ادبیات، فلسفه، سیاست

پادکست مجله نبشت را اینجا بشنوید:

مطالب مرتبط

کف‌های روی قهوه را با قاشق بهم زدم و گفتم: «خیلی راحت در مورد جدا شدن‌تون حرف می‌زنی!»

مهرداد سیگار را توی جا سیگاری مچاله کرد و گفت: «به این راحتی هم نبود. اما نمی‌تونستم زندگی خودمو نابود کنم.»

مقداری از شیر را توی فنجان خالی کردم و بهم زدم: «شده بهش فکر کنی یا تازگی‌ها دیده باشیش؟»

روی میز شیشه ای پاکت سیگار مهرداد و جاسیگاری نقره ای با چند فتیله تا شده که مهرداد قبل از رسیدن من دودشان کرده بود وجود داشت. آفتاب از لای پرده‌ی حصیری هم نفوذ کرده بود و روی میز خط‌های نازک سفیدی به جا گذاشته بود. صندلی مهرداد کمی عقب تر از میز بود. دستش را به سمت پاکت سیگار دراز کرد و کشید سمت خودش: «خیلی طول نکشید که قضیه رو فراموش کنم.»

پاکت را برداشت و یک نخ سیگار از آن بیرون آورد: «راحت بود.»

پاکت را پرت کرد روی میز. سرش را چرخاند به سمت پنجره. آفتاب صورتش را تمیز و مرتب خط انداخت. کمی از قهوه که در این مدت سرد شده بود نوشیدم و فنجان را روی نعلبکی گذاشتم: «بیچاره لی‌لی…خبر نداری حالا کجاست؟»

سیگار را به لب گرفت و فندک زد: «برام مهم نیست کجاست. دارم زندگی‌مو می‌کنم. اونم داره زندگی‌شو می‌کنه.»

«من که باورم نمی‌شه ازش جدا شدی.»

دود سیگار را بالای سرش رها کرد و با انگشت شست روی لب‌هایش کشید: «واسه همیشه کات کردیم.»

بعد از ظهر جمعه خیابان شلوغ بود. مهرداد خودش را جلو کشید و سعی کرد در آن پایین چیزی را پیدا کند. من هم نگاهی انداختم. انگار همه‌ی آدم‌ها زوج آمده بودند. مهرداد پکی به سیگار زد: «چهار ساله ندیدمش… فکر کنم الان یه کاره‌ای شده.»

گفتم: «همیشه وقتی تو رو باهاش می‌دیدم پیش خودم می‌گفتم کاش آینده‌م شبیه شما بشه.»

پوزخندی زد و سیگارش را توی هوا تکاند. صندلیم را کشیدم جلو: «دختر خوبی بود که.»

دستش می‌لرزید. سیگار را به لبه‌ی جاسیگاری تکیه داد. از جایش بلند شد و کت چهار خانه خاکستری را از تنش در آورد و پشت صندلی آویزان کرد: «زندگی جای رمانتیک بودن نیست. آدم باید منطقی باشه. منطقی بودن بهترین چیزه.»

نشست. شیردان کوچک را برداشتم. هنوز کمی شیر تویش مانده بود. تکانش دادم. شیر به زردی میزد. آن را توی فنجان قهوه خالی کردم: «تو ادای جدی بودن در می‌آوردی ولی اون رمانتیک بود. خشک و منطقی بودن هم یه حد و حدودی داره. تو همه چیو می‌خوای با استدلال و فلسفه‌بافی قاطی کنی. عاطفه و محبتت هم پشت اون قایم کردی و به این راحتیا هم نمی‌خوای بروزش بدی. تو همش گند میزدی تو روحیه‌ش.»

دستش را روی پاکت سیگار گذاشت و روی میز چرخاند. منوی سیاه رنگ که طرف دیگر میز بود را به سمت مهرداد سر دادم: «یه چیزی بخور.»

«بذار باشه بعد.»

می‌خواستم حرف دلم را به او بزنم: «بی تعارف ریدی تو زندگیت، مهرداد.»

«دختر زندگی نبود.»

«تو هم آدم زندگی نبودی…قبول کن.»

هم همه سالن با مشتری هایی که به کافه می‌آمدند بیشتر شد. روی میز تاریک شده بود. صدای موسیقی راک از پشت پیشخوان بلند شد. مهرداد گفت: «چقدر با هم از این چیزا گوش می‌دادیم.»

سیگارش را توی جا سیگاری که پر شده بود مچاله کرد. خاکستر سیگارها شبیه شن‌های دریا شده بود که روی ماهی‌‌هایی که چند ساعت از مرگشان گذشته می‌گذشت را پوشانده بود.

دقایق طولانی خیره شده بود به سیگاری که تازه روشن کرده بود. تکیه داده بودش به جا سیگاری و سوختنش را نگاه می‌کرد. آتش کم کم به سمت فیلتر حرکت می‌کرد. نشان تاج طلایی روی فیلتر آن حک شده بود. همیشه سیگارهای خوبی می‌کشید. سیگارهایی که قیمت شان بسیار بالا بود و بوی بدی هم نمی‌دادند. بویی شبیه به آلبالو: «چرا جدا شدین؟»

«ساعت چنده؟»

«یه ربع مونده به هفت.»

گارسون داشت از انتهای کافه پرده‌های حصیری را بالا میزد. زن و مرد میانسال میز اول چند ساعتی بود که  بی سر و صدا نشسته بودند و همدیگر را نگاه می‌کردند. همان اول که آمدم متوجه‌شان شدم: «نظرت راجع به اون دو تا چیه؟»

لحظه ای کوتاه سرش را بر گرداند و گفت: «پیرمرده می‌خواد مخ زنه رو بزنه.»

«زن و شوهرن، الاغ.»

«زن و شوهر؟»

پاکت سیگار را به طرف خودم کشیدم: «یه نخ از این رو بر می‌دارم.»

دوباره برگشت و نگاهشان کرد: «زنه جذابه.»

نخی سیگار برداشتم و پاکت را پرت کردم روی میز:«مرده چی؟»

مهرداد پاکت سیگار را به طرف خودش کشید: «معلومه واسه چی اینجا نشستن.»

«می دونم به چی فکر می‌کنی اما اصلاً اینطوری نیست.»

گارسون رسید به ما و پرده حصیری را بالا زد. نیمی از صورت مهرداد روشن شد.

گفت: «همشون دنبال یه تختخواب و لحافن که برن زیرش…همین پیرمرده.»

«تو همش به این چیزا فکر می‌کنی…»

صندلی ام را عقب کشیدم. سالن پر شده بود از زوج‌های جوان. انتهای سالن میز کوچکی وجود داشت که مردی با موهای بور و عینکی ته استکانی پشتش نشسته بود. روبه دیوار. روی میزش مملو از کاغذهای نوشته و مچاله شده بود. روی زمین هم کوهی از کاغذهای مچاله ریخته بود. به او خیره شده بودم. مدام چیزی می‌نوشت و خط می‌زد و بعد هنوز کاغذ به انتهایش نرسیده در فکر فرو می‌رفت و بعد مچاله اش می‌کرد. با خودم گفتم که رفتارش چقدر به آدم‌های وسواسی شبیه است. جالب بود بدانم به چه چیزی می‌خواهد برسد که آنقدر زجر می‌کشد. سیگار روی لب‌های مهرداد چسبیده بود و با هر بازدم اش دود از کنارش تکه تکه بیرون می‌زد. گفت: «نویسنده اس.»

گفتم: «می‌شناسیش؟»

«لی‌لی برام تعریف کرده زندگی این بابا رو…اسمش امینه…لی‌لی باهاش کلی حرف می‌زد.»

«از این جور آدما خوشم می‌آد.»

«لی‌لی هم خوشش می‌اومد.»

«فک کنم براش خیلی سخته که بخواد یه چیز درست بنویسه؟»

مهرداد منوی سیاه را برداشت. لحظاتی به صورت مهرداد نگاه کردم. به موهای سفید و سیاهش. کلی از خاکستر سیگارهایش روی میز ریخته بود. گفت: «من یه ژامبون یا شاید…نمی‌دونم…»

چشمهایش را سُر می‌داد روی منو تا چیزی را انتخاب کند. می‌توانستم تصور کنم که مردد است از انتخاب. گفت: «نمی دونم شاید یه سیب زمینی با پنیر.»

«به نظرم نویسنده‌ها همیشه جلو جلو چیز‌ها رو می‌فهمن…فکر کنم همینه که خیلی اذیتشون می‌کنه.»

مهرداد گفت: «لی‌لی…»

«لی‌لی چی؟»

«هیچی فکر کنم یه سیب زمینی با پنیر بخورم…خب چی می‌گفتی؟»

منو را به طرفم گرفت: «چی می‌خوری؟»

منو را از دستش گرفتم و بستم: «منم همینو می‌خورم.»

صدای فندک زدن آمد. چهار بار. تا اینکه صدا قطع شد. برگشتم. نویسنده پیپش روشن کرده بود. بوی تنباکو همراه با بوی شکلات فضا را پر کرد. هم همه بیشتر شده بود. صدای لیوان‌ها و بشقاب هایی که روی میز چیده می‌شدند. صدای کف ساز روی قهوه. مهرداد دستش را برای گارسن بالا برد.

گارسن با لبخندی آمد. مهرداد سفارش را داد و گفت: «پنیرش زیاد باشه…خیلی زیاد.»

او سفارش چیزی را داده بود که با لی‌لی همیشه سفارش می‌داد. من متوجه این موضوع بودم. شاید اگر به او می‌گفتم که به خاطر دلتنگی اش به لی‌لی این کار را ناخودآگاه کرده حرفم را قبول نداشته باشد و سفارش سیب زمینی با پنیر زیاد را یک تصادف بداند و حرف من را به کلی احمقانه فرض کند. مهرداد نگاهش را از روی نویسنده برنمی‌داشت. سیگار دیگری از پاکت در آورد: «نگاش کن.»

برگشتم و به نویسنده نگاه کردم. تبسمی روی لبش بود و به سرعت بدون دقت هر جای کاغذ چیزهایی می‌نوشت. مهرداد آرام گفت: «وقتی کارشون خوب پیش میره دیگه حالیشون نیست که دور و برشون چی می‌گذره… انگار مستِ مست باشن.»

«خیلی سخته که به یک چیز درست برسی.»

«لی‌لی هم می‌نوشت…شبا… می‌رفت تو اتاق و تا نزدیکای صبح بیدار می‌موند… انگار توی دنیا نبود… صدامو نمی‌شنید.»

تبسمی کوتاه کرد و بعد رویش را چرخاند سمت خیابانی که ترافیکش سنگین شده بود. ماشین‌ها به هم قفل شده بودند. پیاده رو جایی برای راه رفتن نداشت. مهرداد به سختی خندید و صدایی مثل خُرخُر از گلویش بیرون آمد: «به خاطر همین کارش کلی با هم دعوا می‌کردیم.»

گارسون از پشت ظاهر شد و چیزهایی که سفارش داده بودیم را با دقت روی میز چید. گفتم: «واسه این که می‌نوشت؟»

«اینکه در و رو خودش قفل می‌کرد… اینکه از خود بی خود می‌شد…اینکه توی این دنیا نبود… اینکه به من توجهی نمی‌کرد… اینکه…»

سرخ شده بود. رویش را بر گرداند سمت گارسونی که دور می‌شد. شاید از او می‌خواست که پرده‌ی حصیری را دوباره پایین بکشد تا صورت بغض کرده‌اش را کسی نبیند. آرنجش را روی میز گذاشت و انگشت شستش را گاز گرفت.

بخار ملایمی از روی پنیر طلایی آب شده روی سیب زمینی‌ها بلند می‌شد. دو لیوان بزرگ شیشه ای با کمی یخ و دو قوطی نوشابه. گفت: «آخرش یه مجموعه شعر هم چاپ کرد.»

«تقدیمش کرده بود به تو.»

چنگال را از روی سینی برداشت و فرو کرد توی غذا: «یالا…شروع کن.»

به این فکر می‌کردم که یعنی می‌تواند همه چیز ناگهان این قدر پوچ بی معنی تمام شود. با آن شروع رویایی. «یه جورایی اشتهام کور شد.»

قوطی نوشابه را توی لیوان خالی کرد. یخ‌های توی لیوان بالا آمدند. شناور؛ انگار بازی می‌کردند. من هم قوطی را باز کردم و توی لیوانم خالی کردم: «مهرداد…راستشو بگو یه وقتایی که به لی‌لی فکر می‌کنی حسرت گذشته رو نمی‌خوری؟»

آرام می‌جوید. شاید با این سوالم ضد حال بدی به او زده باشم. ولی برایم باور کردنی نبود که به این راحتی بتواند از لی‌لی جدا شود. بعد بدون اینکه به خاطره‌های گذشته اش پای بند باشد. یا حتی چیزی از آن به خاطر نیاورد. خواستم از زبان خودش بشنوم که دلش برای لی‌لی تنگ شده است. برایم دغدغه شده بود. آدم هایی که مدتی طولانی با هم زندگی می‌کنند نمی‌توانند به این راحتی همدیگر را فراموش کنند.

گفت: «یه وقتایی چرا…اما سعی می‌کنم با یه چیزی خودمو سرگرم کنم…بالاخره فراموش کردن چیزیه که درون آدم وجود داره و خوب هم کارشو می‌کنه.»

«ولی گاهی آدم از عمد می‌خواد که فراموش نکنه…مدام لحظه‌های خوب و به یاد بیاره و از یاد آوریش لذت می‌بره.»

«احمقانه س.»

«شاید…اما یه جورایی خود آزاریِ لذت بخشه.»

«اما من نمی‌خوام به زندگی خودم برینم… واسه همین ازش جدا شدم… زندگیمو دوست دارم.»

گفتم: «یعنی هیچ وقت دلت واسش تنگ نمی‌شه؟»

دیگر به غذایش دست نزد. روی نوشابه مهرداد حباب‌های کوچک و بزرگ از دل هم متولد می‌شدند. گفتم: «چرا نمی‌خوای قبول کنی که دلت واسش تنگ شده و بدون اون نمی‌تونی زندگی کنی؟»

هوا کاملاً تاریک شده بود. نگاهی به بیرون انداخت: «نمی دونم…نمی دونم…ساعت چنده؟»

گفتم: «ده دقیقه به نُه.»

سیگاری از پاکت در آورد و صندلیش را عقب کشید. بوی تنباکوی پیپ نویسنده سالن را فرا گرفت. همهمه سالن خوابیده بود. تنها مشترهای کافه همان مرد و زن میانسال بودند. بدون اینکه نگاهشان را از هم بردارند خیره به یکدیگر بودند. انگار از هم سیر نمی‌شدند. مهرداد عمیق پک می‌زد. تمایلی به ادامه صحبت با او در خودم نمی‌دیدم. نگاهی به میز نویسنده انداختم. سرش را روی کاغذها گذاشته بود و همانند بچه‌ها به خواب شیرینی فرو رفته بود. با تبسمی روی لب هایش. گارسون فنجان‌های قهوه‌ی روی میز نویسنده را یکی یکی توی سینی گذاشت و رفت. بر گشتم و نگاهی به میز مرد و زن انداختم. خیلی دلم می‌خواست به سراغشان می‌رفتم و از آنها می‌پرسیدم چقدر یکدیگر را دوست دارند که اینطور محو هم شده‌اند. ولی لحظه‌ای یاد حرف مهرداد افتادم که آنها زن و شوهر نیستند. سرم گیج می‌رفت.

مهرداد فقط به دود شدن سیگارش نگاه می‌کرد. یا شاید خودش را با لی‌لی توی همین کافه تصور می‌کرد. یا به خانه‌ی بدون لی‌لی. برای آخرین بار پک عمیقی زد. هیچ دودی از دهانش بیرون نیامد. انگار می‌خواست تمام آن را به ریه هایش بفرستد. مثل کسی که قصد خودکشی دارد. نگاهی به غذای دست نخورده انداخت و سیگار را روی سطح طلایی و براق پنیرها فشار داد و مچاله اش کرد. من از جایم بلند شدم و از لا به لای میزهای خالی به سمت دستشویی رفتم تا آب به صورتم بزنم.

.

۱۰۰px-END

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش