هاینریش بل
ترجمه مینا ملکیان (از انگلیسی)
.
آن شب آقا و خانم زومپن را برای شام دعوت کرده بودیم. آدمهای خوبی بودند. به واسطه پدرزنم بود که با آنها آشنا شده بودیم. از وقتی ازدواج کرده بودیم همیشه کمکم میکرد تا باکسانی که مراوده با آنها در معاملاتم سودمند بود، آشنا شوم و زومپن یکی از آن آدمهای سودمند بود. او رئیس کمیتهای بود که مناقصه پروژههای بزرگ تولید مسکن را برگزار میکرد و من با حرفه «گودبرداری» وصلت کرده بودم. آن شب مضطرب بودم، اما همسرم، برتا، به من اطمینان داد و گفت: «اصلاً همین که او اینجا میآید خودش امیدوارکننده است. فقط سعی کن موضوع بحث را به مناقصه بکشانی. میدانی که تا فردا دربارهی آن تصمیم میگیرند.»
کنار در شیشهای جلوئی منتظر زومپنها ایستادم، از میان پردهی توری آن به بیرون چشم دوختم و ته سیگارهائی را که میکشیدم زیرپا له میکردم و آنها را زیر پادری میسراندم. بعد جایم را تغییر دادم و کنار پنجره حمام ایستادم و با خود فکر کردم که چرا زومپن دعوت ما راپذیرفته. چون شام خوردن با ما نمیبایست چندان برای او جالب باشد و در عینحال مناقصه بزرگی که من هم درآن شرکت داشتم و قرار بود فردا برگزار شود، همانقدرکه مرا مضطرب میکرد، باعث اضطراب او هم میشد.
به مناقصه هم فکر میکردم. معامله بزرگی بود واگر آن را میبردم دوهزار مارک نصیبم میشد. من این پول را نیاز داشتم.
برتا در مورد لباسی که باید میپوشیدم، تصمیم گرفت. یک ژاکت تیره و شلواری کمی روشنتر از آن و کراواتی معمولی. این از آن دست چیزهایی بود که در خانه و مدرسه شبانهروزیِ خواهران روحانی یاد گرفته بود. همین طور اینکه چه چیزی به مهمانها تعارف کنم چه موقع کنیاک بریزم وچه موقع ورموت و چطور دسر رابچینم. داشتن همسری که همه چیز را دربارهی مسائلی از این دست بداند، مایه دلگرمی است.
اما برتا هم مضطرب بود. وقتی دستش را روی شانهام گذاشت، انگشتهایش به گردنم خورد و من خیسی و سرمای شصتش را حس کردم.
گفت: «همه چیز درست میشود. تومناقصه رامی بری.»
«یامسیح! بردن مناقصه یعنی بردن دوهزار مارک. خودت میدانی چقدر به این پول احتیاج داریم.»
به آرامی گفت: «هیچ وقت نباید نام مسیح را د ررابطه با پول به زبان آورد!»
اتومبیل تیرهای جلوی خانهی ما ایستاد. متوجه نشدم چه مدلی بود، اما ایتالیایی به نظر میرسید.
برتا نجواکنان گفت: «آرام باش. بمان تا زنگ بزنند. بگذار چند لحظه همان جا منتظر بمانند. بعدآرام به طرف در برو و آنرا باز کن.»
به آقا و خانم زومپن که از پلهها بالا میآمدند نگاه کردم. آقای زومپن لاغراندام وبلند بود و موهای جوگندمی داشت؛ از آن تیپ مردهائی که پنجاه سال پیش زنباره شناخته میشدند. خانم زومپن از آن زنهای لاغر و سبزهای بود که همیشه به نظرم توزرد میآمدند. از قیافه آنها میتوانستم بگویم که شام خوردن با ما برایشان مصیبت بزرگی بود.
بالاخره زنگ در به صدا درآمد و من یکی دو لحظه صبرکردم، سپس آهسته به طرف در رفتم و آنرا باز کردم.
گفتم: «خیلی لطف کردید تشریف آوردید.»
لیوان کنیاک به دست از این اتاق به آن اتاق آپارتمان ما که زومپن ها میخواستند آن را ببینند، رفتیم.
برتا در آشپزخانه ماند تا پیش غذا را با سس مایونز تزیین کند و این کار را به خوبی انجام داد. با سس که داخل ظرف لولهای شکلی بود وبا فشار از آن خارج میشد، قلبی گرد و خانه های کشیده بود. زومپن ها از آپارتمانمان تعریف کردند و وقتی چشمشان به میز تحریر بزرگی که در اتاق مطالعه من قرار داشت، افتاد، لبخندی ردوبدل کردند. در آن لحظه میز به نظر من هم کمی بزرگ میآمد.
آقای زومپن از قفسه رو کوکوی کوچکی که هدیه مادربزرگم برای عروسیمان بود، و مجسمه باروک مریم مقدس که در اتاق خواب بود، تعریف کرد.
به اتاق غذاخوری که برگشتیم، برتا میز شام را چیده بود. او این کار را هم به خوبی انجام داده بود همه چیز در همان حال که بسیا رجذاب و وسوسهانگیز به نظرمیرسید، بسیار طبیعی هم بود. شام در فضایی دوستانه و آرام صرف شد. درمورد سینما، کتاب و انتخابات اخیر حرف زدیم. آقای زومپن ازمعجون پنیر تعریف میکرد، و خانم زومپن ازقهوه و شیرینیها . بعد عکسهای ماه عسلمان را به زومپنهانشان دادیم؛ عکس هائی ازسواحل برتون، خرهای اسپانیول و مناظر خیابانهای کازابلانکا. بعد از آن باز هم کنیاک نوشیدیم و وقتی خواستم جعبهای را که عکسهای دوران نامزدیمان در آن بود، بردارم، برتا به من اشارهای کرد و من از برداشتن جعبه منصرف شدم . دو دقیقه سکوت مطلق حکمفرما شد. چرا که دیگر هیچ موضوعی نبود که از آن حرف بزنیم. همه به مناقصه فکر میکردیم من به دوهزار مارک. در ذهنم میگذشت که میتوانم قیمت یک بطری کنیاک را از مالیات بردرآمدم کسرکنم.
آقای زومپن به ساعتش نگاه کرد وگفت: «خیلی بد شد. ساعت ده است باید برویم. شب خیلی خوبی بود.» و خانم زومپن گفت: «واقعا خوش گذشت. امیدوارم یک شام شما مهمان ما باشید.»
برتا گفت: «باکمال میل.»
بعد همه چند ثانیهای این پا و آن پا کردیم. باز همه در فکر مناقصه بودیم. حس میکردم که زومپن منتظر است تا او را به کناری بکشم و موضوع را با او در میان بگذارم. اما این کار را نکردم. زومپن دست برتا را بوسید و من در را برایشان بازکردم بعد از آن هم در ماشینشان را باز کردم تا خانم زومپن سوار شود.
وقتی رفتند، برتا به آرامی پرسید: «چراراجع به مناقصه با او حرفی نزدی؟ میدانی که فردا در مورد آن تصمیم میگیرند.»
گفتم: «خب، نمی دانستم چطور باید موضوع بحث را به آن بکشانم.»
با صدای بسیار آرامی گفت: «میتوانستی چیزی را بهانه صحبت کردن راجع به این موضوع قرار دهی و به این ترتیب با او حرف بزنی. متوجه نشدی چقدر به هنر علاقهمند است؟ میتوانستی بگوئی یک صلیب متعلق به قرن هجدهم آنجا دارم میخواهید نگاهی به آن بیندازید و بعد…،»
هیچ چیز نگفتم. برتا آهی کشید و پیشبندش را بست. به دنبال او به آشپزخانه رفتم. بقیه غذاها را دریخچال گذاشتم. کف آشپزخانه دنبال در ظرف مایونز گشتم. باقیمانده کیناک راسر جایش گذاشتم. سیگارها را شمردم. آقای زومپن فقط یکی کشیده بود. زیرسیگاریها را خالی کردم. یک شیرینی دیگر خوردم و به قوری نگاهی انداختم که ببینم چیزی از قهوه باقی مانده یا نه. به آشپزخانه که برگشتم برتا را دیدم سوئیچ اتومبیل در دست آنجا ایستاده بود.
پرسیدم: «چی شده؟»
گفت: «باید برویم آنجا!»
پرسیدم: «کجا؟»
گفت: «کجا ندارد. خانه زومپنها»
گفتم: «ساعت ده و نیم است.»
گفت: «حتی اگر نیمه شب هم باشد، به من ربطی ندارد. فقط میدانم حرف دوهزار مارک در میان است. فکرش راهم نکن که به آنها بربخورد.»
به دستشوئی رفت تا آماده شود. پشت سرش ایستادم و او را نگاه کردم که لبهایش را پاک میکرد و دوباره آرایش میکرد. برای اولین بار فهمیدم که چقدر آن لبها بزرگ و بدوی است. گره کراواتم را که میبست، میتوانستم مثل همیشه که موقع بستن کراواتم او را میبوسیدم، ببوسمش، اما این کار را نکردم.
در مرکز شهر کافهها و رستورانها غرق شادی و نور بودند. مردم در فضای باز و روی تراسها نشسته بودند و نور چراغهای خیابان به ظرفهای نقرهای بستنی و یخ میتابید و منعکس میشد. برتا نگاه دلگرمکنندهای به من انداخت ولی وقتی به خانه زومپنها رسیدیم، او در اتومبیل ماند و پیاده نشد . فورا زنگ در را فشردم و از اینکه در چقدر سریع باز شد، حیرت کردم. به نظر میآمد خانم زومپن از دیدن من تعجبی نکرده است. پیژامه سیاهی با پاچههای گشادی که گلهای زردی روی آن گلدوزی شده بود، پوشیده بود که مرا وادار میکرد بیشتر به توزرد بودنش فکر کنم.
گفتم: «معذرت میخواهم، خانم زومپن. ممکن است با همسرتان حرف بزنم.»
گفت: «دوباره بیرون رفت . نیم ساعت دیگر برمیگردد.»
در سرسرا مجسمههائی به سبک گوتیک و باروک از مریم مقدس دیده میشد. حتی تعدادی مجسمه روکوکوی مقدس نیز در آنجا دیدم. البته اگر اصلا مجسمههائی در این سبک از مریم مقدس ساخته شده باشد.
گفتم: «درک میکنم. اگر اشکالی ندارد، نیم ساعت بعد برمی گردم.»
برتا یک روزنامه عصر خریده بود و داشت آن را میخواند و سیگار میکشید . وقتی کنارش نشستم گفت: «فکر میکنم با خانم زومپن هم میتوانستی موضوع را در میان بگذاری.»
«اما از کجامی دانی آقای زومپن خانه نبود؟»
«چون طبق معمول چهارشنبه شب ها در این ساعت او در کلوپ گافل است و دارد شطرنج بازی میکند.»
«باید زودتر به من میگفتی.»
برتا همان طور که روزنامه را تا میکرد، گفت: «لطفا دقت کن. دارم سعی میکنم به تو کمک کنم. میخواهم خودت بفهمی چطور با این طور مسائل دست و پنجه نرم کنی. کافی بود از پدرم بخواهم و او با یک تلفن ترتیب همه چیز را برایت میداد. اما من میخواهم خودت کاری کنی که مناقصه را ببری.»
گفتم: «خب، حالا ما باید چکار کنیم. نیم ساعت اینجا بمانیم یا همین حالا برویم وبا خانم زومپن حرف بزنیم.»
برتا گفت: «بهتر است همین حالا برویم.»
از اتومبیل بیرون آمدیم وبا هم داخل آسانسور شدیم. برتا گفت: «زندگی و ادامه دارد یعنی مصالحه و بده بستان.»
خانم زومپن این بار بیشتر از دفعه قبل که به تنهائی آمده بودم، تعجب نکرد. خوشامد گفت و ما پشت سرش وارد اتاق مطالعه همسرش شدیم. خانم زومپن کنیاک آورد و برایمان ریخت و قبل از اینکه من چیزی راجع به مناقصه بگویم او پوشه زردی را به طرف من دراز کرد که روی آن نوشته بود، «پروژه تولید مسکن فرتری هون». هراسان به خانم زومپن و برتا نگاه کردم اما هر دو آنها لبخند زدند.
خانم زومپن گفت: «پوشه را باز کنید.»
آنرا باز کردم. داخل آن پوشه دیگری بود صورتی رنگ و روی آن نوشته بود، «گودبرداری پروژه تولید مسکن فرتری هون». آنرا هم باز کردم وچشمم به ورقه برآورد هزینهها که خودم نوشته بودم، افتاد که داخل پوشه روی بقیه ورق ها قرار داشت درپایین ورقه با خودکار قرمز نوشته شده بود، «پایین ترین نرخ».
در پوست خود نمیگنجیدم ، قلبم داشت از جا کنده میشد. به دوهزار مارک فکر میکردم. آهسته گفتم، یا مسیح ، و پوشه را بستم و این بار برتا فراموش کرد مرا توبیخ کند.
خانم زومپن با لبخند گفت: «به سلامتیاش! بگذارید به سلامتیاش کمی بنوشیم.»
نوشیدیم، بلند شدم و گفتم: «امیدوارم حمل بر گستاخی نشود، اما حتما درک میکنید که باید به خانه بروم.»
خانم زومپن گفت: «کاملا میفهمم فقط یک چیز کوچک مانده که باید از آن حرف بزنیم.» پرونده را برداشت، آن را ورق زد و گفت: «قیمت پیشنهادی شما برای هر متر مربع ۳۰ فنیگ از قیمت پیشنهادی مناقصه دهنده بعدی کمتر است. پیشنهاد میکنم قیمت خودتان را ۱۵ فنیگ افزایش دهید. در اینصورت نرخ شما همچنان پایین ترین نرخ باقی خواهد ماند و علاوه بر آن چهارهزار و پانصد مارک بیشتر نصیبتان خواهد شد. بفرمائید همین الان درستش کنید.»
برتا خودکارش را از کیفش بیرون آورد و آن را به من داد. اما من گیج تر از آن بودم که بتوانم بنویسم، پرونده را به برتا دادم و او را نگاه کردم که دستهایش با چه خونسردی قیمت را تغییر داد، دوباره جمع بست و پرونده را به خانم زومپن برگرداند.
خانم زومپن گفت: «فقط یک نکته کوچک دیگر، دسته چکتان را بردارید ویک چک به مبلغ سه هزار مارک بنویسید. چک را باید در وجه حامل بنویسید وبا امضا خودتان باشد.»
خانم زومپن اینها را به من گفت ولی این برتا بود که دسته چک را از کیفش در آورد وچک را نوشت.
آهسته گفتم: «چک را که اجرا نمیگذارید.»
خانم زومپن گفت: «مقداری از پول مناقصه پیش پرداخت میشود، چک هم بعد از اعطای مناقصه به اجرا گذاشته میشود.»
در آن لحظه شاید نمی توانستم دریابم که چه اتفاقی افتاده است. هنگام پایین رفتن در آسانسور برتا گفت که خوشحال است ولی من هیچ نگفتم. برتا مسیر دیگری را به سمت خانه انتخاب کرد. میان منطقه مسکونی آرامی میراندیم. نور از میان پنجرههای باز به بیرون میتابید. مردم روی بالکنها نشسته بودند و شراب مینوشیدند. شب صاف و گرمی بود. تنها چیزی که گفتم این بود که فکر میکنم چک برای آقای زومپن بود و برتا به همان آرامی به من گفت: «البته.»
به دستهای کوچک وقهوهای برتا که فرمان اتومبیل را میچرخاند، نگاه کردم که چقدر آرام و مطمئن بودند. فکر کردم این دستها همانهایی است که چک را امضا کرد و سس مایونز را روی غذا ریخت. بالاتر به دهانش نگاه کردم و همچنان هیچ میلی به بوسیدنش در خود ندیدم .
آن شب در پارک کردن اتومبیل در گاراژ به برتا کمک نکردم. در شستن ظرفها هم به او کمک نکردم. یک لیوان بزرگ کیناک برای خود ریختم و به اتاق مطالعهام رفتم. روی میز تحریرم که خیلی خیلی برایم بزرگ بود، نشستم. چیزی ذهنم را مشغول کرده بود. برخاستم به اتاق خواب رفتم و به مجسمه مریم عهد باروک نگاه کردم. اما حتی آنجا هم نتوانستم انگشت روی چیزی بگذارم که ذهنم را مشغول کرده بود.
زنگ تلفن رشته افکارم را پاره کرد. گوشی را برداشتم و از شنیدن صدای آقای زومپن اصلا تعجبی نکردم.
گفت: «همسر شما اشتباه کوچکی مرتکب شده و قیمت را به جای ۱۵ فنیگ ، ۲۵ فنیگ افزایش داده است.»
لحظه ای فکر کردم و گفتم: «اشتباه نبود. برتا این کار را با اطلاع من انجام داده است.»
یکی دو ثانیه ای ساکت بود وبعد با خنده گفت: «پس بنابراین شما حالتهای مختلف را بررسی کردهاید؟»
گفتم: «بله.»
گفت: «بسیارخوب پس چک دیگری به مبلغ ۱۰۰۰ مارک بنویسید.»
گفتم: «پانصد مارک» و همزمان فکر میکردم همه چیز مثل یک خواب بد است.
او گفت: «هشتصد مارک» و من با خنده گفتم «ششصد.» اگر چه تجربه قابل اتکائی نداشتم، اما میدانستم که حالا میگوید هفتصدوپنجاه مارک و وقتی این را گفت، گفتم: «قبول است» و گوشی را گذاشتم.
هنوز شب به نیمه نرسیده بود که از خانه بیرون آمدم سوار اتومبیل شدم تا چک را به زومپن بدهم. تنها بود و وقتی داخل شدم تا چک تا شده را به او بدهم، خندید. هنگامیکه آهسته وارد خانه شدم هیچ اثری از برتا نبود. وقتی به اتاق مطالعه برگشتم هم او را ندیدم. دوباره به طبقه پایین رفتم تا لیوانی شیر از یخچال بردارم اما باز هم او را ندیدم. میدانستم در چه فکری است؛ در این فکر که من باید با آن کنار بیایم و اینکه مرا باید تنها بگذارد. این چیزی است که من باید میفهمیدم.
اما من هرگز نفهمیدم. بیرون از حد فهم است.
.
[پایان]