

ترجمه از کردی: زینب یوسفی

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش