ادبیات، فلسفه، سیاست

حالت را حس می‌کنم

پادکست مجله نبشت را اینجا بشنوید:

مطالب مرتبط

newbooklogoاز حیاط سازمان عبور می‌کنم. به در بزرگ و شیشه ای ساختمان می‌رسم. به تصویر خودم که روی شیشه افتاده نگاه می‌کنم. قسمتی از موهایم از مقنعه بیرون زده است. مقنعه را می‌کشم جلوتر و موها رو با دست می‌برم زیر آن. وارد ساختمان اصلی می‌شوم. تابلوی اطلاعات را روی باجه ای می‌بینم. جلوی باجه که می‌رسم، سرم را تا جایی که می‌شود جلو می‌برم. نامه‌ی دریافتی از اداره‌ی آموزش و پرورش را به خانمی‌ که آنجا نشسته، نشان می‌دهم و اوهم مسیر رسیدن به اولین مسئول را نشانم می‌دهد.

پشت در اتاق که می‌رسم با انبوه مراجعه کننده های کاغد به دست روبرو می‌شوم. کارمند مربوطه بنا به دلایلی که هیچ کس نمی‌داند هنوز نیامده است. روی تنها جای خالی ردیف بهم چسبیده‌ی صندلیهای انتظار می‌نشینم. در دوطرف‌ام دو آقا نشسته‌اند و هرکدام با صفحه ای از نشریه‌ی داخلی سازمان مشغولند. سرم را به چپ می‌چرخانم. مرد کناری صفحه‌ی مربوط به رفتگان را می‌خواند. چنان غرق مطالعه است که یک لحظه احساس می‌کنم شاید به نام آشنایی برخورده است.

سرم را به سمت راست می‌چرخانم، مرد سمت راستی در حال جدال با یک جدول سودکوست. ته مدادی را که در دست دارد، داخل دهانش برده است و تند تند می‌جود. پای راستش را انداخته روی پای چپ و همان پای راست را هم با سرعت به اطراف تکان می‌دهد. هر لحظه منتظرم نوک کفش اش بخورد به ساق پای من. پاهایم را کمی‌به سمت چپ می‌کشم. وقتی عدد ۸ را روی یکی از خانه های کوچک مربع وسط جدول می‌نویسد، دهانم را باز می‌کنم که بگویم نه، اینجا نباید هشت باشد که پشیمان می‌شوم. دلم می‌خواهد جدول را از دستش بگیرم و در چند دقیقه حل شده تحویلش بدهم اما جلوی خودم را می‌گیرم و با اوراق پوشه‌ی شخصی مدارک و سوابقم خودم را سرگرم می‌کنم.

پوشه را برای اولین بار دست آقای مدیر دیده بودم. وقتی که حکم بازنشستگی راهمراه با چند گزارش کار، داخل پوشه‌ی سبز رنگ گذاشت و بدستم داد، تشکر کردم و از دفتر بیرون آمدم. مطمئن بودم آقای مدیر نطق کوتاهی را آماده کرده بود برای قدردانی از زحمات سی ساله‌ی من، ولی درست همان لحظه احساس کردم نیاز دارم به دستشویی بروم. موقع شستن دست، در آینه‌ی دستشویی به صورتم نگاه کردم. پیر شده بودم. عینک را از روی صورت برداشتم و با کف دستم که خیس بود روی آینه کشیدم. هیچکدام از چروک های زیر چشمم پاک نشد. باید بر می‌گشتم به دفتر مدرسه و با بقیه خداحافظی می‌کردم. قبل از آن هم باید به کلاسی که بیست سال قبل با حکمی ‌که در دست داشتم وارد آنجا شده بودم، می‌رفتم. دلم می‌خواست تصویری از آخرین کلاس درسم برای بقیه‌ی عمر در ذهنم حک کنم.

در اولین روز ورودم به مدرسه، مدیر قبلی با آن عینک ته استکانی همراه من آمد تا کلاس را نشانم دهد و مرا به شاگردان معرفی کند. با اینکه ده سالی قبل از آن سابقه‌ی کار داشتم ولی این دومین و آخرین مدرسه ای بود که قرار بود در آن کار کنم.  کلاس من انتهای راهروی طبقه‌ی اول و رو به حیاط بود. کلاسها در دو طرف راهرو قرار داشتند و کف راهرو با موزاییک های طوسی رنگ فرش شده بود. از همان ابتدا که وارد راهروی پهن طبقه‌ی همکف شدیم، صدای پسر بچه هایی گوشهای‌مان را پر کرد که در آزادی اندک نبودن معلم شادمانه و با صدای بلند با یکدیگر حرف میزدند.

بیست سال گذشته بود. این بار من به تنهایی و در سکوتِ مدرسه ای خالی از دانش آموز، آن راهروی پهن را طی کردم تا وارد آخرین کلاس رو به حیاط بشوم. قبل از ورود، پشت درایستادم. انگشت اشاره را خم کرده چند ضربه به در زدم. می‌دانستم بچه ها بعد از آخرین امتحانشان مدرسه را ترک کرده بودند ولی آرزو می‌کردم حداقل یکی از آنها هنوز داخل کلاس باشد و با شنیدن صدای در، بلند بگوید برپا. ولی چنین اتفاقی نیفتاد. دَرِ کلاس خالی را باز کردم و وارد اتاق شدم. به ردیف نامرتب نیمکتها نگاه کردم. زیر نیمکت ردیف دوم خودکاری افتاده بود. دولا شدم و خودکار را برداشتم و روی میز گذاشتم. جای خالی نقشه‌ی ایران روی دیوار روبروی تابلو به چشم می‌خورد. رنگ آن قسمت از دیوار تمیزتر از بقیه‌ی دیوارها بود. به سمت میزم رفتم و روی صندلی خودم نشستم. از پنجره ای که رو به حیاط بود، نور خورشید به اتاق می‌تابید و اتاق را گرم و روشن کرده بود. به نقش و نگار مشمایی که روی میز کشیده بودند نگاه کردم. اشکال هندسی به رنگهای زرد و خاکستری در اندازه های مختلف با نظم خاصی روی آن نقش بسته بود.

ترکیب رنگ خاکستری و زرد را دوست دارم. نمی‌دانم این موضوع را، بچه ها از کجا فهمیده بودند که اغلب وسایلشان را به این دو رنگ انتخاب می‌کردند. بعد با آنها را به رخ من می‌کشیدند.آنقدر اینکار را ادامه می‌دادند تا مثلا بگویم «مبارکه چه کاپشن قشنگی گرفتی» و آنها در حالی که از شادی چشمانشان برق می‌زد می‌پرسیدند «خانم رنگش قشنگه ؟» و من می‌خندیدم و می‌گفتم «خیلی.»

از پشت میز بلند شدم و به آخر کلاس رفتم. تابلوی سبز رنگ کلاس پر از خط ها و نوشته های در هم بود. نشستم روی نیمکت کنار پنجره و سعی کردم از طرح و نوشته های درهم روی تابلو به نکته ای برسم. این بازی را خودم اختراع کرده بودم. قبل از ورود بچه ها به کلاس، تابلو را پر از طرحهای مختلف و بی‌ربط می‌کردم. حروف و اعدادی را با هدفی مشخص در گوشه و کنار آن می‌نوشتم و از بچه ها می‌خواستم با نگاه کردن به آنها هرکدام جمله ای بگویند.

در طول سی سال کارمعلمی‌هیچ دانش آموزی را ندیدم که مثل جمشید سریع به نتیجه برسد. گاهی در میان آن پراکندگی چیزهایی را کشف می‌کرد که من هم از وجودشان بی خبر بودم. جمشید تا وقتی که در کلاس‌ام بود درست همان‌جا می‌نشست. قد متوسطی داشت و پر جنب و جوش بود. شیطنت هایی مخصوص به خودش داشت. بعضی ازشیطنت‌هاشو دوست داشتم و طوری که بقیه‌ی بچه ها نفهمند، آنها را نادیده می‌گرفتم. کمتر با بچه ها دمخور می‌شد ولی بچه ها سعی می‌کردن بااو دوست شوند. در اولین ملاقات با اولیا متوجه شده بودم که جمشید تنها فرزند پدر و مادرش بود. پدرِجمشید بازرگان بود و مادرش خانه‌دار. وقتی جمشید با چشم‌های گِرد و سیاهش به من خیره می‌شد، سنگینی نگاهش را حس می‌کردم. سر زنگ ریاضی نگه داشتن‌اش توی کلاس سخت‌ترین کار ممکن بود. حداکثر زمانی که می‌توانستم موقع درس دادن توجه‌اش را به خودم جلب کنم بیشتر از پانزده دقیقه نمی‌شد.

بعد از این مدت، خسته می‌شد وشروع می‌کرد به سرگرم کردن خودش. اول کیفش را می‌گذاشت روی میز و مشغول بازرسی قسمتهای مختلف آن می‌شد بعد یک قسمت از کیف را نشان کرده، با ناخن شروع می‌کرد به کشیدن روی آن قسمت. آنقدر می‌کشید تا عصبی بشوم و داد بزنم، «جمشید! کیف را از روی میز بردار.» کیف را با لب و لوچه‌ی آویزان بر میداشت و زل می‌زد به من. احساس می‌کردم در حال کشیدن نقشه‌ی جدیدی است. کمتر از یک دقیقه بعد دست اش را بالا می‌برد.

– خانم، اجازه، میشه برم بیرون ؟

– نه

سی ثانیه بعد:

– خانم، میشه برم بیرون ؟

– نه

و سی ثانیه بعدتر:

– خانم اج…

– نه، نه، نه.

بعد از اینکه ناامید می‌شد، خودش را با کار دیگری سرگرم می‌کرد. گاهی نوک خودکارش را می‌کشید روی میز و مشغول حکاکی می‌شد. در همان حال حواسش به اطراف هم بود تا راه گریزی برای خروج از کلاس پیدا کند. تقریبا یک ماه بعد از شروع مدرسه ها، ما کاملا دست همدیگر را خوانده بودیم و مرتب در حال تغییر تاکتیک هایمان بودیم. او با جدیت به دنبال یافتن راه حل‌های جدید بود و منهم با تمام اختیاراتم سعی می‌کردم مانع به اجرا در آوردن نقشه هایش بشوم. تا آن روز لعنتی:

– اجازه خانم میشه برم بیرون؟

– نه

– خانم می‌خوام برم دستشویی!
– نه

– خانم…

– گفتم که، نه، نه

سرم را برگرداندم تا نگاهش کنم و فکرش را بخوانم. رنگش تغییر کرده بود. ازجایش بلند شده بود و در حالیکه زانو هاشو بهم فشار می‌داد پیچ و تاب می‌خورد. از حالتی که داشت نگران شدم. با شتاب به سمتش رفتم. هنوز سر میزش نرسیده بودم که جمشید نشست روی نیمکت و در اطراف پاهاش، زمین لحظه به لحظه خیس‌تر شد. برگشتم پشت میزم و نشستم. جمشید زل زده بود به چشمانم. توقع داشتم مثل اغلب شاگردانی که در این موقعیت قرار می‌گیرند سرش را پایین بیاندازد و شاید هم گریه کند ولی فقط به روبرویش و جایی که من نشسته بودم نگاه می‌کرد.

سکوت سنگین ِکلاس با صدای زنگ شکست و هم همهمه‌ای در کلاس پیچد. بچه ها منتظر اجازه من بودند تا کلاس را ترک کنند. با اشاره‌ی سرم به آنها اجازه دادم و از احمد که در ردیف جلو نشسته بود خواستم تا مستخدم مدرسه را خبر کند. جمشید را به همراه مستخدم مدرسه به خانه فرستادند. فردای آن روز با مشاهده‌ی جای خالی جمشید، در مورد غیبتش به او حق دادم. روز دوم که نیامد، مصمم شدم دنبالش بروم. ولی زنگ تفریح متوجه شدم در آخرین ساعت کاری روز قبل، مادرش به بهانه‌ی تغییر محل زندگی‌شان پرونده‌ی او را گرفته و جمشید را از مدرسه‌ی ما برده. با رفتن جمشید جای خالی او مخصوصا سر زنگ ریاضی کاملا حس می‌شد. بیشتر مواقع بعد از گذشت یک ربع از شروع درس بی اختیار به یادش می‌افتادم و کمی ‌مکث می‌کردم. دلم می‌خواست کسی از ردیف آخر کلاس ناخن اش را بکشد روی کیفش.

نشریه از دست مرد سمت چپی روی زمین می‌افتد. دولا می‌شود و از روی زمین برش می‌دارد.

– این دم آخر هم باید زجر کشمون کنن. سی سال مثل خر کار کردیم…

نگاهش می‌افتد به من که چشم دوخته‌ام به دهانش.

– البته بلا نسبت شما…

– ایرادی نداره. راحت باشین. همون خر خوبه. شاید هم بلا نسبت خر.

کمی‌مشکوک به من نگاه می‌کند و به بهانه‌ی گذاشتن مجله سر جایش بلند می‌شود و می‌رود کنار در اتاق. همینکه صندلی خالی می‌شود، زن چاقی خودش را تقریبا پرتاب می‌کند روی صندلی.

– وااای مُردم به خدا. کمرم داشت می‌شکست.

– خیلی وقته منتظرین؟

– آره بابا. خیر سرم خواستم زود بیام و کارم که تموم شد، برم فروشگاه و کمی‌ خرید کنم. راستی خبر دارین مرغ آوردن یا نه ؟

– نمی‌دونم والا. حالا نگفتن کی میاد ؟

– چی ؟ مرغ ؟

– نه بابا. …همین آقاهه که نیومده.

– همکارش میگه مرخصی ساعتی گرفته. تو راهه. داره میاد.

روی صندلی جابجا می‌شوم. احساس می‌کنم زیر دلم تیر می‌کشد. تمام سه روز گذشته را در خانه بودم. به قول دخترم بیکار بودن را تمرین می‌کردم. مرد سمت راستی از جایش بلند می‌شود و شروع می‌کند به قدم زدن در راهرو. صدای قدمهای معاون مدرسه را می‌شناختم. جور خاصی راه میرفت. مثل این بود که اول با انرژی زیاد قدم بر زمین می‌کوبید و ادای سربازه ها را در می‌آورد و بعد از سه چهار قدم خسته می‌شد و به یکباره قدم هایش را کُند می‌کرد. بعد دوباره قدمهای محکم تکرار می‌شد. گاهی سعی می‌کردم ریتم قدمهایش را با ریتم آهنگ ِترانه‌هایی که بلد بودم تنظیم کنم و او را در حال رقص تجسم کنم، ولی هیچوقت موفق نشدم. دیروز هم وقتی در کلاس درسم تنها نشسته بودم، باز صدای پایش به گوشم رسید و بعد چند ضربه آرام به در اتاق. از روی نیکمت بلند شدم.

– بفرمایید

وارد کلاس شد.

– خوب راحت شدیدهاااا.

– نمی‌دونم… شاید راحت شدم و شاید هم نشدم.

– آقای مدیر کارتون داره.

– الان می‌آم.

با سرعت خودم را به دفتر می‌رسانم. آقای مدیر سخنرانی تشکر و خداحافظی کوتاهش را با سوز و گداز به زبان می‌آورد و در خاتمه می‌گوید برای کارهای اداری و بیمه در اولین فرصت باید به سازمان بازنشستگی مراجعه کنم.

مرد سمت راستی را نمی‌بینم. از تعداد منتظران پشت در کاسته شده. زن چاق هم بلند می‌شود.

– می‌خواین برین ؟

– آره. برم فروشگاه. شاید مرغ آورده باشن.

– پس کارت چی؟

– خب فردا میام. از خونه نشستن که بهتره!

زیر دلم دوباره تیر می‌کشد. سه روز از بازنشسته شدنم می‌گذرد و من در این سه روز بی هیچ دلیل مشخصی دچار ناراحتی مثانه شده ام. دخترم می‌گوید به احتمال زیاد مربوط به اعصاب است. پسرم اصرار می‌کند حتما به دکتر مراجعه کنم و همسرم فقط سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید «منم موقع بازنشستگی همین طور شدم». اما خودم خیلی نگران هستم. این سه روز برای من به اندازه‌ی سه ماه گذشته. کنترول تلویزیون را برمی‌دارم و بی‌هدف کانال‌های تلویزیون را عوض می‌کنم. همسرم نگران رفتارهای من است.

– چایی می‌خوری؟

– چی؟

– گفتم چایی می‌خوری؟

دلم می‌خواهد بگویم نه، ولی چشمم می‌افتد به دو فنجان لب طلایی داخل سینی. نمی‌دانم کی همسرم آنها را از بوفه برداشته که من متوجه نشدم. دلم نمیاد جواب منفی بدم.

– بله، می‌خورم.

– با بیسکویت دیگه؟

– با بیسکویت.

چای را در سکوت می‌خوریم.

– بهتر نیست بری بیرون؟ برو خونه‌ی خواهرت. شاید رفتین خرید.

– نه. حوصله شو ندارم.

– چرا نمی‌ری دنبال کارای بازنشستگی‌ت؟ همین‌ که از خونه بزنی بیرون حالت بهتر میشه.

– حالا ببینم چی می‌شه…

کارمند مربوطه که آمد در کمتر از ده دقیقه به کار همه رسیدگی کرد. نوشتن یک شماره و ثبت آن در کامپیوتر که وقت زیادی نمی‌گرفت. پله‌های سازمان بازنشستگی را طوری ساخته‌اند که برای بازنشسته‌ها بالا رفتن و پایین آمدن راحت باشد. با این وجود، وقت خروج دستم را به میله‌ی استیل روی نرده‌ها می‌گیرم و بخشی از سنگینی بدنم را می‌اندازم روی نرده و به آرامی‌ بالا می‌روم. به چندین اتاق سر می‌زنم و در هر کدام بخشی از کار انجام می‌شود. برای ادامه به طبقه دوم می‌روم و بعد طبقه سوم. در میانه‌ی راه پله‌ی طبقه‌ی دوم و سوم فشاری را که به مثانه ام می‌آید، احساس می‌کنم. سعی می‌کنم اهمیتی به آن ندهم و کارم را دنبال کنم. آخرین پله را که طی می‌کنم فشار بیشتر می‌شود. به اطراف نگاه می‌کنم. خانمی‌ با قدمهای محکم از روبرو می‌آید و پوشه‌ی قطوری را در دست دارد. حدس می‌زنم از کارمندان اداره باشد. وقتی کاملا به من نزدیک می‌شود سرم را به طرفش می‌گردانم. خیلی آرام، طوری که دیگران متوجه نشوند می‌پرسم: «ببخشید، دستشویی کجاست؟»

با عجله می‌گوید: «توی حیاط. از درساختمان که برید بیرون دست چپ» و می‌رود. تصور اینکه باید سه طبقه پایین بروم و برای ادامه کارها دوباره برگردم بالا، درد مثانه را بیشتر می‌کند. از رفتن به دستشویی منصرف می‌شوم. مخصوصا که می‌دانم این آخرین مرحله است. گرفتن امضای آقای رییس و بردن به دبیرخانه که در طبقه اول قرار دارد.

وارد اتاق انتظار رییس می‌شوم. اتاقی با پنجره های بزرگ و میزی شیشه ای در وسط که دو طرف آن مبل‌هایی با رو کش چرم قهوه ای قرار دارد. دری وسط دیوار روبروی پنجره است که حدس می‌زنم اتاق کار آقای رییس باشد. کسی توی اتاق انتظار نیست. خیالم راحت می‌شود که زیاد معطل نخواهم شد. روی اولین مبل نزدیک به در می‌نشینم. و سعی می‌کنم کمتر به مثانه ام که درد می‌کند و تحت فشار است فکر کنم. سرم را بی هدف در اطراف می‌چرخانم. اتاق چیدمانی شیک و ساده دارد. هماهنگی خوبی بین رنگ روکش مبل‌ها و پرده عمودی و کرم رنگ روی پنجره ها وجود دارد.

میز کار منشی، جلوی پنجره است و سمت راست آن گلدان سفالی تقریبا بزرگی روی زمین قرار دارد که داخل آن دیفن‌باخیایی با برگهای درشت کاشته شده. خیره می‌شوم به برگهای شاداب گیاه که حدس می‌زنم نظر هر تازه‌واردی را به خود جلب می‌کند. برگهایش اصلا شبیه برگهای دیفن‌باخیای ما که در پاسیو گذاشته‌ایم، نیست. به قدری زیبا هستند که شک می‌کنم به طبیعی بودن آنها. تصمیم می‌گیرم با دست زدن به برگها مطمئن شوم. همینکه از روی مبل بلند می‌شوم صدای چرخش چند باره دستگیره‌ی اتاق رییس بلند می‌شود و بعد از چند ثانیه در اتاق باز شده و مرد جوانی با ته ریش و کت و شلوار طوسی از آن خارج می‌شود. هر دو به هم سلام می‌دهیم. برگه‌هایی را که در دست دارد روی میزش می‌گذارد و قبل از اینکه بنشیند روی صندلی، می‌پرسد: «با آقای رییس کار دارید؟»

حکمی‌را که در دستم هست، نشانش میدهم و می‌گویم این نامه را بایدامضا کنند. نامه را از من میگیرد و به سمت در اتاق رییس می‌رود.

– شما بفرمایین، بشینین.

درحال نشستن می‌گویم: «دست شما درد نکنه.»

همینکه وارد اتاق رییس می‌شود با عجله از جایم بلند می‌شوم که به برگهای دیفن‌باخیا دست بزنم. ولی درد شدیدی توی دلم می‌پیچد. دوباره می‌نشینم روی مبل. گاهی یک موضوع فرعی آنقدر برایم اهمیت پیدا می‌کند که موضوع اصلی را فراموش می‌کنم. حالا این برگها آنقدر برایم مهم شدن که برای دقایقی فراموش می‌کنم برای چی اینجا هستم. سعی می‌کنم از لای در نیمه باز، داخل اتاق رییس را ببینم. ولی از جایی که نشستم چیزی دیده نمی‌شود. در کامل باز می‌شود و چهره‌ی جدیدی به همراه مرد جوان قبلی پدیدار می‌شود.

– به به. سلام بر خانم معلم عزیز. بفرمایید.

– خیلی ممنون. لطف دارین. به من گفتن شما باید حکم رو امضا کنید.

– حتما حتما. تشریف بیارین داخل الان امضاش می‌کنم.

در کاملا باز است و آقای رییس پشت به در ایستاده و با دست مرا دعوت به ورود می‌کند. وارد اتاق می‌شوم و او رو به آقای منشی سفارش چای می‌دهد. می‌ایستم جلوی میز تا بیاید و برگه را امضا کند. با اشاره‌ی دست مرا دعوت به نشستن می‌کند. فشار مثانه ام بیشتر شده و درد هم تا کشاله های رانم پایین رفته.

– خیلی ممنون. مزاحمتون نمیشم. اگه لطف کنید و برگه رو امضا کنید مرخص می‌شم.

– کجا خانم معلم. من تازه پیداتون کردم.

پیرمردی با سینی چای کنار در ایستاده. اجازه می‌گیرد و وارد اتاق می‌شود. با اشاره‌ی رییس، چای را اول به من تعارف می‌کند و بعد به آقای رییس. به ناچار می‌نشینم روی مبل.

– آقای قنبری از کلید ساز خبری نشد ؟

– چند بار رفتم دم مغازه اش. به بقالی کنار مغازشم سپردم.

– باشه. ممنون.

پیر مرد از اتاق بیرون میرود و آقای رییس رو به من می‌گوید: خب حالا به من بگید اصل حالتون چطوره؟ راستی منو یادتون میاد؟

– باید یادم بیاد؟ شاگردم بودی؟

لبخندی می‌زند و در جعبه‌ی شکلاتی را که روی میزش بود باز می‌کند و جعبه را به طرفم میگیرد.

– بفرمایید معلم عزیزم.

نمی‌توانم دستش را رد کنم. شکولات کاکائویی بین دو انگشتم نرم می‌شود. ناچار آنرا داخل دهانم می‌گذارم و به کمک چای می‌خورمش. استکان نیمه پر را که روی میز می‌گذارم سنگینی نگاهی را حس می‌کنم. سرم را بالا میاورم و نگاهم در نگاه آقای رییس که به من خیره شده گره می‌خورد.

– جمشید ! تو جمشیدی. مگه نه ؟

– می‌دونستم منو فراموش نکردین.

– خیلی عوض شدی.

– اما شما خیلی فرق نکردین.

– پیر شدم.

– پیر شدن که عوض شدن نیست. همه پیر می‌شن.

– سه روزه بازنشست شدم.

– مبارکه. .. می‌دونم. اسمتون رو که تو نامه دیدم. ….راستی اول باید این نامه رو امضا کنم. ….بذارین مُهر هم بزنم. …کجاست این مُهر ؟

از پشت میز بلند می‌شود و به سمت اتاق منشی از اتاق بیرون میرود. در هم پشت سرش بسته می‌شود. آرزو می‌کنم هر چه زودتر برگردد داخل اتاق تا من بتوانم به موقع خودم را به دستشویی برسانم. دوباره‌ی صدای بالا و پایین رفتن دستگیره بلند می‌شود. این بار تعداد دفعات بیشتر شده.

– خانم معلم. قفل در گیر کرده. نگران نباشید الان بازش می‌کنم.

– چی شد ؟ چرا یهویی گیر کرد؟

فشار به مثانه ام به خاطر چایی که تاره خورده بودم بیشتر و بیشتر شده. صدای حرف زدن منشی و رییس کاملن شنیده میشود. آقای رییس منشی رو می‌فرستد دنبال پیچ گوشتی.

– ببین جمشید یه فکری بکن. حالم اصلن خوب نیست. مشکل کلیه دارم.

– نگران نباشید الان میارمتون بیرون.

– ولی من حتما باید برم دستشویی.

– خانم معلم واقعا متاسفم، باید کمی‌صبر کنید.

– آخه نمی‌تونم. دلم درد می‌کنه.

– آقای حسینی رفته رفته پیچ گوشتی بیاره .

صدای آقای حسینی را از پشت در می‌شنوم:‌ فقط همینو پیدا کردم.

– اینکه به درد نمی‌خوره. یعنی یه پیچ گوشتی تو این اداره پیدا نمیشه ؟

– مسئول تاسیسات رفته فروشگاه اداره مرغ بگیره.

– خب یکی رو بفرستین دنبالش. بهش زنگ بزنین. واقعا که!

– زنگ زدیم. گوشیش خاموشه.

قلبم تند تند می‌زند. درد در تمام شکمم پیچیده. از روی مبل بلند می‌شوم و شروع می‌کنم به قدم زدن توی اتاق. به اطراف چشم می‌گردانم. هیچ وسیله‌ی به درد بخوری نیست. میروم پشت میز جمشید، سطل مخصوص کاغد های باطله را بر می‌دارم. آهن کفه اش توری ست. دوباره سر جایش می‌گذارم و می‌نشینم روی صندلی چرخدار آقای رییس. افکار گوناگونی به سرم هجوم می‌آورد. شاید همه‌ی این اتفاقات یه نقشه باشه. شاید جمشید با مدیر مدرسه دست به یکی کرده. شاید آقای حسینی هم از همه چیز خبر داره. شاید…

از روی صندلی بلند می‌شوم. دستم را فرو می‌کنم لای پرده های عمودی و آرزو می‌کنم بالکنی پشت پنجره باشد. بالکنی با دیواری کوتاه. پشت پنجره فقط لبه‌ی پهن پنجره قرار دارد و دو ردیف حفاظ آهنی باریک.

– خانم معلم حالتون خوبه ؟

– نه حالم خوب نیست. خواهش می‌کنم این در رو باز کن. باور کن اون روز فکر کردم داری بازی در میاری.

– چی ؟ کدوم روز ؟

– لطفا در رو باز کن. حالم واقعا بده.

– خانم معلم به خدا یه نفر و فرستادم دنبال کلید ساز. یه نفرم فرستادم فروشگاه اداره. هر کاری بتونم می‌کنم.

– حتما تو دلت داری به حال و روزم می‌خندی. چطور ممکنه یادت رفته باشه؟ همون روز که بهت اجازه ندادم بری دستشویی. همون روزی که… باور کن فکر کردم اونم یکی از نقشه هات بود.

– آهااان حالا یادم افتاد. خب، راستش یکی از نقشه‌هام هم بود.

دل درد یادم میرود. با عجله میرم کنار در.

– یعنی واقعا نمی‌خواستی بری دستشویی ؟ آخه چرا اونکار رو کردی؟

– شرمنده ام خانم معلم. ولی باید اعتراف کنم اون کار یکی از بهترین نقشه هام بود. راحت می‌شدم اگه…

حرف جمشید رو قطع می‌کنم و می‌پرسم: اگه نقشه بود، پس چرا از مدرسه رفتی؟

– خب این دیگه از بد شانسی من بود.

– چطور؟

– آخه چرا درست وقتی که بهترین نقشه رو کشیده و به بهترین شکل اجراش کرده بودم، بابام یهو باید ورشکست می‌شد؟

– منظورت چیه؟

– اون روز که منو با مستخدم فرستادین خونه بهترین روز مدرسه‌ی من بود. دیگه خیالم راحت شده بود که بعد از اون اتفاق هر وقت می‌خواستم می‌تونستم از کلاس برم بیرون.

– خب چه ربطی به ورشکست شدن بابات داشت ؟

– اون روز وقتی رسیدم خونه، متوجه شدم چند نفر دارن اسباب و اثاث خونه رو جمع می‌کنن. یه نفر هم داشت روی برگه ای لیست وسایلی رو که می‌بردن رو می‌نوشت. وقتی همشون با اثاث ها رفتن، مادرم گفت فردا بعد از اینکه پرونده ات رو از مدرسه گرفتم میریم خونه‌ی پدر بزرگ و برای مدتی اونجا زندگی می‌کنیم.

– خب بعد چی شد؟

– هیچی. رفتم مدرسه‌ی جدید و اولین کاری که کردم اجرای همون نقشه بود.

به زحمت جلوی خنده‌ام را می‌گیرم. درد و فشار دوباره به سراغم می‌آید.

– جمشید، شاید ندونی که تو این بیست سال بارها خودمو به خاطر اون روز سرزنش کردم.

– جدی می‌گین ؟ خیلی شرمنده شدم. اگه می‌دونستم، هیچوقت اونکار رو نمی‌کردم.

– حالا دیگه مهم نیست. فقط تو رو خدا این در لعنتی رو باز کن. دیگه تحمل ندارم.

سعی می‌کنم جلوی لرزش صدایم را بگیرم ولی نمی‌توانم. حتما جمشید هم متوجه شده که با صدای بلند فریاد می‌زند:  آقای حسینی دیگه نمی‌تونیم بیشتر از این صبر کنیم. باید درو بشکونیم. خانم معلم از جلوی در برین کنار.

چندین ضربه به در می‌خورد ولی اتفاقی نمیافتد.

– آقای حسینی، اینطور نمیشه. یه طرف این گلدون رو تو بگیر و یه طرف رو من می‌گیرم. با سه شماره محکم به در می‌زنیم.

– سنگینه!

– خب چون سنگینه، میشه در و باهاش شکوند.

– خانم معلم رفتین کنار؟

به جمشید اطمینان می‌دهم و از در دور می‌شوم.

– اول بذار دور بگیره و بعد با شماره‌ی سه با هم می‌زنیمش به در.

– باشه، آقای رییس

– یک. …دو. …سه.

در با صدای بلندی از قسمت قفل می‌شکند. گلدان می‌افتد کنار در و دیفن‌باخیا پرت می‌شود به سمت من که نزدیک میز روی زمین نشسته ام و اطرافم خیس است. دست می‌کشم روی برگهای سبز و شاداب گیاه دیفن باخیا. برگهایش طبیعی هستند.

[پایان]

.

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش