علیرضا میراسدالله
.
– بابا پول میدی بریم مداد بخریم؟
– آره عمو، زود باش پول بده، لازم داریم، زود باش!
تـازه میخواسـتم بـرم کلاس دوم ابتدایـی کـه جنـگ شـد. یادمـه خونــه عمــوم بودیــم و میخواســتم بــا پســر عمــوم، مرتضــی، بــرم سـر کوچـه مـداد رنگـی بخـرم. عمـوم از در دستشـویی اومـده بـود بیـرون کـه یقـهاش رو گرفتیـم.
عمـوم بـه جـای پـول دادن سگرمههاشـو کشـید تـو هـم، انگشتشـو رو بـه مـا گرفـت و گفـت: «شـما دو تـا تولهسـگ لازم نکـرده بریـن مـداد بخریـن!»
– چرا مگه چی میشه؟
– خطرناکـه. جنـگ شـده. ممکنـه هواپیماهـای عراقـی بیـان و شـهر رو بمبـارون کنـن.
– یعنی همین الان که ما مداد لازم داریم میان؟!
– بلـه ممکنـه کـه همیـن الان بیـان و مغـازه آقـا ناصـر لوازمالتحریـرفـروش رو بمبـارون کنـن.
– خب ما فرار میکنیم.
– آخـه کوچولوهـا شـما از جنـگ چـی میدونیـن؟ تـا بیایـن بجنبیـن دخلتــون اومده.
– خب شاید مغازه آقا ناصر رو اول از همه بمبارون نکنن.
– چرا میکنن. برین توی اتاقتون بازی کنین، برین.
مـن و پسـر عمـوم برگشـتیم تـوی اتـاق و بـا هم کلـی راجع بـه جنگ حـرف زدیـم. حـرف زدن راجـع بـه جنـگ خیلـی هیجانانگیـز بـود ولـی هـر چـی فکـر کردیـم نفهمیدیـم کـه چـرا عراقیهـا بـا آقـا ناصـر دشـمنی دارن؛ آدم خوبـی بـود کـه کلـی هـم تخفیـف مـیداد. حوصلهمـون کـه از فکـر کـردن سـر رفـت دوبـاره تصمیـم گرفتیـم شـیطونی کنیـم.
– میای بریم روی پشت بوم بمبارون رو از بالا تماشا کنیم؟
– آره بریم، خیلی خوبه.
عمـوم سـرگرم تماشـای تلویزیـون بـود. یواشـکی از لای در رفتیـم بیـرون. از پلههـا بـالا رفتیـم و بـه پشـت بـوم رسـیدیم.
– من میگم از اون طرف میان.
– نه از این ور میان.
– از اون ور میان.
– نه بیچاره! از این ور میان.
– بیچاره خودتی!
– بیچاره باباته!
– اِ، به بابای من فحش نده، میزنم توی دهنت ها!
کلـی بـا هـم کتـک کاری کردیـم – و مـن بیشـتر کتـک خـوردم چـون اون بزرگتـر بـود- ولـی هواپیماهـا نیومـدن کـه بفهمیـم کـی راسـت میگـه… آخـرش حوصلهمـون سـر رفـت و برگشـتیم پاییـن. عمـوم هنـوز داشـت تلویزیـون تماشـا میکـرد.
– حیف شد نرفتیم مداد بخریم.
– آره هواپیماها هم که نیومدن بمبارون کنن.
– اگه رفته بودیم تا الان دویده بودیم و برگشته بودیم.
– آره من که خیلی تند میدوم.
– من میگم عمو میخواست بهمون پول نده.
– یعنی میگی بابای من گداس؟!
– آره فکر کنم.
– بابای خودت گداس!
– بابای خودته!
– میزنمت ها!
دوبـاره بـا هـم کتـککاری کردیـم -و مـن بـاز هـم بیشـتر کتـک خـوردم چـون اون بزرگتـر بـود- و وقتـی حسـابی خسـته شـدیم، صـدای زن عمـوم از آشـپزخونه اومـد کـه داد مـیزد: «بچههـا شـلوغ نکنیـن، بیایـن هندونـه بخوریـن.»
هندونـه خوبـی بـود مخصوصـا بعـد از اون همـه جنـگ و کتـککاری کلـی بهمـون چسـبید.
جنـگ هشـت سـال ادامـه پیـدا کـرد و دشـمن هیچوقـت مغـازه آقـا ناصـر رو بمبـارون نکـرد تـا آقـا ناصـر پیـر شـد و مـرد. مغـازهاش هـم شـد خشکشـویی. پسـر عمـوم رفـت آلمـان و منـم همیـن شـدم کـه الان هسـتم.
امـروز بعـد از گذشـت سـی سـال یهـو سـر کار وقـت ناهـار، بـه یـاد ایـن قصـه افتـادم و متوجـه شـدم کـه هنـوز هـم اعتقـاد دارم عمـوم گـدا بـود و جنـگ رو بهونـه کـرده بـود کـه بـه مـا پـول نـده. کاش پسـر عمـوم اینجـا بـود تـا بـا هـم کتـککاری میکردیـم. چـون ایـن بـار میزدمـش، آخـه حـالا دیگـه اون از مـن پیرتـره.
.
[پایان]