روز جمعه است، دنیا مثل گوی دور سرم میچرخد، انگار در معدهام انفجاری رخ داده باشد، دهانم طعم گس چای فلّهی هندی میدهد و زبانم خشک شده، به وسط صف که میرسم دو نفر با هم پچپچ میکنند، مردی که سر طاس و شکم برآمدهای دارد میگوید:
– نامرد میخواهی به ۳۰۱ رای بدهی یا زنش؟!
مرد ریشوی لاغر ضربهای به شکم مرد طاس میزند و میگوید:
– تو هنوز سر حرفت هستی و نمیخواهی به ۴۰۹ رای بدهی؟ مگه پولش را نگرفتی؟!
نگاهشان که به من میافتد صدایشان آهستهتر میشود، تنها بوی عرقشان را میشنوم، به ساعت مچی روی دستم نگاهی میاندازم، از انتهای صف تا وسط آن تنها دو دقیقه معطل شدم اما گویی دو ساعت سر پا ایستاده باشم، صف تکان میخورد و من جلوتر میروم، به تعرفهها که روی میز بزرگ آهنی چیدهاند نگاه میکنم، دو نوع تعرفه است عینکم را با انگشت اشاره روی بینیم جابجا میکنم و دقیقتر میشوم، روی یکی نوشته ریاست جمهوری و روی تعرفهی کوچکتر نوشته شوراها.
سقف مسجد را نگاه میکنم، تمام لامپهای لوستر بزرگ وسط آن روشن هستند، کولرهای ایستاده باد سردشان را به سمت قالیها پرت میکنند، دور دیوار را نگاه میکنم، کاشیهای آبی رنگ که روی آنها آیاتی نوشته شده، بالاتر، اسم الله را مثل همانی که وسط پرچم است آیینهکاری کردهاند، دور تا دور دیوار عکسهای پرسنلیِ پشت قرمز چسباندهاند با نام و نام خانوادگی زیر هر کدام و عکسها خیره به میز تعرفهها نگاه میکنند، این نگاهها مرا از جا در میکند، نمیدانم چرا صف تکان نمیخورد، نگاهم را میچرخانم سمت ابتدای صف، پیرمردی ایستاده و میگوید:
– من در انتخابات ریاست جمهوری شرکت نمیکنم، فقط شورا
مسئول صندوق ماسکش را پایینتر میکشد و میگوید:
– پدرجان هر دو با هم است، برای ما دردسر نساز!
یاد ساندویچ فروشی گلعین میافتم که با خط درشت بالای یخچال نوشته، نوشابه فقط (زیر فقط را خط تیره کشیدهاند) با ساندویچ استثناء هم نداریم؛ پیرمرد راضی نمیشود و میگوید:
– من به نوهی خودم که میشناسم رای میدهم، رئیسجمهور هم نمیخواهم، هر وقت اللهکرم برای رئیسجمهور شدن اسم نوشته اونم شرکت میکنم.
بوی الکل ضدعفونی و جورابهای نشسته و عرق تن آن دو مرد در هوا پراکنده است. زنی که دست دخترش را گرفته به سمتم میآید و میگوید:
– شوراها به کد ۲۴۷ رای بدهید لطفاً!
سربازی که جلوی در ایستاده کلاهش را برمیدارد و با سر آستین عرق سرش را خشک میکند، پیرمرد انگشت میزند، تعرفهها را میگیرد و عصایش را به ساعدش میآویزد و با دقت به تعرفهها نگاه میکند، صف تکان میخورد، هزار جور فکرهای شگفتانگیز در مغزم میچرخد و میگردد، دورهی قبل و مناظرههای آن را بیاد میآورم، کاندیدها یکدیگر را به قتل، فساد مالی، دروغگویی و رانتخواری متهم میکردند، بعد از انتخابات هر کدامشان پُستی گرفتند، سه نفر رئیس سه قوه، یک نفر معاون مجلس، یک نفر معاون اول رئیس جمهور. دست در جیبم میبرم هزار تومانی پارهای ته جیبم است، چهار سال قبل ده قرص نان با آن میخریدم و حالا چهار قرص، یک دورهی چهار ساله از عمرم گذشته بود، یعنی نتیجهی انتخاب من بوده؟ یعنی من مردم را بیچاره کردهام؟ چقدر خلوت است، یعنی دیگران مثل من نترسیدهاند؟ ترس در خمیره و سرشت انسانهاست، نمیتوانند از دستش بگریزند، باری چه میشود کرد، ترس در وجود من است.
به پشت سرم نگاه میکنم، پسری که هنوز پشت لبش سبز نشده با تلفن صحبت میکند:
– همین الان کارت به کارت کن، کد انتخاباتیش را همراه رسید بفرست.
تلفنش را در جیبش میگذرد، کسی پشت سر او نیست، به سر صف میرسم، شناسنامهام را میدهم، مهرش میکنند، انگشت اشارهام را در قلب استامپ فرو میکنم و روی تعرفهها میزنم، چشمم به پیرمرد میافتد، تعرفهی شورا را به صندوق میاندازد، تعرفهی ریاستجمهوری را پاره میکند و به سطل کنار صندوق میریزد و میرود.