ادبیات، فلسفه، سیاست

افسانه‌ی ملا احمد کمانی

میرزا حسن گفت: «گفتم که گنج منج هیچی! فقط یه سکو بود وسط غار که یه مجسمه هم روش گذاشته بودن. مجسمه‌ی یه آدم تو حالت نشسته. یعنی ما فکر کردیم مجسمه‌س! جلو که رفتیم من دیدم که خیلی به آدمیزاد می بره. دست بهش زدم. دستم تو گوشت تنش فرو رفت.

وقتی گنج‌یاب‌های دره‌ی قره‌سو خبر از کشف مغاره‌ای در بالای کوه دادند که راهبی در حالت نشسته آنجا دیده شده بود، یکباره ولوله ای در منطقه برپا شد. خبر زمانی جدی‌تر شد و همه جا پیچید که شایعاتی از زبان گنج‌یاب‌ها دهان به دهان، از این روستا به آن روستا بین مردم نقل شد: «راهب نه جنازه‌ای مومیایی یا اسکلتی درهم شکسته، بل آدمی مانند من و شماست؛ با گوشت و پوست و استخوان.»

میرزا حسن یکی از کسانی که درون غار را دیده بود، با صدایی آرام تعریف می کرد :«خودم دیدم، با همی چشای خودم. اگه ندیده بودم، باور نمی کردم. یک ساعتی با ماشین توی کوه و کمر راه بود و بعد پیاده هم یکساعتی بالا رفتیم. حتم داشتیم گنج پیدا کردیم. غارش خیلی قدیمی بود. خدا میدونه مال چند وقت پیش! با گچ و خاک اندودش کرده بودن. فقط بالای دیواره یک سوراخی داشت که هرکی از دور می دید میگفت سوراخ پرنده ای چیزیه.»

کسی پرسید:«بزرگ بود؟»

میرزا حسن که از پریدن وسط حرفش دلخور شده بود گفت :«طاقت بیار مَشتی! خیلی محکم بود. با بیل و کلنگ دو سه ساعت کوبیدیم تا راهش رو باز کردیم. رفتیم داخل. آفتاب بالای سرمون بود. داخل غار سیاه سیاه بود. اول چشمون چیزی نمی دید. عادت که کردیم، دیدیم مثل یه اطاقک درستش کردن. کوچیک. اندازه ی همی اطاقکی که توش آخور خرمونه. جز یه پیاله ی شکسته هیچ توش نبود. حتی یه سکه پول خرد !»

صدایی از بین جمع گفت :«میرزا درزش بگیر. بچه شدی تونم ؟ بگو ببینیم راهب کجا بود؟»

میرزا حسن صاحب صدا را نگاه کرد و تفی روی زمین انداخت و با دلخوری ادامه داد: «من که میدونم ای چیزا مال همو جریان کنفتی پارسالیته اوس‌ محمود! اما اشکال نداره. حالا تو هی سوسه بیا. » بعد روی کنده‌ی پا بلند شد و با صدای بلند گفت: «اصلا به من چه بیام اینا رو بگم. خودتون برید بالای کوه ببینین. فقط از همین الانش گفته باشم. نه گنجی دیدیم، نه چیزی. هیچِ هیچ!»

شاه زنون پیرزن قابله‌ی ده که زیر لب و پشت سر هم صلوات میفرستاد، وسط یکی از صلوات ها گفت: «اوهوی میرزا حالا طوری نشده، تو هم جون به سرمون نکن. میگی چی دیدی یا نه؟»

میرزا حسن گفت: «گفتم که گنج منج هیچی! فقط یه سکو بود وسط غار که یه مجسمه هم روش گذاشته بودن. مجسمه‌ی یه آدم تو حالت نشسته. یعنی ما فکر کردیم مجسمه‌س! جلو که رفتیم من دیدم که خیلی به آدمیزاد می بره. دست بهش زدم. دستم تو گوشت تنش فرو رفت. خشک خشک نشسته بود اماچشاش هنوز نور داشت. تا که گفتم این بابا هنوز زنده‌س ! همه پا گذاشتن به فرار. از هول، بیل و کلنگها رو انداختیم. کله کردیم، با دو اومدیم پایین.»

ملا حسین که به دقت به حرفهای میرزا حسن گوش می‌داد، پرسید: «این جریان مال کِیه؟»

«پریروز حاجی. شاید تا حالا غارتش کرده باشن، شایدم رفته باشه، شایدم هنوز همونجا نشسته باشه.»

ملا حسین با دست عرقچینش را جابجا کرد و گفت :«شاید شایدم خو نمیشه! سر صبحی میریم ببینیم قضیه چیه. اگه اینجوریه که تو میگی ، یقین امامزاده‌س! خدا عالمه، شاید هم از اصحاب و اولیا باشه.»

میرزا حسن نگاهی به آدمهایی که به حرفهایش گوش داده بودند، انداخت و گفت: «اینا رو واسه این گفتم که اگه فردا روزی مامورای حکومتی با ماشیناشون اومدن اینجا برا استنطاق و یه دفعه زبونم لال، افتادیم گیر میراث فرهنگی ،،شما هم شاهد باشین که ما چیزی از داخل اون غار برنداشتیم »

***

«تصمیم گرفته ام که چشم، گوش و زبان بر دنیا بربندم.»

این ها آخرین حرفهایی بود که وقتی آخرین سنگ های جلوی مغاره را با گچ و آهک اندود کردند و تنها سوراخی باقی گذاشتند که قوت روزانه‌اش، یک قرص نان و پیاله ای آب به او برسانیم، از زبان ملا احمد کمانی شنیدم.

زنش جلوی غار روی زمین نشسته بود و لابه می کرد: «آخر مرد، این چه کاری‌ست؟ سیاه بختمان می کنی!»

او را گفتم: «اگر قسم خورده‌ای ، قسم خود واگذار که آن را به چیز بهتر کفاره کنم. اگر خواهی در سلک ملایان نباشی مباش و این جامه از تن بیرون کن. عامی شو چون دیگر خلایق! اما این مکن که در دین ما رهبانیت نیست.»

اما فایده نکرد و همچنان که دیوار رج رج بالا می رفت، تنها به آسمان می‌نگریست. ملایان کس فرستادند که چون چنین کنی، تکفیرت کنیم! سخن آنان به پشیزی نگرفت و گفتند تا مردمان ازو کناره جستند. مرا ملامت مکن که هر سخن که گفتم از باب تهدید و تطمیع، در وی کارگر نیوفتاد. از آن هنگام که به بهانه‌ی چله نشستن و تفکر در کار دنیا، چند صباحی سر به صحرا و بیابان نهاد، چنان خلق و خویش بگشت که مرا که یار غار و رفیق ایام صباوت و شباب او بودم نیز از یاد ببرد.

چند بار بنشستیم و سخن گفتیم: «مردم پس از شنیدن حرف تو در هم افتاده‌اند. زبان خویش نگه‌دار و مردمان را مشوران! اعوذ بالله از اینگونه کلام! خدا دهانت را بشکند، خوف دارم آخر از دین بدر شوی!» اما او فقط نگریست و تبسم کرد: «من کس را تحریک نکنم. تنها سر خویش دارم.» پس این ده و چند کتاب که کنون برطاقچه اند درتوبره ای نهاد وبه من داد وگفت :«ملا حسین، مرده ریگ من‌اند. از آن تو !»
پیش از در غار شدنش او را خواندم و بگفتم :«والله که عاصی شده‌ای! عصیان میکنی.» پاسخ داد که «چه عصیانی؟ اولاد آدم همه مشغول در این بازی‌اند. من خواهم که از بازی بدر شوم» گفتم: «سرنا از سر گشاد مزن!» بخندید که: «کفر نگفته‌ام. اگر کار به سامان نرسد، آخرین منزل مرگ است. به مشیت خدا که برنخورَد، به تو چون برخورَد؟»

در اندیشه شدم که مگر جنیان بر او سحر خوانده باشند! گوش می‌داری ؟ سه سال اول به دست خویش هر چاشت و شام، آب و نان بردم. تا مگر روزی که هرچه بانگ کردم، پاسخی نیافتم. چون هفت روز چنین کردم و هر روز نان خورش و پیاله‌ی آب برجای دیدم‌، حتم کردم که وفات کرده. همسرش را خبر دادم. از مردم ده کسی التفات نکرد که سخت گرفتار به کسب و کار خویش بودند و ملااحمد کمانی از یادها برفته بود. ملایان ازمجلس ختم ممانعت کردند که فلان از دین خارج شده. روز پنجم بر لاشه سنگی نقر کردم «مقبره ی مرحوم ملا احمد کمانی سنه ی ۵۱۸ هجری قمری.» و حفره ی دیوار غار بپوشانیدم. یک دو ماهی نگذشته از این واقعه همسرش از قره‌سو کوچید و پس از آن دیگر خبری از آنان نیافتم.

***

هراس آن داشتم استاد محمود بنا را از زاری و شیون زهرا دل به رحم آید و دست از کار بکشد. دیوار که راست شد، از میانه سوراخ دیدم که زهرا بر سر خویش خاک می پاشد. دلم درهم فشرد. ملا حسین، یار قدیمی، چون پدر مرده گان، زار زار می گریست. شام که شد و روشنایی برفت، پیراهن زهرا را گرفته و کشان کشان با خود برد. تا چند ماه کار بر همین منوال بود. سال چندم بود، نمی دانم، یک روز که آمدند هرچه گفتند هیچ پاسخ ندادم. ایامی چند صبح آمدند و شامگاه رفتند، تا آن که دیگر خبری از آمد و شدشان نشد. با احتساب من بایستی روز می‌بود که برخاستم و درون غار تاریک بود. دریافتم که حفره را بپوشانیده‌اند. از همان هنگام درون غار ظلمات شد.
شب سوم یا چهارم بود که به صحرا بودم. آسمان ابری بود و گرفته. گاه نعره و زوزه های حیوانات شبرو در دلم هراس می افکند.

پاسی از شب بگذشته بود. زیر نور فانوس پی سوز ، ناگاه از میان سیاهی صحرا دو نقطه ی روشن دیدم! بسم الله گفتم. نقطه ها نزدیکتر شدند. آن چه در تاریک روشنای نور فانوس دیدم، بچه آهویی بود. در هوای نور نزدیک می شد. با چشمان درشتش صاف در چشمانم نگاه می نگریست. چراغ به پت پت افتاده بود. یک آن روشن بود و یک آن خاموش. بچه آهو نیز پیش چشمم، یک لحظه بود و یک لحظه نبود. برای بچه آهو هم، من یک‌ دَم بودم و دَم دیگر نه. چراغ از کار افتاد. زمانی دراز، هیچ نمی دیدم. نه آهویی، نه بیابانی، نه آسمانی. یقین داشتم بچه آهو هم نه مرا می دید و نه بیابانی و نه آسمانی. بی نور چراغ هیچکدام نبودیم. حیران مانده بودم از این بازی و این کنایه و اشاره در آن بیابان که هیچ کس دیگر نبود و من و دنیا تنها بودیم.

در فکر شدم که شاید من نیز برای دنیایم همچون فانوسی هستم. چون ننگرم و نور نیفکنم ، هیچ حضور نیابد. این جهان و آنچه در آن است چون خواب و رویایی بیش نباشد. چراغ این رویا منم. زمین رویاست ،آسمان رویاست. ملاحسین، زراعت پایین دست ده، نانی که می خورم، طعم لب های زهرا، همه رویاست و من تنها خواب دنیا می بینم. هرگاه به هر گوشه بنگرم، هست شود و چون روی برگردانم عدم گردد.

زان پس از خواب و خوراک افتادم. این چه بازی است که در آنم ؟ باید که این قاعده برهم می زدم! اگر چون چیزی نبینم، نشنوم و نگویم، پس خوابی نباشد. کشف حجاب شود. اگر هم که در آن احوال بمیرم، درحال پرده‌ها کنار رود و سِر آشکار گردد. در هردو مقصود حاصل است. جهد بکردم که راز دریابم. کنون ندانم چند روز، ماه یا سال است بر روی این سکو نشسته ام.

سه بار دیده ام گونه گون مردمان آمده دیوار غار بشکافته‌اند، بعض آنها نذر و دعا کنند، شمع بیفروزند و بر من دست کشند. برخی پی تجارت خویش بر در غار بنشسته و ادعیه بفروخته‌اند و پس از ایامی برفته‌اند. روزگاری نیز مردکی مست پیوسته در گوشم می‌خواند که «اگر تو آنی که باید، جز با من، با هیچ‌کس هیچ مگوی که این جماعت دیوانگانند و چون راست شنیدند سنگت زنند و بر کشتن تو اتفاق کنند.»

و من سخت شایق بودم بر کشته شدن خویش اما دیگر بر مردم چشم و لب نیز قدرت نمانده چه رسد آنکه با کس جدل کنم. جماعت هر بار چون معجز نبینند، دیوار بالا کشیده و رفته اند. بدن خشک شده است و دیگر حس ندارد. صدایم جز در سر طنین ندارد. بارها مرگ خویش خواسته‌ام، اما آنکه این عذاب بر من مستولی کرده، نه با من درآویزد و نه رهایم کند. هم اوست که نگذارد این چراغ خاموشی گیرد.

***

ملا حسین و اهالی ده ساعتی بود که به غار رسیده بودند. در غار چیزی نبود، جز اندام مردی در حالت نشسته که به روبرو، به دیوار غار خیره شده بود و پیاله ای شکسته که پای سکوی سنگی افتاده بود. بیرون غار شکسته‌های کتیبه‌ای سنگی را یافته بودند که تاریخی روی آن حک شده بود.

ملا حسین با حالتی از ترس و احترام، به مردی که روی سکو نشسته بود و گاه ته چهره اش آشنا می‌زد، نگاه می کرد. آفتاب به بالای سر رسیده بود که همه را از غار بیرون کردند و چینه‌ی شکسته‌ی دیوار غار را دوباره بالا بردند. استا محمود بنا، آب از قره سو آورد و روی دیوار را با کاهگل اندود کرد. کتیبه ی شکسته را در سوراخ بالایی جا کردند و رفتند.

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش