پایش را از گلیمِ تخت درازتر کرده بود. دود قلیان از دهانش میرفت تا برسد روی سر کسانی که آنجا بودند. با قوطی کبریت بازی میکرد تا شاه بیاورد و کیف کند. از سر ظهر یک بند دزد آورده بود. چشم تنگ کرد به آمدن کوسه که میشلید. توی راه پایش گرفت به تخت حمال ها.« آی پیزی، کوری؟» کوسه کمرش را راست کرد و گفت:« کور بابات بود که تو پس افتادی.» قبل از آنکه جر بالا بگیرد، داد کشید و کوسه را صدا کرد. قهوه خانه از صدا افتاد و باز صدای قلیانها بلند شد. حمالها نطق نکشیدند. حتما فهمیدند او یسل کوسه را میکشد.
این داستان را با صدای نویسنده بشنوید
قوطی کبریت را انداخت. وزیر آورد. فکر کرد حکم چه کسی را روی کدام بخت برگشته باید بخواند؟ کوسه با دست پایش را کشید و نشست.
– نسناس، شیری یا روباه؟
کوسه سفیدی دور لبش را پاک کرد. سرش را جلو آورد و گفت: آقا میگم بهت. گفتم که میآم.
روی تخت کناری شوفرهای گاراژِ همسفر از اتوبوسی میگفتند که اول جادهای، سر یک پیچ چپ کرده و از مسافرها که مُردهاند، جز گوشت و استخوان و چمدان چیزی باقی نمانده. قهوهخانه گوش شده بود. بازاریها صلوات فرستادند و فاتحه خواندند. به پای کوسه زد تا حواسش به او جمع باشد که چای آوردند.
– جون به سرم کردی، بنال!
– آق رضا، چرا مث قدیم دو تا استکان دوا نمیخوری، تیزی بکشی به پیزیِ هر کی از رودهی کوچهی حمالها میزنه بیرون؟ بی شرفها هرجا میری هستند.
نی قلیان را انداخت روی تخت. زل زد به کوسه که پلکش میپرید. کسی از پشت سر قلیان نعنا خواست.
– تو شیر خر خوردی؟ گفتم ببین راستِ این زنیکه دعاش حکم میکنه…گفتم ببین یه خط دعا مینویسه تا کارم باز شه… دیگه عرق نمیخورم. بلکم خدا رحمش بگیره.
هر بار منتظر اتفاق مهمی بود یا از چیزی میترسید جای زخم چاقو وسط پیشانیاش تیر میکشید. میدانست کوسه برای هر دری کلید است انگار که با اجنه صنمی داشت.
– دکونت رو بستی که چی؟ آق رضا، این زنِ لقمه دهن تو نیست. خیلی خرپوله… دعا بده. گفت کار محبت با دعا درست نمیشه. گفت باهاس شاش بچه پنج ماهِ رو با موی بز و نقره بجوشونی، آبش رو ناشتا بخوری. میخوری؟
موی بز را وقتی توی شاش بچه میجوشید، تصور کرد. دهانش را مشت کرد تا استفراغ نکند. از وقتی زن را توی بازار دیده بود که دنبال نمد میگشت، با آن قد بلند و موهای طلایی که از گوشهی شال بیرون ریخته بود، دیگر آب خوش از گلویش پایین نرفته بود. میخواست زن مال او باشد، حتی برای چند دقیقه. با موتور سایه به سایهاش رفته بود. محلههایی با برجهای سر به فلک کشیده. آن طرفها آفتابی نمیشد. خوش داشت خیال کند اول دنیا کوچه حمالهاست و آخر دنیا محلهی قمر. خانهی زن، ویلا مانندی بود، سنگ سفید، آخر یک بنبست. با درختهای چنار و کلاغهایی که مدام شاخه به شاخه میپریدند.
– شاش رو بریزه تو کفن پدرش!
هنوز صدای افسوس خوردن بازاریها میآمد. حمالها و باقی آدمهای قهوهخانه که بیشترشان معتادهای کوچهی افروز بودند، سرشان به کارشان بود و دودسیاهی از تختشان بلند میشد.
– شنیدم زنِ رفیق شخصی نداره. واسه خزیدن تو لاحافش اما باهاس سنگین خرج کنی… یه شرطی اولش هست. یه شرط عیونی… آق رضا بکش بیرون! آخه تو کاسب محله قمر رو چه به موس موس با از ما بهترون؟ همین جا حوری هست، عین هلو.
– هلوهای محله قمر تهشون میشه ننه تو. ببند در مستراح رو!
کوسه پایش را از سوراخ جوراب خاراند و چای را تلخ هورت کشید. صدای رادیو میگفت: هفت نفر در فلسطین کشته شدهاند.
– کم مونده سر این زنیکه خار و مادر ما رو بی عصمت کنی… بابا فقط تو نیستی. یکی دیگه هم هست. یه مایهدار، لنگه خودشون، عیون. شنیدم این یارو بدجوری تو کف این زن است. منتها شرط دو تا پایه می خواد… زبونم لال تو که نمی خوای با کله بری تو خلا.
– جون بکن! چه شرطی تو کاره؟
کوسه عادتش بود، لقمه را تاب بدهد؛ انگار میدانست اگر همه چیز را یکهو بگوید حنایش دیگر پیش او رنگ ندارد و طولی نمیکشد که حمالها خشتکش را سرش میکشند.
– هر کی طلبِ این زن است باهاس توی منقل انقدر ده هزار تومنی بسوزونه تا کتری بالاش جوش بیاد… زنِ روانیه! میخواد کیفش کوک باشه. هر کی ببازه سهمش میشه پشم. هر کی ببره…کار هر کسی نیست… دیده باشی یکی بگه پول آتیش بزنید؟
پادو استکان کوسه را برد و قلیان را تازه کرد. ذغالها سرخ میدرخشیدند.
– به من میگن رضا شیرمراد. پای چقدر پول وسطه؟… همش واسه یه شب؟
– چاقو کشی نیست که برق تیزیت حکم کنه. حرف خیلی پوله.
دود از دهانش حلقه میشد تا بیوفتد دور گردن کوسه. چشمها را بست. اگر تمام مایهاش را نقد میکرد، میشد. تن زن وقتی خم شده بود و دست میکشید به نمدهای دکان روبرویی، از جلو چشمش کنار نمیرفت. دامنش قرمز بود و وقت خندیدن لبهای گوشتیاش سرختر می شد. دود پیچید توی سینه و آنقدر سرفه کرد تا چشمش سیاهی رفت. کوسه زد پشت کمرش.
– نوش نوش! چه خبره؟ به خودت رحم کن!
– یه گونی پول که بیشتر نمیخواد. باهاس چی کار کنم؟… نه تو کارم بیاری اختت میکنم.
کوسه دوروبرش را پایید. روی زانوهایش نشست. خیز برداشت و گفت:
– اگه نشه همه پولت رفتهها.
از حمالها آنکه یک گوشش را بریده بودند قوری چای را بی هوا خالی کرد روی سر بغل دستیاش و هارهار زد زیر خنده. باقی به سرفه افتادند. کوسه باز گفت: خیلی پوله… زنِ یه مباشر داره خیلی کوله حرومه. بهش میگم تو تاجرفرشی.
ذغال ها را تکان داد. خاکستر نشست به تن قلیان.
– چوسی نیا! فقط میگی رضا شیرمراد.
کوسه دهانش باز ماند. هوا تاریک میشد. رادیو روش نگهداری از حسن یوسف را توضیح میداد.
– خوب و بدش گردن خودت. جورش میکنم.
حمالها پادوی قهوهخانه را دست انداخته بودند و قهقه می زدند. دو تا چای لبسوز خبر کرد.
صدای قارقار کلاغها و هوای سرد را نفس میکشید وقتی کوسه زنگ خانه را فشار داد. ابر بود و هوا بوی بارانی که هنوز نباریده را میداد. موتور را قفل کرد به درخت. بار قبل که سایهبهسایهی زن آمده بود، انگار آجرها ترک خورده نبودند. دیوارهای بلند خانه ختم میشد به نردههای سیاه و درخت بیبرگ حیاط پیدا بود. گونی پول را زمین گذاشت. کلاغی دور درخت میچرخید.
– آق رضا من رو راه نمی دن.
– بهتر. بزن به چاک! حاجیت امشب دوماد میشه.
در خانه با صدای بلندی باز شد. مزهی عرقی که ظهر خورده بود پیچید توی دماغش. میخواست موقع ریختن پولها توی آتش دلش قرص باشد. چهارلیتری عرق را سر کشید بود. کوسه گفته بود، همه کاره مباشر است. شرط را میگرداند و باید از او حذر کرد. اما حالا مستتر از آن بود که از کسی حذر کند.
– به خانم گفتم دیگه نمیآی.
وقتی به خودش آمد که وسط حیاط، کنار درخت بود و مباشر با کت و شلوار بالای پلهها. صدای جیرجیر شنید. روی زمین را پایید. از آنجا تا دم پلهها را چسب ریخته بودند و گله به گله موشها گیر افتاده بودند. جلوی پایش موشی زور میزد. موش را له کرد و فریاد زد:
– حالا که اومدم به خانم بگو!
و تف کرد روی لاشه خونی موش. زخم پیشانیاش تیر کشید.
مباشر به سالن، بالای پلههای سفید اشاره کرد و گفت:
– کفشت رو تمیز کن بیا بالا!
گربهی سفیدی پایین آمد و رفت سمت موشها. نور سالن چشمش را زد. به مرد چاقی نگاه کرد که روی مبلهای سلطنتی ساک سیاهی را بغل کرده بود. دور تا دور خانه گلدانهای بزرگی بود با برگهای سبز تیره. خانه پر بود از بوی روغن سوخته. از خودش پرسید: حسن یوسف ندارند؟
مباشر جوری با سر و سینه جلوداده و قدمرو راه میرفت انگار جلو صف نظامیها قدم میزند.
– این که اینجا قرار چی هست رو گفتند؟
– بله میدونم. خانم خودشون نیستند؟
مباشر و مرد چاقی که آنجا بود، خندیدند. زیر لب گفت: «زهر مار!» حس کرد زن همان نزدیکیست و شاهد ماجراست.
کنار شومینه، مباشر منقل براقی را با کتری جلو کشید و رو به مرد چاق گفت:
– مهندس یعنی اولش باید سکه بندازیم. اینکه معلوم بشه کی اول باشه.
مهندس لم داد روی کیفش و گفت:
– آقا از راه دور اومدن ایشون میترسم ماشین گیرشون نیاد.
فکر کرد جواب این لندهور را بدهد یا نه؟ که مباشر گفت:
– اختیار که با خودته مهندس… یعنی اینکه تو رضا چیچی؟ بیا ببینیم چند مرده حلاجی!
گره گونی را باز کرد و یک چنگ اسکناس ریخت توی منقل و کبریت را گذاشت بیخ پولها. آتش به کتری رسید. بوی سوختن بلند شد. مباشر پا روی پا انداخت و پرسید:
– راست گفتند که اینکه تو کلاغ رو تو هوا میگیری؟
– کی گفته؟… هر کی گفته شکر خورده.
مهندس کش آمد و خمیازه کشید. گفت:
– جداً؟ ایشون؟ مباشر، کلاغ رو هم مگه میشه خورد؟
از وقتی خودش را شناخته بود، یاد نمیداد چرک کسی به تنش مالیده باشد. حالا این لندهور دو بار برجکش را زده بود. دندان قورچه کرد و باز اسکناس ریخت توی آتش. شعله زرد بود و دود میکرد. خواست بپرسد: چرا انقدر بد می سوزه؟
مباشر به سمت پردهی نشیمن رفت و دست به سینه با سایه پچپچ کرد. دید سایه، زنی با موهای بلند است که سیگار میکشد. لباس تن سایه ندید؛ انگار لخت بود. آب دهانش را قورت داد و به آتش خیره شد.
– حتما کمی عجله کنید! اینکه خانم چایشون دیر شده.
– تصدقت، بیکار که نشستم. دارم میسوزونم… فکر اینم این حلبی میفهمه زیرش چی گُر گرفته؟
مهندس پوزخند زد. گربه از پلهها بالا آمد. پوزهاش خونی بود. پشت پای او خوابید و کفشش را لیسید.
– آقای رضا، انگار از شما خوشش آمده… این گربه، حالا موشها نه اینکه تو چسب گیر افتادند، دیگه شیر شده.
زخم پیشانیاش را خاراند و سر پوز گربه زد تا دورش کند. باز یک بغل از اسکناسها را ریخت توی آتش. گربه ضجه ای زد و دوید سمت پلهها.
– مباشر خان کی گفت من کلاغ تو هوا میگیرم؟
_ عجله بکن آقاجان! بریز دست دست نکن! همین این کی بود؟ که میگفت رفیق توست. نمیدونم اینکه شاگرد توست… ریش نداشت.
مهندس خندید. لپهای سفیدش میجنبید. گفت:
– البته عقل هم واسه آدم خوب چیزیه.
براق شد به صورت مهندس و گفت:
– گامبو خفه شو! والا شیر دونت رو میکشم سرت.
مباشر با میلهای که دستش بود کنار شومینه زد و گفت:
– آهای مردک. بفهم کجایی! اینکه حدت رو بدون! وگرنه گورت رو گم کن… بجنب!
مهندس باز پوزخند زد.
مزهی عرق دوباره زیر زبانش آمد و سرش داغ شد. شانهی سایه از خنده میجنبید. دستش را گذاشت روی ضامندار، توی جیبش. وقتی مطمئن شد که هست، گونی را چپه کرد و از دم پولها را ریخت توی آتش. خواست بپرسد این بوی روغن سوخته از کجا میآید؟ حرفش را خورد. شعله هنوز زرد بود و دود می کرد.
مباشر با میله روی نردهها ضرب گرفته بود. آتش یک انگشت پایینتر از کتری گُرگُر میکرد. مهندس کتش را در آورد. مدام عرق صورتش را میگرفت و زیر لب غرغر میکرد. باران گرفته بود. مباشر گفت:
– آقا شب شد. دست بجنبان!
و ته ماندهی اسکناسها را با پا جلو کشید.
– بریز آقا اینکه ببینیم می شود یا نه!
زخم پیشانیاش باز تیر کشید. سبیلش را به دندان گرفت و هر چه اسکناس بود ریخت توی شعلهها بعد توی آتش جابهجایشان کرد. نقش لنگر روی دستش رنگ به رنگ میشد. آتش گُر گرفت. بخار از کتری بلند شد. آتش زرد شد. شعلهی کم جانی بالای عکس کوهی که روی اسکناس بود میسوخت تا خاموش شد. بوی سوختن دماغش را پر کرد. با مشت کوبید روی سنگهای سرد.
– گفتند تاجرفرشی. کلاغ تو هوا میگیری. همین؟… جمع کن برو کنار!… مهندسجان سریع باش!
مباشر تهمانده اسکناسهای او را از توی منقل ریخت و کتری تازه نفسی گذاشت. وقتی مهندس را دید که چه طور با آداب کیفش را باز میکند، ضامن دار را توی جیبش باز کرد. دست گذاشت روی تیغه.
مهندس اسکناسهایی را که قبلا لوله کرد بود، یکی یکی از توی ساک درآورد؛ انگار بخواهد دیواری بچیند. روی هم گذاشت و آتش زد. و گفت:
– به ایشون گفتم اگه عقل نباشه جون در عذابه.
ماتش برد به شعله که بی دود خودش را میمالید به کتری و آبی بود. مباشر زد زیر خنده. چشمهایش خیس شد. به گونی خالیاش نگاه کرد. صدای باران میآمد. چاقو را از جیبش بیرون کشید و داد زد:
_ این دیگه چه صیغه ایه، قرتی؟
مهندس سرخ شد. تف کرد روی زمین و خواست مچ او را بگیرد. « لات بی سروپا چاقو میکشی؟»
خیز برداشت و چاقو را کشید به بازوی مهندس. خون شتک زد به دیوار. نعرهی مهندس به هوا رفت. بعد دوید طرف سایه و داد کشید:
– دودمانم رو باد دادی. حالا خوب شد؟…هر چی داشتم به فنا رفت. میکشمت.
پشت سرش داغ شد. میله سرش را سوزاند. زمین خورد. تار میدید. بوی سوختن شنید و خون رسید به دماغش. حس کرد دارد در خون خودش غرق میشود. گربه صورتش را میلیسید. از ذهنش گذشت که موتورش زیر باران مانده. معتادهای کوچه افروز جلوی خانه ساقی باران میخورند. حمالها قهقه میزنند. اتوبوسی سر یک پیچ چپ کرده. هفت نفر کشته شدهاند. هفت نفر را سوزاندهاند. گلدان حسن یوسف باید آفتاب بخورد.
.
[پایان]