ادبیات، فلسفه، سیاست

mexican__

خوزه آلساندرو

داود جلیلی

دو نفر از دو سوی اتوموبیل پیاده شدند و او را به نشستن دعوت کردند. سه مرد قوی هیکل، دو نفر با تی شرت‌هایی آستین کوتاه و راننده با کت و شلوار و کراوات سیاه و عینکی بزرگ بر چشم. او در عقب اتومویبل بین دو مرد نشانده شد. اتوموبیل به راه افتاد و در اولین پیچ به سوی خیابان سالازار، یکی از آن دو همراهِ او گفت: «خواهش می‌کنم سرتان را ببرید پایین و این را به چشمتان بزنید.»

خوزه آلساندرو تازه از خواب بیدار شده بود، و با آن روبدشامیر و پیژامه‌ای که اغلب مورد تمسخر دخترش قرار می‌گرفت ، در حال روشن کردن قهوه جوش بود. تلفن زنگ زد. خوزه بی‌خیالانه ترانه‌ای را زیر لب زمزمه می‌کرد. صدای تلفن همه محوطه هال و آشپزخانه را پرکرده بود.

«این وقت روز کی با من کارداره؟ حتما کلودیا را می‌خوان .» به زمزمه ترانه‌اش ادامه داد. چرخی زد ، به اتاق کارش برگشت و پاکت سیگارش را برداشت. تلفن دوباره و بی وقفه زنگ می‌زد. چشمش به ساعت روی دیوار هال افتاد : ۱۰:۳۵

«چه خوب ، حدود ۷ ساعت خوابیدم.»

 او ساعت سه نیمه شب دست از نوشتن کشیده بود، و پس از دود کردن آخرین سیگار ، به رختخواب رفته بود. عادتش بود. شب‌‌ها تا پاسی از صبح می‌نوشت. با قهرمانان داستان‌هایش کلنجار می‌رفت. هم زبان آن‌‌ها می‌شد. قهر می‌کرد. ناز می‌کرد و صحنه‌‌ها را با قلم جادویی‌اش به نثر می‌کشید. تلفن بی وقفه زنگ می‌زد. نگران شد. گوشی را برداشت .

– سینیور آلساندرو؟

– بفرمایید خودمم .

– من مانوئل، از اداره پنجم امنیت.

– شوخی می‌فرمایید؟ مرا چه به اداره پنجم؟

– نه سینیور. من کاملا جدی هستم. جناب مدیر دستور فرمودند از شما برای دیداری کوتاه دعوت کنم. قرار ما فردا ساعت ۱۱ صبح، روبروی بانک شهر در خیابان متهوون.

– دلیل دعوت چیه ، و چرا این ساعت؟

– قربان می‌دانیم که تا دیر وقت کار می‌کنید و صبح‌‌ها دیر از خواب بیدار می‌شوید. فردا منتظریم .لطفا فراموش نشود.

– آخر من ….

تلفن قطع شده بود و بوق بوقِ آن در سر خوزه می‌پیچید. اندکی به خودش مسلط شد. «حتما در باره آخرین کتابم هست.» با سری پراز افکار گوناگون به آشپز خانه رفت و قهوه جوش را خاموش کرد.

ده صبح بیدار شد. ریشش را اصلاح کرد. کت شلوار آبی رنگی را که خیلی دوست داشت از کمد برداشت. کراواتی قرمز رنگ را روی پیراهن آبی آسمانی‌اش ورانداز کرد. از ترکیب آن دو خوشش آمد. ساعت ۱۰ و نیم از خانه بیرون آمد. کمی پیاده روی کرد و بعد با تاکسی به محل قرار رفت.

درست سر ساعتِ ۱۱ اتوموبیلِ فوردِ بزرگی جلو پایش توقف کرد.

«سینیور الساندرو، بفرمایید لطفا. رئیس بی صبرانه در انتظار شماست.»

دو نفر از دو سوی اتوموبیل پیاده شدند و او را به نشستن دعوت کردند. سه مرد قوی هیکل، دو نفر با تی شرت‌هایی آستین کوتاه و راننده با کت و شلوار و کراوات سیاه و عینکی بزرگ بر چشم. او در عقب اتومویبل بین دو مرد نشانده شد. اتوموبیل به راه افتاد و در اولین پیچ به سوی خیابان سالازار، یکی از آن دو همراهِ او گفت: «خواهش می‌کنم سرتان را ببرید پایین و این را به چشمتان بزنید.»

 خوزه چشم بندی را که به سوی او گرفته شده بود گرفت: «چرا باید چشم بند بزنم؟ مگر چه نوع ملاقاتی است؟»

 مرد کناری گفت: «چیزی نیست قربان .این مقررات عمومیه کار ماست. لطفا سرتان را پایین ببرید و چشم بند را بزنید.»

اتوموبیل خیابان‌های بسیاری را که خوزه با چشم‌های بسته حدس می‌زد، طی کرد. بین صندلی اتوموبیل با چشم بند، حالت بدی پیدا کرده بود. فکرش متمرکز نمی‌شد. نمی‌توانست به چیزی فکر کند. خسته شد، و خود را در خلسه تاریکی رها کرد.

بعد از مدتی که نمی‌دانست چقدر گذشت اتوموبیل ایستاد. صدای باز شدن درب بزرگی توجهش را جلب کرد. وارد عمارت شدند. اتوموبیل بعد از طی تقریبا سیصد متر در گوشه‌ای ایستاد. دو مردِ کناری که حتا یک کلمه با او حرف نزده بودند، با احترام بازوی او را گرفتند و از اتوموبیل پیاده کردند. تعادل نداشت. دلش آشوب بود و احساس می‌کرد که تمام امعا و احشایش به هم ریخته است. دست به سوی چشم بند برد. یکی از همراهان با خشونت دستش را گرفت و پایین آورد.

– نه سینیور آلساندرو. حالا نه 

از چندین پله بالا رفتند و از چندین پله پایین آمدند و در نهایت در اتاقی را باز کردند و او را با خشونت تمام به داخل اتاق هل دادند.

«بنشین الان مدیر تشریف می‌آورند!»

 در آهنی با شدت بسته شد، و او خود را در اتاقی تقریبا ۱۸ متری تنها یافت. همهٔ پوشش اتاق عبارت بود از یک صندلیِ گردان پشتِ یک میز اداری ، یک صندلیِ تک نفری ، یک سه پایهٔ کوتاه که روی آن سطل فلزی زهوار در رفته‌ای قرار داده بودند.

خوزه ساعت مچیش را نگاه کرد. ۱۲ و نیم بود. یعنی چه؟ با حیرت به همه جای دیوار‌‌ها خیره شده بود. احساس دل آشوب امانش را بریده بود. فشار دل آشوب خفه‌اش می‌کرد. ناچار به خود جراتی داد و چند بار در را کوبید. اندکی بعد کسی از آن سوی در گفت: «ها چه خبره، چه کار داری؟»

خوزه گفت: «اگر ممکنه دستشویی …»

– صبرکن میان می‌برندت!

 و صدا گم شد. خوزه یاد یکی از قهرمانان داستانش افتاد که در بدو دستگیری از سوی پلیس امنیت در اثر هیجان دچار دل آشوبه و اسهال شده بود. نا خواسته خنده‌ای بر لبانش نشست : «شارمیلا چقدر درست گفته بود حالت موقع دستگیریش را!»

 انتظارش خیلی طول نکشید. در آهنی باز شد و جوان درشت اندامی که عکس رئیس جمهور را روی بازوی راستش خالکوبی کرده بود، وارد اتاق شد .

– لطفا چشم بندتان را بزنید

 خوزه بی اراده اطاعت کرد. باز از چند پله بالا برده شد. از چند پله پایین آورده شد، و باز… عاقبت در جایی متوقف شدند، و آن مرد با باز کردن دری، او را امر به داخل رفتن کرد.

– چشم بند را بدهید به من

 او بی اختیار داخل شد و چشم بند را به مرد نگهبان داد.

از نگاه کردن به ساعتش منزجر شده بود. ساعت چهار ونیم بعد از ظهر بود. گرسنگی هم به انتظارش اضافه شده بود. در همین فکر بود که در آهنی با صدای سردی، باز شد و مردی قد بلند با کراواتی آبی، وارد اتاق شد. خوزه از روی صندلی بر خاست. مرد با مهربانی بسوی او آمد.

– وای خدایا چه می‌بینم! نویسنده محبوب من! حالتون چطوره سینیور الساندرو؟ ببخشید که کمی با تاخیر پیشتون آمد. بخدا گرفتاری‌‌ها که یکی دوتا نیست. دق مرگ شدیم از دست این عناصر ضد ملی که مثل مور و ملخ از هر سوراخی سرک می‌کشند …»

مرد یک ریز حرف می‌زد. خوزه چیزی از حرف‌های او نمی‌فهمید. اضطراب و گرسنگی امانش را بریده بود .

– راستی سینیور آلساندرو ناهار خدمتتون دادند؟

 خوزه نگاهی به مرد کرد. نمی‌خواست چیزی خلاف شان و جایگاه خود بگوید.

– پرسیدم سینیورناهار خوردین؟

 خوزه جواب داد: «الان که وقت ناهار نیست.»

مرد با دست به پیشانیش کوبید و بلافاصله پشت میزی که صندلی چرخداری داشت نشست و زنگی را فشار داد. مرد درشت اندام وارد شد

– احمق جان چرا از میهمان عزیز من پذیرایی نکردین؟ یالا زود برو و ناهار مفصلی برای ایشان بیاور.

 مرد پای نظامی کوبید و از در خارج شد. خوزه به خودش جرات داد و پرسید:» افتخار آشنایی با چه کسی را دارم؟»

– سانچز، روبرتو سانچز، معاون اداره پنجم امنیت. بهتر است مرا همان روبرتو صدا کنید.

– خوشحالم از دیدارتان. اما کاش تشریف می‌آوردید خانهٔ من. آن جا بهتر می‌توانستیم صحبت کنیم .

– مرا ببخشید. بسیار گرفتارم. در ضمن عاشق کار‌های شمام .

 به کراوات سرخ خوزه خیره شد و ادامه داد:

– راستش هماهنگی و زیبایی در کارهای قهرمانان شما دیوانه کننده است. مثلا همین کراوات. در داستان شما به شکلی نمود پیدا می‌کند که، به رابط روحیه و کار و اعتقاد قهرمان تبدیل می‌شود. مثلا آن جا که اسکار قهرمان باغ توت فرنگی شما در مراسم عزا در کلیسا، که به آن اعتقادی ندارد، با کراوات قرمز حاضر می‌شود. سینیور آلساندرو نمی‌دانید چه محشری درست می‌کنید، و با احساس خواننده بینوای کم سواد و ناقص ال درکی مثل من چگونه بازی می‌کنید.  من همیشه تحسینتان می‌کنم.

درب باز شد و مرد درشت اندام با سینی بزرگی که انواع ظرف‌های غذا روی آن چیده شده بود، وارد اتاق شد. روبرتو از پشت میز برخاست. صندلی خوزه را کنار میز کشید و در حالی که خوزه را به نشستنِ روی صندلی دعوت می‌کرد، سینی را از دست مرد درشت اندام گرفت و روی میز گذاشت.

«تا شما ناهارتان را با آرامش بخورید، من تنهایتان می‌گذارم و بعد بر می‌گردم .»

و همراه مرد از اتاق خارج شد.

ساعت‌‌ها از صرف غذا گذشته بود. خوزه فرصت کرده بود تا زندگیش را مرور کند. نویسنده موفقی بود که توانسته بود خواننده‌های بسیاری را از قشر‌‌ها و طبقات مختلف جلب نماید. دیگر ناشران برای انتشار آثارش چانه نمی‌زدند. اداره بررسی آثار هنرمندان هم روی خوشی به او داشته بود. جز یک مورد که ناچار شده بود چند صحنه از یک داستان و چند دیالوگ را حذف کند به مشکل خاصی بر نخورده بود. نقد‌های فراوانی هم به کارهایش شده بود. اما همه آن‌‌ها توافق داشتند که قلمی ساحر و گیرا دارد. بسیاری او را به چپ‌‌ها منتسب می‌کردند و برخی هم او را سوسیال دموکرات می‌خواندند. اما قهرمان‌هایش همه از طبقات پایین جامعه بودند که برای حل مشکلاتشان اغلب با ماموران مختلف دولتی در سطوح مختلف درگیر می‌شدند. طغیان می‌کردند. دستگیر می‌شدند، زندان می‌کشیدند و اغلب در اعتقاداتشان پایدار بودند. خوزه خود را نویسنده اجتماعی می‌دانست و همیشه اعلام کرده بود که کاری با سیاست ندارد.

درب باز شد و روبرتو با صورتی خندان که اندکی شرمندگی در آن بود وارد اتاق شد. خوزه ساعتش را نگاه کرد. هفت و چهل دقیقه را نشان می‌داد.

«آه سینیور آلساندرو، لطفا مرا ببخشید. کارهای پیشبینی نشده!»

«سینیور روبرتو، می‌توانم علت اینجا بودنم را بپرسم؟»

«آه بله حتما!»

«به چه دلیل با این تشریفات پلیسی مرا به اینجا آوردید؟ آیا جرمی مرتکب شده‌ام؟ من مشکلات جسمی دارم ،که باید به موقع دارو بخورم. و امروز متاسفانه نخورده‌ام، و از ساعت ۱۱ صبح تا الان که بیش از ۸ ساعت است، بی دلیل اینجا گرفتار شده ام…»

«عجله نکنید سینیور آلساندرو .می دانید که ما هم گرفتاری‌های خودمان را داریم. شما عضو انجمن قلم کشور هستید. ما بعنوان این که شما را یک وطن پرست می‌شناسیم، خواستیم از شما برای مقابله با یک توطئه کثیف ضد ملی کمک بگیریم. بابت این اوقات ناخوش هم از شما پوزش می‌خواهم. همان طور که گفتم من شیفته آثار شما هستم. به ویژه دیالوگ‌نویسی شما شاهکار است. یک کتاب سخن را در یک جمله خلاصه می‌کنید …»

«شما واقعا به ادبیات علاقه دارید؟»

«هاهاها، من؟ من خودم منتقدم. سینیور آلسانددرو، نقد‌های ادبی مرا حتما خوانده‌اید. من به خاطر کار اداری متاسفانه از اسم مستعار استفاده می‌کنم. دانیل مونترو را حتما می‌شناسید؟»

«آه بله! متاسفانه نقد‌های شما را خوانده‌ام. بهتر است بگویم پرونده سازی‌های شما را! سینیور روبرتو من از شما می‌خواهم همین الان مرا به خانه‌ام برگردانید. و اگر این کار را نکنید بلافاصله از شما به مقامات قضایی شکایت خواهم کرد …»

«عجله نکنید سینیور. به زودی شما را بر می‌گردانیم. اما فراموش نکنید که هیچ کس نمی‌داند شما کجا هستید. آیا خودتان می‌دانید؟ یا سیمون پسر دلبندتان که همیشه افتخارات شما را بر سر دختران می‌کوبد؟ یا همسر محترمتان سینیوریتا کلودیا، که عاشقانه دوستتان دارد؟ یا دختر نازنینتان که برای پدر می‌میرد؟ کدام یک می‌دانند که شما کجا هستید؟ «

«ولی من به جناب وزیر فرهنگ و هنر نامه خواهم نوشت …»

«بنویسید. البته اگر وقتی برایتان وجود داشت!»

«خیلی خوب چهره توطئه گرتان را آشکار می‌کنید.این‌‌ها یادم نمی‌رود…»

«سینیور آلساندرو البته اگر یادی برایتان بماند!»

وحشت سراپای خوزه را فرا گرفته بود. «این دیگر چه جهنمی است؟ باید ببینم آخر حرف و خواسته‌اش چیست؟»

«خوب روبرتوی عزیز من چکاری باید انجام دهم؟ طبق هیچ قانونی هم متهم نیستم …»

– (با خنده) «همین که در این خاک نفس می‌کشید متهمید!»

«یعنی …»

«یعنی ندارد. قلمی که برای شورش مردم علیه نظم موجود کار می‌کند نه یک بار بلکه به تعداد خوانندگانش متهم است .»

«اما همه آن‌‌ها اجازه انتشار دارند.»

«بله ، برای رعایت چند صد تا روشنفکر غرغروی معروف جهانی ناچار از رعایت برخی موارد ، از جمله آزادی بیان هستیم! «

«ولی این که مرا مانند دزد‌‌ها بربایید و بیاورید اینجا ضد تمام آزادی هاست «

«این موارد رسانه‌ای نمی‌شوند و شما هم یا با ما از اینجا می‌روید یا اصلا نمی‌روید. این کشور و این شهر این همه جاده ، رودخانه، دزدان سر راهی و قاچاقچیان مواد مخدر دارد. خوب آن‌‌ها هم به دلایل مختلفی آدم می‌کشند. انگار شما اصلا روزنامه‌‌ها و بخصوص صفحه حوادث ان‌‌ها را نمی‌خوانید!»

   از ساعتی که روبرتو خوزه را تنها گذاشته بود بیش از ۱۰۰ ساعت می‌گذشت. قبل از رفتن چندین ورقه سفید با یک خودکار تحویل خوزه داده بود وگفته بود :» کاری که می‌کنی یک یاری ملی است ، در خدمت رئیس جمهور محبوب. خواهش می‌کنم با حوصله‌ای که از شما سراغ دارم در مورد تک تک افراد موثر انجمن قلم بنویسی. همه چیز را از آسمان آبی که زیرش راه می‌روند تا لباس زیر…» و بعد با خنده گفته بود :»ما اهل اغماضیم زیاد سخت نگیر.هدفِ مقدسیه و جای نگرانی نیست.» و با یک سلام نظامی خداحافظی کرده بود و رفته بود.

در این مدت خوزه به اندازه فاصله دو شهر بزرگ در اتاق قدم زده بود. روزی سه بار غذا و دستشویی و دو سه تا پتوی مندرس بعنوان رختخواب. خوزه به شدت با قهرمانان قصه‌هایش درگیر شده بود. اورتگا (یکی از قهرمانان شب زمین) را دیده بود که با پوزخند به او می‌گفت: «همه مقاومت‌‌ها مال ما بود؟» یا سزارینو (یکی از قهرمانان کتابِ رودخانه ناآرام) که با آن سبیل‌های پر پشت آویخته‌اش اورا با تمسخر بر انداز می‌کرده است. و همین طور دیگر قهرمانان قصه‌هایش رژه می‌رفتند. قهرمانانی که با طلم و جنایت و دیکتاتوری در قصه‌‌ها تا حد مرگ جنگیده بودند.

خوزه اغلب رویش را بر می‌گرداند و از چشم در چشم شدن با آن‌‌ها ابا می‌کرد. رو به دیوار می‌نشست و به حال و روز دوستان و همکارانش در انجمن قلم فکر می‌کرد. هر چه بیشتر می‌کاوید کمتر نشانه‌ای از توطئه پیدا می‌کرد، و دست آخر خسته از کلنجار‌‌ها ،به میز تکیه می‌زد و تقریبا بی حال می‌شد. «لعنت به تو سیاستِ لعنتی! من همیشه از تو گریختم و تو در بدترین وضعیت پای من را بستی!» و خودش جواب می‌داد «گناه سیاست که نیست. تو بودی که از اعتراف به دیکتاتوری فرار می‌کردی.»

این گفتگو‌‌ها تا سر حد جنون ادامه می‌یافت .در همین حال بود که برای اولین بار صدای قدم‌های بلندی را شنید. نگهبان‌‌ها مثل روح می‌رفتند و می‌آمدند و هیچ صدایی نداشتند. در حال راه رفتن بود. ایستاد. چشم‌هایش را به در دوخت. ریش چند روزه‌اش می‌خارید. وضع شلوارش افتضاح بود و از آن صافی اتو کشیده خبری نبود. خودش را ور انداز کرد و انگار که منتظر آدم غیر منتظره‌ای است دستی هم به یقه پیراهنش کشید و کراوات سرخش را که روی سینه‌اش ولو بود، مرتب و گره آن را کنار یقه محکم کرد. در باز شد و مردی با لباس نظامی داخل شد. با بی اعتنایی به جای سلام سری تکان دادو مستقیم پشت میز رفت و روی صندلی چرخدار نشست.

«سینیور الساندرو امیدوارم کار‌های خواسته شده را انجام داده باشید.»

«قربان، من بیشتر از ۴ روزه در این اتاق زندانیم …»

«نه سینیور شما زندانی نیستید. شما میهمان ما هستید. البته چون آخر هفته بود، اندکی تاخیر شد و شما احتمالا روز‌های خوشی نداشتید.»

«ولی …»

«حالا هم لطف کنید و نوشته‌‌ها را به من بدهید. دستور می‌دهم سینیور سانچز بلافاصله ترتیب اعزام شما را به خانه بدهند. در ضمن پس از رفتن به خانه هم باید آماده شوید برای ریاست سازمان نویسندگان …»

«ولی قربان نه من آمادگی دارم و نه آن سازمان… »

«نگویید که ارتجاعی است. این سازمان یک سازمان ملی از نویسندگان و هنرمندان است که تحت نظارت مستقیم جناب رئیس جمهور به وظایف میهنی در رشته ادبیات و هنر خدمت می‌کند.»

خوزه احساس کرد این افسری که آمده است اهل کوتاه آمدن نیست.

– ولی قربان من نتوانستم چیزی بنویسم. چون توطئه‌ای که از آن صحبت می‌کنید را نمی‌توانم تشخیص بدهم. همکاران من انسان‌های شریفی هستند و فکر نمی‌کنم کمتر از شما میهن پرست باشند.

«لازم است با هم آشنا بشویم. من ژنرال آلماندو کابلانی ، رئیس امور امنیت کشوری هستم. جایگاه شما مهم بود که شخصا آمدم. این که چه کسی توطئه گراست و چه کسی میهن پرست را ما تعیین می‌کنیم. به وظیفه‌ای که از شما خواسته شده است بپردازید. من شخصا امروز با دختر نازنینتان که بسیار نگران شما بود، ملاقات داشتم. به آن‌‌ها رحم کنید…

– دخترم؟

– بله. بشدت نگران شما هستند و فکر می‌کنند من می‌توانم کاری برای شما انجام دهم

– شما به او چه گفتید؟

– ما که از جای شما اطلاعی نداریم. چه باید می‌گفتم؟ اندکی دلداریش دادم و قول دادم اگر خبری پیدا کردم به ایشان اطلاع دهم .به راستی دختر زیبا و با هوشی است. راستی سیمون ، پسرتان، با شکایت دختری دستگیر شده و الان در کلانتری در بازداشت موقت است .(نفس خوزه بالا نمی‌آمد. تمام تنش داغ شده بود. اندکی گره کراواتش را شل کرد نا خواسته به صندلی کنار میز تکیه کرد)من البته خانواده آن دختر را می‌شناسم. اگر شما بخواهید از اینجا که رفتم دستور می‌دهم از شکایت صرف نظر کنند.

– مهره‌‌ها را خوب چیده‌اید!

ژنرال نگاهی به ساعتش انداخت: «من باید بروم. جلسه مهمی دارم. امروز را هم وقت دارید تا برگه‌‌ها را پر کنید.»

بعد دست در جیبش کرد و بسته‌ای سیگار و یک فندک را روی میز گذاشت: «ما اصلا یادمان نبود که شما سیگار هم می‌کشید. هر وقت تمام شد فقط کافی است به نگهبان اطلاع بدهید.»

 کاغذهایی را که روی میز بود برداشت نگاه مختصری انداخت و بعد روی میز گذاشت: «سینیور آلساندرو ، امیدوارم خبر‌های خوبی از شما بشنوم.»

 وبعد با گذاشتن دستی به شانه خوزه به سمت در رفت و تقه‌ای به در زد و با باز شدن در از اتاق خارج شد. خوزه خود را روی صندلی رها کرد.

لحظاتی گذشت. خوزه اندکی به خودآمد. تکانی به خود داد و دستش را به سوی سیگار روی میز دراز کرد. لفاف پاکت را باز کرد. سیگاری بیرون آورد و به لب گذاشت. مکثی کرد. افکارش در اختیار خودش نبود. فندک را روشن کرد و سیگار را گیراند. پک بلندی به سیگار زد. سرفه‌اش گرفت. پک‌های دیگری به سیگار زد. ناگهان با هجوم سرفه سرگیجه گرفت و مایع تلخی به دهانش ریخت. کنترل‌اش را از دست داد و بر زمین افتاد. صدای افتادنش بلند بود و نگهبان با نگرانی در اتاق را باز کرد و فریاد زد:» چی شده سینیور؟ حالتون خوب نیست؟» خوزه سری تکان داد و چشمان از حدقه در رفته‌اش را که با سرفه‌های بی امان همراه بود ،به نگهبان انداخت. نگهبان وحشت زده از اتاق بیرون رفت و بعد از چند لحظه با کس دیگری وارد اتاق شد. مرد تازه وارد سر خوزه را بلند کرد. روی زانویش گذاشت و چشم‌های او را به دقت معاینه کرد. از نگهبان آب خواست و پس از گرفتن بطری، آن را به دهان خوزه نزدیک کرد. خوزه چند جرعه آب نوشید. از شدت سرفه‌اش کم شده ، سرگیجه‌اش هم به مرور بر طرف می‌شد. تکانی به خود داد و از روی زانوی شخص تازه وارد جدا شد و چمباتمه زد.

«خوبی سینیور؟»

 خوزه سری تکان داد و با دست تشکر کرد. نگهبان نگاهی به تازه وارد کرد و با اشاره او از اتاق خارج شد و در را بست.

– سینیور چرا با خودتان چنین می‌کنید؟ کار سختی نیست. بنویسید و کار را تمام کنید ، تا از این مخمصه رها شوید.

خوزه در حین سرفه در حالی که از چشم‌هایش اشک می‌ریخت گفت: «لطفا تنهایم بگذاید»

– من برای خودتان گفتم. به من خیلی مربوط نیست. ولی با این سن و مشکلات قبلی که دارید تحمل برایتان دشوار است

– تو از مشکلات قبلی من چه می‌دانی؟

– سینیور من پرونده کامل پزشکی شما را دارم. می‌خواهم به شما کمک بکنم.

– سپاسگذارم. من به کمک هیچ کس نیاز ندارم .

مرد تازه وارد از جا بر خاست. سری به تاسف تکان داد و در حالی که شانه خوزه را نوازش می‌کرد گفت: «اولین نفری نیستی که به اینجا آمدی. حتما به کمک من نیاز پیدا می‌کنی.»

خوزه با بی حالی سری تکان داد و بطری آب را از روی زمین برداشت و جرعه جرعه نوشید.

سه روز گذشته بود. روال عادی، صبحانه ، ناهار ، شام و دستشویی. کاغذهای ولو شده روی میز. قدم زدن‌های بی وقفه و کلنجار با لحظه‌هایی که دختر وپسر و همسرش می‌گذرانند. زد و خورد با قهرمان‌های قصه‌هایش که در ذهنش جان می‌گرفتند. رو در روی او می‌ایستادند. نعره می‌زدند. گریه می‌کردند. به التماس می‌افتادند. او را گوشه دیوار قرار می‌دادند. تف می‌انداختند و دلداری می‌دادند. در به آرامی باز شد. روبرتو، با چهره‌ای شاداب و پیراهنی آستین کوتاه و کراواتی آبی رنگی که چهره قابل ستایشی به او می‌داد، وارد اتاق شد. بسوی خوزه رفت و با خوشحالی با او دست داد .

«سینیور آلساندرو ، خیلی دلم برایتان تنگ شده. ببخشید یک ماموریت اداری پیش آمده بود و ناچار از دیدارتان محروم شدم. امیدوارم زیاد از من نرنجیده باشید .»

خوزه بی هیچ احساسی نگاهش می‌کرد. سیگاری روشن کرد و در سکوت به پک زدن آن پرداخت. روبرتو گفت:

«می‌توانم از سیگار شما بکشم؟»

– سیگار من نیست. جناب سرهنگ آوردند. مال خودتان است.

روبرتو با خنده سیگاری برداشت  و رو به روی خوزه ایستاد .

–  سیگار مرا نمی‌خواهید روشن کنید؟

 خوزه متوجه شد که فندک در دست اوست. دستش را بالا آورد و جلو سیگار روبرتو آن را روشن کرد .

– آقا از جان من چه می‌خواهید؟ تاوان چه عملی را باید پرداخت کنم؟ چرا باید در باره دوستان و رفیقانم بنویسم؟ شما که می‌گویید توطئه می‌کنند حتما به اندازه کافی مدرک دارید. چه نیازی به گواهی من است ، که اصلا اطلاعی از این امور ندارم ،دارید؟

– آه سینیور الساندرو. سینیور آلساندرو! من می‌دانم که شما از توطئه‌‌ها خبر ندارید. اما ما نمی‌دانیم که شما هم در این توطئه‌‌ها دست دارید یانه؟ حرف ما روشن است. ثابت کنید که جزء این توطئه نیستید. همین!

– پس من متهم هستم!

– نه! نه! ما شما را متهم نمی‌کنیم. فقط می‌خواهیم تکلیف خودتان را که انسان شریف و میهن پرستی هستید با توطئه گران روشن کنید. درک این موضوع برای انسان تیز هوشی چون شما نباید سخت باشد. هست؟

روبرتو به سمت میز رفت. برگه‌های کاغذ را برداشت و آن‌‌ها را با دقت ورق زد .

– شما یک خط هم که ننوشته‌اید! این خیلی بده سینیور. نشان می‌دهد که فاصله بین ما بسیار زیاده.

 ورق‌‌ها را روی میز انداخت.

– همسرعزیزتان را اتفاقی در اداره هنر دیدم. بسیار نگران احوالتان بود. آه شما هم چقدر لاغر شده‌اید! دیدن این وضعیت برای همسرتان غیر قابل تحمل خواهد بود.

دستی به روی شانه خوزه گذاشت.

– با خودتان لج نکنید. ما وقت زیادی نداریم. همیشه هم اینجا نخواهید ماند.

خوزه نگاهی به صورت روبرتو انداخت.

– یعنی …

– آه ادامه ندهید. من حتی قدرت شنیدن آن را ندارم. من عاشق نوشته‌های شما هستم. فکر آن که یک روزی نباشید، مرا دیوانه می‌کند. برای این که بدانید درست می‌گویم، حتما پس از پایان این ماجرا میهمان من و همسرم خواهید بود و با کمال افتخارنشان خواهم داد که کتاب‌های شما، کتاب‌های بالینی من و همسرم هستند.

روبرتو باز پشت میز رفت. زنگ را فشار داد و نگهبان آمد.

– از این لحظه رعایت مقررات ساعت دستشویی در مورد سینیور اجباری نیست. هروقت اراده کردند می‌توانند به دستشویی بروند. در ضمن برایشان لباس زیر هم بیاورید که حمام کنند.

 نگهبان پایی کوبید و در را بست و رفت. خوزه متوجه بدنش شد که بوی خیلی خوش آیندی نداشت. بیش از یک هفته ، در فضایی بسته ، با پرز‌های پتو و… تصمیم گرفت در اولین فرصت به حمام برود.

– سینیور آلساندرو متاسفم که نمی‌توانم خبری از شما به همسرتان بدهم. ولی برایشان صبوری آرزو می‌کنم!

از پشت میز بر خاست. دستش را بسوی خوزه دراز کرد:

– سینیور وقت زیادی نداریم. به خاطر همسر و فرزندانت این فاصله را کم کن.

خوزه از دادن دست، خود داری کرد و روبرتو در حالی که دستش را در هوا تکان می‌داد تقه‌ای به در زد و از اتاق خارج شد .

صبح روز بعد خوزه تقه‌ای به در اتاق زد. نگهبان درشت اندام در را باز کرد. خوزه گفت:» اگر ممکن باشد می‌خواهم دوش بگیرم .» نگهبان با احترام گفت : «حتما. اجازه دهید تا لباس‌های نو برایتان آماده کنم، بعد می‌برمتان حمام .» در را بست و رفت .ساعت مچی خوزه ۱۰صبح را نشان می‌داد. نیم ساعتی نگذشته بود که نگهبان در اتاق را باز کرد و از خوزه خواست که برای حمام آماده شود: «لطفا چشم بندتان را نیاورید  آماده شدید در بزنید.»

خوزه بلافاصله گفت من آماده ام. نگهبان نگاهی به بیرون از اتاق انداخت و گفت: «تشریف بیاورید.»

خوزه بدون چشم بند به سمت درب اتاق رفت .سرش را بیرون برد. پیش رویش دیواری بود. نگهبان گفت لطفا از این طرف. و چند قدم به سمت راست رفتند و بعد در حمام را نشان خوزه داد و گفت: «سینیور من عجله‌ای ندارم .هر وقت کارتان تمام شد، لطفا دربزنید.»

در را باز کرد. خوزه وارد شد و بلافاصله در بسته شد. حمام یک نفره تمیزی بود که توالتی هم در گوشه آن قرار داشت. خوزه به اطراف نگاه کرد. پشت یکی از در‌های داخل حمام زیر پوش و شورتی آویزان بود. روی تاقچه مانندی که کنار دوش بود یک بطری شامپو ،یک قالب صابون گذاشته بودند. آب را باز کرد. از خنکای اول آن لذت ناخواسته‌ای به دلش نشست. آب اندکی گرم تر شد. خوزه مدتی خود را زیر آب ولرم دوش که با حجم زیادی بر سرش می‌ریخت، یله کرد. بعد از شست وشوی سر و بدن، لباس‌های زیرش را هم شست، و آن‌‌ها را پشت دری که لباس‌های زیر نو بر آن آویزان بود، آویخت. دستی به ریشش که بسیار بلند شده بود کشید: «کاش سیگارم را آورده بودم.»

 لباس‌هایش را پوشید .در حمام را به صدا در اورد. نگهبان انگار که پشت در ایستاده باشد بلافاصله در حمام را باز کرد .

– سینیور امیدوارم خستگی از تنتان رفته باشد

 خوزه تشکر کرد و پشت سر نگهبان به راه افتاد. در ورودی درِ اتاق روی صندلی روزنامه‌ای دید: «آه، روزنامه! می‌توانم این روزنامه را با خودم ببرم؟»

نگهبان با خوشرویی گفت: «البته. من هم بیشتر وقت‌‌ها خودم را با روزنامه سرگرم می‌کنم.»

نگهبان روزنامه را برداشت و به دست خوزه داد. خوزه وارد اتاق شد و نگهبان در را بست. خوزه که ناخواسته احساس سبکی می‌کرد به سمت میز رفت. سیگاری از پاکت سیگار برداشت و با تندی آن را روشن کرد و با ولع پک‌های پی در پی عمیقی به آن زد. در اتاق باز شد، و نگهبان غذای خوزه را روی میز گذاشت. امروز نوشابه‌ای هم همراه غذا بود .نگهبان که رفت ،خوزه نوشابه را برداشت. خنک بود. در آن را باز کرد و بطری را به دهانش نزدیک کرد و با اشتیاق نیمی از آن را لاجرعه سرکشید. نگاهی به غذا انداخت. میلی به غذا نداشت. خنکا و شیرینی نوشابه وجودش را فرا گرفته بود. روزنامه را از روی میز بر داشت، نیم تای آن را باز کرد و یک باره بهت زده به روزنامه خیره شد. روزنامه یکی از معروفترین روزنامه‌های صبحِ پایتخت بود. در سمت راست بالای روزنامه عکسی از خوزه چاپ شده بود و زیر عکس با تیتر درشت نوشته بودند: «خوزه آلساندور نویسنده نامدار کجاست؟» و  در سوتیتر نوشته بود «ادامه در ص ۶.»

صفحه ۶ روزنامه همیشه اخبار هنرمندان و مطالب هنری چاپ می‌کرد. خوزه با هیجان صفحه شش را باز کرد : «بنا به اطلاع خانواده خوزه الساندرو مدت ۱۱ روز است که بی اطلاع خانه را ترک کرده است. جرنیمو مندز، رئیس پلیس، از وضعیت او اظهار بی‌اطلاعی کرده و اعلام کرده است که موضوع در دست بررسی است … بنا به اظهار یکی از نویسندگان، که نخواست نامش فاش شود، این اواخر شایعاتی مبنی بر ارتباط الساندور با باندهای مواد مخدر بر سر زبان‌‌ها بود….»

خوزه روزنامه را مچاله کرد و به سوی میز پرتاب کرد. رشته‌‌ها یکی یکی در ذهنش تصویر واقعی سرنوشتش را مشخص می‌کردند. اورتگا ظاهر شد: «عاقبتت یک گلوله است تو مغزت، که حتی صورتت شناخته نشود!»

خوزه بلند گفت «خفه شو!»

قهرمان‌‌ها یکی یکی می‌آمدند و در خیال‌اش جان می‌گرفتند و حرف‌هایشان را به خوزه می‌گفتند و او تا سر حد جنون ، در طول اتاق راه می‌رفت. ناگهان به سمت میز چرخید. خودکاری را که روی میز بود، برداشت و محکم به رگ‌های مچ دست چپش کوبید. مچش اندکی زخمی شد و خون کمی از آن بیرون زد. در همین لحظه در با شدت باز شد و نگهبان از پشت خوزه را بغل کرد و خودکار را از دست او گرفت .

– سینیور الساندرو از شما بعیده. داشتید ما را بیچاره می‌کردید. ما حافظِ جان شما هستیم. به خودتان رحم نمی‌کنید به ما رحم کنید. ما زن و بچه داریم.

 خوزه در بغل نگهبان آرام گرفته بود. روی صندلی نشست. نگهبان پشت میز رفت و زنگ را چند بارفشار داد. بلافاصله همان مردی که قبلا برای درمان او آمده بود، به همراه مرد دیگری وارد اتاق شدند. کیفی همراه مرد بود. آن را باز کرد و پس از معاینه مچ خوزه مایع قرمز رنگی روی آن ریخت. بعد با نواری آن را پاک کرد و با نوار دیگری روی زخم را بست. بی کلامی، نگاهی به نگهبان کرد و از اتاق خارج شد. مرد دوم که در تمام مدت همچنان بی حرکت ایستاده بود و نگاه می‌کرد، به خوزه نزدیک شد و گفت: «سینیور خودکشی مشکل کسی را حل نمی‌کند. به راه دیگری فکر کنید. اولی نیستید و آخرین هم نخواهید بود .بعنوان یک هموطن عرض می‌کنم به خانوادتان رحم کنید.در صورت تکرار، مسئولیت از ما سلب خواهد بود. من گزارش این بار را می‌دهم و نوبت بعد مسئولیتی متوجه ما نخواهد بود. این قاعدهٔ اینجاست. امیدوارم وضعیت را درک کنید. ما می‌توانیم به راحتی دوربین‌‌ها را خاموش کنیم.»

غروب همان روز ژنرال به همراه روبرتو آمدند. قیافه ژنرال درهم بود و خود را عصبانی نشان می‌داد.

– سینیور آلساندرو ما نهایت مدارا را با شما کردیم .ادامه این وضعیت امکان پذیر نیست. نه ما وقت کافی برای این امور داریم و نه نوشته‌های شما خیلی برایمان مهم است.

روبرتو از کیفی که همراه داشت، بریده‌های روزنامه‌‌ها را بیرون آورد و روی میز، جلو خوزه انداخت:‌

– ملاحظه می‌کنید شما همین الان هم مرده‌اید. آن هم با شرم آور ترین اتهام. همکاری با باند‌های قاچاق مواد مخدر. یعنی با مافیایی که این کشور را نابود می‌کند. کسی برای شما اشکی نخواهد ریخت. نزدیک ترین دوستان و همکارانتان این شایعه را تایید کرده اند.تا فردا زمان دارید که تصمیم بگیرید. سینیور سانچز امشب در این ساختمان می‌مانند. نیازی بود ایشان را بخواهید، کمکتان می‌کنند.

ژنرال حرف‌هایش را تمام کرد.سیگاری روشن کرد و به خوزه داد و نگاهی به روبرتو انداخت و به سمت در اتاق رفت و از آن جا خارج شد .خوزه بی هیچ حرکتی روی صندلی به سیگار پک می‌زد. روبرتو گفت :

– سینیور الساندرو ، من برای احترامی که به شما قائلم دو روز وقت گرفته ام که اینجا بمانید .اگر آن چه را که می‌خواهیم انجام دادید مرخص می‌شوید، اما در غیر این صورت، شرافتمندانه نمی‌دانم چه پیش خواهد آمد. به خود و خانوادتان رحم کنید. همسرتان روزگار خوشی ندارد. در شهر شایعات زیادی پشت سر شماست. پسرتان در زندان است و…

 روبرتو مکثی کرد.

خوزه چشم‌هایش را به دهان او دوخت : «و دخترم؟»

روبرتو ادامه داد: «آه، نگران نباشید، حال دخترتان خوب است. جناب سرهنگ امروز  شخصا او را ملاقات کرده‌اند و دلداری داده‌اند. خواهش می‌کنم بخاطر دخترتان هم که شده…» روبرتو سخنش را قطع کرد و خم شد و رو در روی خوزه قرار گرفت : «سینیور ما فقط متعلق به خودمان نیستیم!»

روز بیستم بود. با روبرتو قرار گذاشته بودند هر چه او بگوید، خوزه با نثر خودش بنویسد.

خوزه از آن چه که از زبان روبرتو در باره اعضا و رهبران انجمن قلم شنیده بود، یکسره گیج شده بود. هر چه گشته بود هیچ نشانه‌ای از گفته‌های روبرتو را در آن‌‌ها نیافته بود. اما نوشته بود. تقریبا تمام برگه‌هایی را که روبرتو همان روز‌های اول به او داده بود، پر کرده بود. خوزه دیگر به ریش انبوه صورتش عادت کرده بود. ریشش دیگر نمی‌خارید. بنا به گفته روبرتو بسیار لاغر و تکیده شده بود. جرات نداشت با قهرمان‌های قصه اش، که جان می‌گرفتند، رو در رو شود. صدای آن‌‌ها به آهنگ آزارنده‌ای تبدیل شده بود که تمام لحظه‌هایش را پر می‌کرد. در کنار آن، اشتیاق به دیدار دختر و پسر وهمرش آواز دیگری سر کرده بود. در این تلاطم همیشگی افکارش بود که در باز شد و ژنرال به همراه روبرتو وارد اتاق شدند. ژنرال حال خوشی داشت. با عجله به سمت میز رفت و ورقه‌های خوزه را برداشت و با دقت به آن‌‌ها نگاه کرد. ورق‌‌ها را یکی یکی نگاه می‌کرد و با خواندن اسامی، پیروزمندانه می‌خندید. سرهنگ رو به روبرتو گفت:

– سینیور سانچز! فردا سینیور الساندرو را تا ساحل گوستاو همراهی می‌کنید. باید مواظب باشید که کاملا از هوای ساحلی لذت ببرند و هفته بعد هم قبل از رفتن به منزل در دفتر روزنامه مصاحبه‌ای را با ایشان ترتیب می‌دهید تا به این شایعات احمقانه پایان داده شود .

 روبرتو با خشنودی کامل گفت:

– چشم قربان. اطاعت …

یک ماه از ناپدید شدن خوزه می‌گذشت. طبق برنامه در کنار ساحل حال و روز خوزه خیلی بهتر شده بود. پوست برنزه از آفتابِ ساحلی نشان می‌داد که خوزه دور از پایتخت در کنار ساحل بوده است.

ساعت ۲ بعد از ظهر خوزه آلساندور نویسنده معروف در دفتر روزنامه نشسته بود. کت و شلوار آبی خوشرنگی با پیراهن آبی آسمانی و کراواتی سرخ به تن داشت .

روزنامه‌های صبح فردا ،عکس همانندی از خوزه الساندرو را در کنار ساحل، درحالی که سیگاری به لب و گیلاس مشروبی در دست داشت، منتشر کردند.

زیر عکس نوشته بود «من روشنفکر نیستم ، اما اهل فکرم.» و بعد اضافه کرده بود:‌ ادامه در ص ۶…

 

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش