ته سیگارش را در زیرسیگاری فلزی کنار دستش خاموش کرد. چشمهایش را به من دوخت و با حالتی آمرانه گفت: «چایات رو بخور!»
تشنه بودم اما میخواستم این دم آخری لجبازی کنم. نمیدانم چرا اما احساس میکردم اگر چنین کنم ممکن است نظرش تغییر کند. شاید با تن ندادن به خواستهاش میتوانستم شخصیت قویام را به رخش بکشم و وادارش کنم که بماند. اما مثل همیشه گند بالا آوردم. چشمان لعنتیام پر از اشک شد و وسط آن کافهی تنگ و ترش نمیدانستم چگونه اشکهایم را پنهان کنم.
– به چی فکر میکنی که اینقدر راحت اشکهات سرازیر میشه؟
به این فکر کردم که چه حالت رقتانگیزی پیدا کردهام. یک مرد گنده وسط یک کافه مقابل یک دختر نحیف و لاغر و مردنی نشسته و اشک میریزد. لحظهای بعد با خودم گفتم گور پدر هر کس که گفته مرد گریه نمیکند. اما در آن لحظه واقعاً دوست نداشتم که گریه کنم. و این گونه جملات تاثیری در احساسم نداشت.
– ببین چیزی که دارم میگم برای جفتمون بهتره. من و تو خیلی با هم تفاوت داریم. ببین من مشکلی ندارم که همچنان دوست بمونیم ولی توی این یک و ماه نیم تو ثابت کردی که نمیتونی احساساتت رو کنترل کنی و این واقعاً اذیت کننده شده.
شال قرمزش را که کمی از روی سرش عقب رفته بود جلو کشید اما جنس پارچهی شال آنقدر سر بود که این بار لیز خورد و روی شانههایش افتاد. بی توجه به شال سیگار دیگری آتش زد و بر روی لبانش گذاشت. حین کام گرفتن مانند سیگاریهای قهار چشمهایش را تنگ و دود را وارد ریههایش میکرد. لحظهای با شک از خودم پرسیدم که آیا واقعاً همیشه اینگونه سیگار میکشید یا نه.
– حرفم رو قبول داری؟ ببین من فقط نگران تو ام. این رابطه برای من خیلی وقته که تموم شده ولی دیدن این که تو داری زجر میکشی آزارم میده. قبول داری که ما متفاوتیم؟
قاطعانه گفتم: «نه!»
اما در درون میدانستم که متفاوتیم. یاد روزی افتادم که خیلی جدی گفت میخواهد نخست وزیر شود! برای خودش آیندهای برای مملکت متصور شده بود و میگفت که قرار است این کشور را دگرگون کند. حالا که فکر میکنم این خیال نخست وزیری هر چقدر هم که احمقانه بود اما نشانهای بود از زوال. از یک فروپاشی. از یک توفان. آن زمان با خودم فکر کردم که اگر نخست وزیر شود باید همیشه سفر کند و تا دیر وقت کار کند. دلم گرفت. من طاقت آن همه دوری را نداشتم.
با بیقراری گفتم: « ولی ما قرار بود یه خونهی کوچیک حیاطدار قدیمی بخریم که بهارها توی باغچهاش سبزی بکاریم و وسطش از این حوض آبی رنگا داشته باشه که ماهی و هندوونه بندازیم توش و دم غروب که تو از سر کار برگشتی با هم توی حیاط هندوونه بخوریم!»
قاهقاه خندید و گفت: « تو واقعا بچهای ها! از این کلیشهایتر نمیشه دیگه. اما به فرض خونهی حوضدار هم خریدیم. چه دخلی به وزیر شدن من داره؟»
احساس کردم دارد فریبم میدهد. من خوب میدانستم که نخستوزیرها در این جور خانهها زندگی نمیکنند و تازه همیشه چند نفر بادیگارد حواسشان به رفت و آمدشان هست.
دوباره خندید و بعد اخمهایش را در هم کرد که: «نکنه با نخست وزیر شدن من مخالفی؟ نکنه مثل بقیه مردها فکر میکنی که زنها نمیتونند وزیر بشن؟»
آن زمان مسأله واقعاً برایمان جدی شده بود. گویی واقعاً مقام صدارت را به او پیشنهاد کردهاند و او دو دل مانده که پیشنهاد را رد یا قبول کند.
مستأصل نگاهش کردم: « نه اصلاً اینطور نیست. من خوب میدونم که تو هرکاری که بخوای رو میتونی انجام بدی. اما ما قبلاً در این باره صحبت کرده بودیم. قرار بود من یه نویسنده بشم و تو هم توی یه درمانگاه نزدیک خونه طبابت کنی. عصرها بیای خونه و بعضی از آخر هفتهها بریم یه روستای اطراف شهر و دنبال برّهها و کره الاغها کنیم و بعد…»
با صدای بلند غرید که: « دیوونه شدی؟ مملکت رو ول کنیم بریم دنبال کره خرها کنیم؟ حالت خوبه؟»
راستش داستان از این قرار بود که او در همان اوایل رابطه از تجربههایش در روستا برایم میگفت. من که اصلاً در زندگیام پا به روستا نگذاشته بودم با چشمانی خندان و در عین حال مبهوت به داستانهای بی سر و تهاش گوش میدادم: «میدونستی که خیلی سخت میشه به کره الاغها دست زد؟ وای باید ببینیشون. همهش از آدم فرار میکنند و میروند پیش مادرشان. آدم حرصش میگیره. د آخه کره خر من فقط میخوام نازت کنم. چرا خودت رو لوس میکنی؟ راستش یه زمانهایی یواشکی بهشون نزدیک میشدم و بعد یک دفعه به سمتشون میدویدم. ولی باهوشتر از این چیزا هستن. برهها ولی راحتترند. البته اونا هم فرار میکنن ها ولی راحتتر میشه بهشون دست زد. من از اینکه با سرعت از میون دستههای گوسفندها و برّهها رد بشم خیلی لذت میبرم.»
از همان زمان تصویر دختری که دنبال کره الاغها و برّهها میدود در ذهنم نقش بست و هربار که این خاطره را مرور میکردم ناخودآگاه لبخندی روی لبانم نقش میبست.
– الان شرایط بحرانیه. باید یه کاری کرد. باید تکتک این آقازادهها رو تیکه تیکه کرد.
– ولی من فکر میکردم باهم توافق کردیم که خشونت راهش نیست. آفریقای جنوبی و اندونزی و…
– اوه، باشه باشه! حوصله این بحث رو دیگه ندارم. باید به داد مملکت برسیم.
خواستم بگویم اگر بمانی هم میتوانیم به داد مملکت برسیم. خواستم بگویم سیاستبازیهای این چنینی راه به ناکجا آباد دارد. خواستم بگویم از بس سیاست به خوردمان دادهاند که از هر چیز سیاسی حالم به هم میخورد. خواستم بگویم که دل من به دویدن دختری از میان برّهها خوش است. خیلی چیزها میخواستم بگویم اما نگفتم. او هم از سکوت من استفاده کرد و دوباره مشتی حرف دربارهی این که این جدایی بیشتر به نفع من است تا او تحویلم داد.
– چاییات رو بخور!
– گفتم که نمیخورم چرا سفارش دادی؟
– نمیشه که چیزی نخوری!
با عصبانیت گفتم:« تو که چند دقیقه دیگر قراره بری چه فرقی میکنه که من بخورم بخورم یا نه؟!»
با لبخند گفت: «دلم میخواد آخرین تصویری که ازت توی ذهنم دارم این باشه که داری چایی میخوری.»
داشتم خر میشدم اما به خودم آمدم. گفتم اگر عذاب وجدانی هم برای کاری که با من کرده دارد؛ چرا باید با تن دادن به درخواستش تخفیفش دهم. آخر سر نمیدانم چه شد که چند هورت کشیدم.
ناخودآگاه یاد چیز بیربطی افتادم: «یادت است به هم میگفتیم اگه یکیمون نباشه اون یکی میمیره؟ چی شد پس؟»
انگار که حوصلهاش را سر برده باشم گفت: «از این جور حرفها هر کسی در رابطه میزند. من به تو قول میدم که بعد از گذشت شش ماه همه چیز رو فراموش میکنی.»
– اگر فراموش نکردم چی؟
با پوزخند گفت:« اون وقت شش ماه دیگه صبر میکنی.»
وقتی اثری از شادی در چهرهام ندید به حرف آمد که: « من قول میدهم که بعد از این مدت همه چیز درست میشه.»
شروع کرد به جمع کردن وسایلش که برود. درمانده شده بودم. باید کاری میکردم که بماند.
ناگهان چیزی به ذهنم رسید و با حالتی تهدیدآمیز گفتم:« اگه بری خودم رو آتیش میزنم. تو میخوای که من بمیرم؟»
ژستی آشفته گرفت که: « معلومه که نه. چی دربارهی من فکر کردی؟ من بهت قول میدم همه چیز درست میشه. همه چیز. زمان همه چیز رو برامون حل میکنه. من باید الان برم تا به یه قرار مهم برسم عزیزم. لطفاً از این فکرها بیا بیرون و جلسات روانشناسیت رو حتماً برو. من هزینهی میز رو حساب میکنم.»
قبل از آن که فرصت کنم چیزی بگویم پیشانیام را بوسید و رفت. و من ماندم و یک میز به هم ریخته و چشمانی که همه با حالت ترحم به من نگاه میکردند.
اما حالا که همه چیز تمام شده مجبورم بر خلاف میلم حرفش را تصدیق کنم. ما خیلی متفاوت بودیم. او یک دختر برابریخواه و پرشور بود که میخواست به زور منطق و خشونت برای همگیمان برابری بیافریند و من آن سادهدل و کلیشهای بودم که نگرانی باریدن بد موقع باران و خراب شدن سبزیهای خیالیام، شبها ذهنم را به خود مشغول میکرد و خواب را از چشمانم میربود.
چند دقیقهای به همان صورت نشستم و به میز به هم ریختهی مقابلم زل زدم. چیزی در درونم مرا وادار میکرد که بخواهم تکتک اجزای آن میز لعنتی را به خاطر بسپارم: یک بطری آب معدنی و یک لیوان فلزی، دو فنجان چای با زیربشقابیهای فلزی، یک زیرسیگاری که در آن هفت سیگار خاموش شده بود، یک بشقاب وافل شکلاتی که تنها نصف آن خورده شده بود به همراه دو کارد و چنگال، چند تکه دستمال که من در آنها فین کرده بودم، عینک گرد خودم که روی میز گذاشته بودمش و فندک او که کنار دست من افتاده بود!
فندکش را برایم به جا گذاشته بود…