روی تابلو به فرانسوی نوشته شده: «سگ بد»
سگ هم قطعا بد است. هر دفعه که از آنجا میگذرد، سگ خودش را به در میرساند و با خشم میغرد؛ مشخص است که دلش میخواهد او را تکهپاره کند. سگ بزرگ و خشنی است، از این سگهای «ژرمن شپرد» یا «روتوایلر» (خیلی کم در مورد سگ ها می داند). چشمهای زردش، نفرت خاصی که از این رهگذر در خود دارد، مشخص است.
تابلوی «سگ بد» را که پشت سر میگذارد، باز به آن نفرت فکرمیکند. میداند که سگ تنها با او مشکل ندارد: هرکس که به در میرسد، هرکس که پیاده یا سوار بر دوچرخه از آنجا میگذرد، همان اندازه نفرت را حس میکند. اما این حس چقدر عمیق است؟ مثلا شبیه جریان برق است؟ که با وارد شدن چیزی به صحنه، روشن شود، و با گم شدن آن چیز در پیچ خیابان، خاموش شود؟ وقتی سگ دوباره تنها میشود چه؟ آیا هنوز هم از شدت نفرت میلرزد یا آن تلاطم به ناگهان آرام میگیرد؟
هر روز هفته، دو بار با دوچرخه از جلوی آن خانه رد میشود، یکبار در راه رفتن به بیمارستانی که کارمیکند، یکبار هم وقتی که کارش تمام میشود. این رفتن و آمدن منظم، سبب شده که سگ بداند چه وقت باید منتظرش باشد: حتا پیش از آنکه او را ببیند، خود را به در میرساند و بابیقراری نفسنفس میزند. خانه در بالای یک شیب است، بنابراین صبحها حرکتش، رو به بالا، آهسته است، در بعدازظهر اما، خوشبختانه، میشود از آنجا با سرعت بیشتری رد شد.
ممکن است از نژاد سگها چیز زیادی نداند اما رضایت این سگ را از روبرو شدن با خود، بهخوبی میفهمد. رضایت از چیره شدن بر او، رضایت از ترسناک بودن.
سگ، نر است، و تا جایی که او میتواند ببیند، اختهنشده. آیا میداند که او زن است؟ آیا از نظر سگ، آدمها هم، مثل سگها، باید به یکی از دو جنس متعلق باشند؟ با این حساب آیا او دو نوع رضایت را یکجا حس میکند؟- رضایت از چیره شدن یک جانور بر جانوری دیگر، و رضایت از چیره شدن نری بر یک ماده؟- نمیداند.
او که به روی خودش نمیآورد، با این حال سگ از کجا میداند که او را ترسانده؟ پاسخ این است: چون او از خود بوی ترس پخش میکند، چون نمیتواند پنهانش کند. هر دفعه که سگ به سرعت به طرفش میآید، سرمایی از تیر پشتش پایین میرود و بویی از پوستش بلند میشود، بویی که سگ فورا حسش میکند. این بوی ترس که از موجود آن طرف در میآید، سگ را در خلسهای از خشم و جنون فرومیبرد.
از او میترسد و سگ این را میداند. دو بار در روز میتواند منتظر باشد: عبور این موجودی که از او میترسد، که نمیتواند ترسش را پنهان کند، که بوی ترسش در فضا میپیچد، درست مثل بوی سکس که از تن فاحشهای پخش میشود.
آثار آگوستین را خوانده است. آگوستین میگوید واضحترین دلیل بر اینکه ما موجودات پست و راندهشدهای هستیم، این واقعیت است که کنترلی بر بدنهایمان نداریم. بخصوص، مردها نمیتوانند آلت مردانهشان را کنترل کنند. آن عضو طوری رفتار میکند که گویی خودش صاحباختیار خود است، یا حتی اختیارش را ارادهای ناشناخته در دست دارد.
هر دفعه که به آن تپه که خانه و سگ بالای آن هستند، نزدیک میشود، به آوگوستین فکرمیکند. این بار میتواند خودش را کنترل کند؟ آیا توانایی لازم را دارد که جلوی بلندشدن آن بوی تحقیرآمیز ترس را بگیرد؟ و هر دفعه که صدای غرش سگ از ته گلویش بلند میشود، غرشی که ممکن است از سر خشم باشد یا از سر شهوت، هر دفعه که تپیدن و لرزش سگ را جلوی در حس میکند، پاسخش را میگیرد: امروز نه.
«سگ بد» داخل باغچهای است که در آن چیزی جز علف هرزنمیروید. یک روز از دوچرخهاش پیاده میشود، آن را به دیوار خانه تکیه میدهد، در میزند، منتظر میماند و میماند، در حالیکه چند متر آنطرفتر، سگ عقبعقب میرود و خود را با خشم به حصار میکوبد. ساعت هشت صبح است، زمان معمولی برای زدن به در خانه مردم نیست. درز در بالاخره باز میشود. در تاریکروشن خانه، چهرهای میبیند، چهره یک زن پیر با بدنی نحیف و موهای لخت خاکستری.
«صبح بخیر»
این را به فرانسوی نهچندان بدی که بلد است، میگوید.
«ممکن است چند لحظه با شما حرف بزنم؟»
در بیشتر باز میشود. پا به اتاقی میگذارد که وسایل چندانی ندارد و مرد پیری با ژاکت سرخ پشمی، پشت میزی نشسته، روی میز هم یک ظرف هست. به پیرمرد سلام میکند؛ پیرمرد سری تکان میدهد اما از جا بلند نمیشود.
«ببخشید که این وقت صبح مزاحم شدم. من روزی دوباربا دوچرخه از جلوی خانه شما رد میشوم و هر دفعه –حتما شنیدهاید- سگ تان منتظر خوشامدگویی به من است.»
صاحبخانهها چیزی نگفتند.
«این ماجرا چند ماه است که ادامه دارد. داشتم فکرمیکردم وقتش نرشیده کمی وضعیت را عوض کنیم؟ نمیخواهید مرا به سگ تان معرفی کنید، که بداند دشمن نیستم، یعنی خطری ندارم؟»
زوج پیری به هم نگاه میکنند. هوای خانه راکد است، انگار سال هاست که پنجرهای باز نشده است.
زن صاحبخانه میگوید :«سگ خوبی است.»
و به فرانسوی ادامه میدهد: «سگ نگهبان»
میفهمد که خبری از معرفی و آشنایی با این سگ نگهبان نیست. زن صاحبخانه ترجیح میدهد که با این رهگذر مثل یک دشمن برخورد شود، بنابراین او دشمن باقی میماند.
«هر بار که از جلوی خانهتان رد میشوم، این سگ خشمگین میشود. شکی ندارم که او وظیفه خود میداند از من متنفر باشد، اما این تنفر مرا شوکه میکند، شوکه و وحشتزده. هربار ردشدن از جلوی خانه شما، تجربهای خوارکننده برای من است. اینکه آدم وحشت کند، تحقیرآمیز است. اینکه نتواند جلوی ترسش را بگیرد. اینکه نتواند تمام کند این ترسیدن را.»
زوج پیر بدون هیچ حسی به او زل میزنند.
«اینجا یک مسیرعمومی است. من حق دارم، در یک مسیرعمومی، نترسم، تحقیرنشوم. شما میتوانید این مشکل را حل کنید.»
«این جاده مال ماست.»
این را زن صاحبخانه میگوید.
«ما دعوتت نکردیم که از اینجا رد شوی. میتوانی مسیر دیگری را انتخاب کنی.»
مرد صاحبخانه که تا حالا ساکت مانده، میگوید:
«اصلا تو کی هستی؟ به چه حقی آمدی و به ما میگویی چطور رفتار کنیم؟»
میخواهد جواب بدهد اما مرد صاحبخانه علاقهای به شنیدن ندارد:
«برو، برو، برو، برو!»
همانطورکه دستش را برای بیرونکردن او تکان میدهد، دگمه سرآستین ژاکتش کنده میشود. فکر میکند به او بگوید که دگمهاش درون ظرف قهوه روی میز افتاده، اما منصرف میشود. بدون هیچ حرفی برمیگردد، در پشت سرش بسته میشود.
سگ خود را به حصار میکوبد. انگار که میگوید یک روز این حصار به من راه میدهد. انگارکه میگوید یک روز پارهپارهات میکنم.
با تمام توانش سعی میکند آرام باشد، با اینکه میلرزد، با اینکه موج ترسی را که از بدنش در فضا پخش میشود، حس میکند، به طرف سگ میرود و با زبان آدمها با او صحبت میکند:
«لعنت به تو! برو به جهنم!»
سوار دوچرخهاش میشود و به طرف بالای تپه میرود.
ـــــــــــــــــــــــــــــ
منبع: نیویورکر