ایمان فراصت
.
سه سال دارو خورد و شناخت درمانی کرد، نشد، دارو را نخورد و نشد، شناخت درمانی را رها کرد و نشد، میخواست راههای آرام شدنش را خودش کشف کند، نشد، ورزش کرد، رها کرد، خانه ماند، بیرون رفت، دوست پیدا کرد، ول کرد، یکی دوبار مهمانی رفت، نرفت، تصمیم میگرفت بیرون بزند، لباس میپوشید، در میآورد، همراهیاش که میکردم آب شدندش را میدیدم، خیس عرق شدنش را،گاهی از حد اضطراب راه رفتن در شلوغی برایش ناممکن بود، میگفتند فوبی فضای باز دارد. روانپزشک چاق، همانطور که روی دفتر بزرگ مقابلش خم میشد و چیزهایی را به انگلیسی خوشخطی یادداشت میکرد، پاسخ فرهاد را هم گوش میداد، تمام که میشد میگفت:«بله، فوبی فضای باز داره.» هر هفته این جمله را سردتر از هفته قبل تکرار میکرد. روانشناسش میگفت:«روانپزشکش درست گفته، فوبی داره، قابل حله البته، نگران نباشین.» صدای نوازشگری نداشت اما جملهی آخر را با صداقت غیرقابلانکاری میگفت: «نگران نباشین». یک شب در شلوغی پارک ارم آنقدر مضطرب شد که همانجا روی زمین نشست، میخواستم از شلوغی دورش کنم، تکان نمیخورد، خیس عرق شده بود، «بلند شو… بلند شو بریم خونه، پاشو داداش» جواب نمی داد، امروز ولی رفت. بیدار که شدم رفته بود.
تشکش را مثل گدای کتکخورده، مچاله کنار دیوار انداخته بود. مضطرب که میشد گرمش میشد، گرمش که میشد نیمه شب تشک را از زیر تنش به جایی پرت میکرد، اول فکر کردم طبق معمول جمعهها رفته راه برود. حال خوبی نداشتم، خشک شدهی آب دهان را از روی سیبیلم پاک کردم و در آینه به سرخی بی دلیل چشمم خیره شدم، خمیر روی مسواک زدم، اما به دهان نبردم، تلویزیون را روشن کردم، بازیگر سریال طنز شبکهی سه میخواست به زور مخاطبش را بخنداند، خنده ام نمیآمد، بلند شدم ناهاری دست و پا کنم تا حالم عوض شود، یخچال خالی بود، نان و پنیر و خیار و گوجه را روی میز گذاشتم، بازیگر سریال تلاشش را میکرد، کافی نبود، دست بردم کانال را عوض کنم، دستم به نرمی نخهای کلاه سیاهش خورد! کلاهش را نبرده بود! او بیکلاه جایی نمیرفت. نگران شدم. همانطور لقمه در دهان خودم را به لب پنجره رساندم، همه جای خانهی ما آنتن نمی دهد، شمارهاش را که گرفتم موبایل لای کتابها لرزید، کلیدش هم گوشهی اتاق افتاده بود، فرهاد بیموبایل و کلید بیرون میرفت ولی بیکلاه امکان نداشت.
هر جمعه با خودش قرار پارک ملت داشت، میگفت اگر به قرارهاش پابند باشد، بهتر میشود، هر جمعه کلاهش را تا ابرو پایین میکشید، اگر چیزی تهدیدش نمیکرد، سرش را بلند نمیکرد، روی زمین به دنبال چه میگشت را نمیدانم. میگفت: « به زمین نگاه میکنم کوچیکتر میشه»
«چی کوچیکتر میشه؟»
جواب نمی داد.
بازیگر برنامهی طنز همچنان اصرار داشت به زور به اطوارش بخندم که لباس پوشیده بیرون زدم. تلویزیون را خاموش نکردم، مردد بودم کلاهش را ببرم یا نه، نبردم، گفتم برگردد و نباشم، دنبالش میگردد، در را که بستم کلیدش را زیر پادریِ جلوی در گذاشتم، ماشین گرفتم و مستقیم سر از پارک ملت درآوردم. راننده مست بود، هایده گوش میداد و آروغ میزد. گفت:«از نیایش برم گناه میکنم، مستم» از نیایش رفت. ملت، جمعهی ظهرِ پاییز، فوج فوج دور هم ناهار میخوردند.
پیدا کردن فرهاد توی پارک بزرگ کار سختی نیست، اولین آدم چاقی که سرش را برای مدتی طولانی روی زمین انداخته و راه میرود یا نهایتا اولین کسی که روی صندلی تک و تنها نشسته و به جایی خیره شده، فرهاد است.
فرهاد برادر بیست و هشت ساله ام عقب مانده ذهنی که نبود، از ما باهوش تر بود، عقب مانده جسمی هم نبود، شق و رق و ایستاده، کمی چاقتر از بقیه، دردلاعلاج داشت، به سختی از خانه بیرون میرفت، میترسید، نه اینکه از کودکی اینطور باشد، نه، تا دوران راهنمایی هر روز به مدرسه رفت و سالم برگشت، تمام زحمتش برای بزرگترها شستن لباسی بود که میپوشید و پختن غذایی که میخورد، مادرم از او راضی بود و پدرم اگر از اوراقیهای قطر و دبی دل میکند، از او راضیتر. دبیرستان همراه پدر به قطر رفت،تحصیل کرد و برگشت، لیسانس فلسفهاش را در لار شیراز با معدل هفده گرفت و دانشجوی ارشد تهران شد. خودم به تهران آوردمش، آوردمش تا درس بخواند، تا میان هر پنج تای ما برادر کوچکه از درس خواندن کسی شود، تا حمالی نقره آب کردن و ملیله پیچیدن و در گاراژها دنبال اوراقی ماشین دویدن را نکشد. همخانه که شدیم فهمیدم از چیزهای بیربطی میترسد، ترم اول، کلاسهایش را نیم بند رفت و ترمهای دیگر نرفت، هرچه پرسیدم، دلیلش را نمی دانست، گریه میکرد. بیش از هرچیز از بیرون رفتن واهمه داشت، از همدورههای لیسانسش که پرسیدم گفتند همین وضع را در لار هم داشته، اما کلاسها را میرفته، دوره ارشدش چهار سال طول کشید و تمام نشد، تا همین امروز که راحت شد، درسش تمام نشد.
پارک ملت را گشتم، صندلی به صندلی، آدم به آدم، نبود، پیاده تا میدان ونک هم آمدم، نبود. یا به خانه برگشته یا گم شده بود، دوباره موبایلش را گرفتم، جواب نداد، جای برادر گم شدهای که دوست و آشنایی ندارد را نمیتوان از دوست و آشنا پرسید، به خانه برگشتم. پا روی پادری که گذاشتم قلبم آرام گرفت. کلید زیرش نبود، در زدم که خودش در را باز کند،حس بهتری بود، باز نکرد، دوباره در زدم، کلید را روی در انداختم، تلویزیون خاموش شده بود، از روی میز کلاهش را برداشتم، به دهانهی اتاق که رسیدم دیدمش.
از کودکی غرور برادرانه در ما قوت داشت، اگر غرور نبود همانجا قربان صدقهاش میرفتم، میگفتم دوستت دارم، نگفتم، چهارزانو روی بالش نشسته بود، دو دستش از مچ از روی زانو آویزان و پلکهایش به حالت بودایی کارکشتهای روی هم آرام گرفته بودند، انگار میخواست کار خارقالعاده ای کند، نزدیکش که شدم تکان نخورد، سرم را آرام نزدیک گوشش بردم.
«چرا درو باز نمی کنی، داداشی؟»
هیس تنها صدایی بود که از دهانش خارج شد، انگار صدای من بچهای را بیدار کند یا تمرکزی را به هم زند، کنارش نشستم تا برنامهی تازه اش تمام شود، میخواستم بغلش کنم تا بداند چقدر مهم است، نکردم، کلاهش را کنار پایش گذاشتم.
«چی شده، داداشی؟»
جواب نداد.کمی دیگر صبر کردم، با سکوتش کارگران افغان در خانهی در حال ساخت روبه رو، تلفنهای هر روزهی زن همسایه بالایی و التماسهای تلفنی پسر همسایه پایینی، همه با هم خفه شده بودند. بعد از تمام شدن مراحل تمرکزش کمرش را ناگهان به دیوار چسباند، دستانش را از دوسوی زانو آورد و با نوک انگشتان به هم گره زد، چاقی حالت نشستنش را به هم زد، چهارزانو نشست، بلافاصله آرام لبش را به گوشم نزدیک کرد:«رفته بودم پارک، دو تا موتوری اومدن» دو را با انگشت اشارهی هر دو دست نشانم داد. «یکی شون کلاهمو برداشت، فرار کرد، دنبالش رفتم، نرسیدم» با انگشتان یک دست عدد چهار را نشانم داد، «دو تا موتور، چهارتا آدم»، کلاهش را که نزدیک پنجهی پایم بود برداشتم:«اینا داداشی، این کلات، نبرده بودیش که…»، انگشت اشاره اش را روی لب گذاشت «دنبالشون که نرفتم، نمیرسیدم، یه کم رفتم، برگشتم، اونا هم برگشتن» دستش را گرفتم، «هرچی داد زدم کلاهمو ندادن که.»
دستش را از دستم آزاد کرد، از صدای گرفته و خفهش فهمیدم واقعا داد زده، گفتم: «کلاهتو که نبرده بودی، رو میز بود.» دوباره انگشت اشارهاش را به سمت لب برد، میخواست حرف نزنم.
فرهاد روی یکی از صندلیهای پارک ملت نشسته بوده که تصور میکند دو موتوری به او نزدیک میشوند، ناغافل کلاهش را میزنند و میروند، دنبالشان میدود، فرار میکنند، خسته و ترسان و عرق کرده برمیگردد، عرق که میکند مضطرب میشود، روی صندلی خودش را جمع میکند و با دست سر و صورتش را میپوشاند. موتوریها برمیگردند، میخواهد به من زنگ بزند، موبایلش را نبرده، بلند میشود کلاهش را پس بگیرد، موتوریها کلاه را دست به دست میچرخانند و فرهاد میانشان.این دشوارترین وضعی است که میتوانسته برای او اتفاق بیفتد.
ده ماه قبل، همزمان با روزی که صیغهی طلاق مادرم جاری شد، به حمام رفت و با موی تراشیده بیرون آمد، از آن روز بدون کلاه از خانه بیرون نرفت، از دو ماه قبل، یعنی همزمان با جاری شدن صیغه عقد مادرم با پسرعمویش، فرهاد در خانه هم کلاهش را برنمیداشت، حتی وقت خوابیدن، میگفت میترسد افکارش را بخوانند، مدام از آنها میگفت، آنهایی که او را زیرنظر دارند، کلاهش را که میشستم تا لحظه خشک شدن، خودش را در اتاق تاریک حبس میکرد.
امروز ساعت دو ظهر با جزئیات تمام شیوهای که موتوریها به او آسیب زدند را توضیح داد،گفت حالا که به خانه آمده کلاهش را روی میز دیده، پس موتوریها توی خانه هستند، سعی کردم ذهنش را مشغول کنم، اینطور غیرطبیعی ندیده بودمش، هربار که حرف زدم، قطع کرد، باید متمرکز میشد تا بتواند مخفیگاه آنها را پیدا کند، گفتم آنها در خانهای سی و پنج متری جایی برای پنهان شدن ندارند، گفت تو آنها را نمیشناسی لای پرز قالی هم پنهان میشوند، «فقط شبیه آدمن، آدم که نیستن».
از من اسلحهاش را خواست، عصبی که میشد میخواست، کلت اسباب بازی دوران کودکی را پشت کمرش پنهان کرد، باید کاری میکردم که وضع بدتر نشود، میخواستم به دوستم بهرام زنگ بزنم، فکر کردم وضع روانی برادرم را دیر یا زود چوب میکند به سرم میکوبد، تصمیم گرفتم پفک هندی سرخ کنم.
اینکه موتوریها که بودند را نمیدانم، اینکه فرهاد مادرم را قبل از طلاق پشت موتور پسرعمویش دیده بود، اینکه سالها قبل چهار موتوری جیبش را به زور چاقو خالی کرده بودند، اینکه یکبار نفر آخر موتوری سه ترکه با کف دست به صورتش ضربه زده بود، ربطی به تصورش از چهار نفر موتوری دارد یا نه را نمیدانم، نمیدانم اینکه کلاهش را نبرده بود، اینکه موبایلش را پنهان کرده بود، اینکه همه اینها تعمد یک بازی برای خودکشی است یا نه را نمی دانم!
پفک هندی را از کابینت درآوردم؛ روغن را که به ظرف ریختم صدای جابهجا شدن کمد را شنیدم اما اقدامی نکردم، فکر نمیکردم اتفاق مهمی باشد، اشتباه کردم. پفکها را که به ماهیتابه ریختم صدای درگیری فرهاد با چهار موتور سوارِ خیالی بلند شد، کیو کیو صدای تیراندازی او به موتوریها بود، فریاد زد:«می کشمتون»
همزمان با حرکتم به سمت در، صدای شکسته شدن پنجره اتاق را شنیدم. صدا دورتر از حد معمول بود. فکر کردم ربطی به فریاد فرهاد ندارد، در را که هل دادم باز نشد، کمد مانع میشد. صدای پرت شدن چیزی به کوچه بلند شد، از پنجرهی آشپزخانه کلت چند تکهاش را دیدم که کف کوچه افتاده. خلع سلاحش کرده بودند. کمی آنطرفتر پسر بچهی سفید پوش و لاغراندامی به پنجره اتاقمان نگاه میکرد.
خودم را به پشت در اتاق رساندم:«فرهاد، درو باز کن، کارت دارم…» همزمان با ضربات محکمم به در، صدای زورآزمایی فرهاد با آن چهار نفر بلند شد، از گوشهی در لحظهای دیدمش، فریاد میزد:« میکشمتون، همهتونو میکشم.»
او را به دیوار میکوبیدند یا او آنها را، از صداها میفهمیدم که هر بار چرخی میزند و به یکی از دیوارها میخورد. وقتی از باز شدن در مستاصل شدم به سمت پنجره آشپزخانه رفتم، کار مزخرفی بود از آنجا کاری نمیتوانستم بکنم، دوباره به سمت در اتاق برگشتم، دورخیز کردم تا با تمام توان به در ضربه بزنم، به در ضربه زدم و همزمان صدای فریاد فرهاد برای لحظهای به گوش رسید و خاموش شد.
رمقی برای رفتن به سمت پنجره آشپزخانه نداشتم، در زمانی کوتاه، تصویری را پیش بینی کردم، خودم را به سرعت به پنجره رساندم، پیشبینی تصویریم درست بود، برادر بیست و هشت سالهام پس از گلاویز شدن با آن چهارنفر از پنجره بیرون افتاده بود. کلاه سیاه نخی روی سرش و تفنگ چند تکه بالای سرش، نمیدانم چه اصراری بود قبل از پایین رفتن در را باز کنم، دورخیز کردم و ضربه محکمی به در زدم، کمد افتاد و در باز شد، خبری از آن چهارنفر نبود.
ده صبح بیدار شدم، سه ظهر فرهاد مرد، هفت عصر پزشک قانونی علت فوت را خودکشی اعلام کرد، هشت به خواهرم خبر دادم، گریه کرد اما متانتش را از دست نداد، گفت موبایل مادر خاموش است، به شوهرش خبر میدهد، ساعت نه شب است، پدرم پشت هم از دبی زنگ میزند، میخواهد حال پسرش را بپرسد، نمیدانم بگویم پسرش مرده، خودکشی کرده یا کشته شده؟ روی میز توی هال نشستهام، کلاه خونی فرهاد را روی سرم گذاشتهام، بوی فرهاد خونآلود میدهد، موتوریها توی خانه نیستند، اگر بودند، گلاویز میشدیم.
.
[پایان]