ادبیات، فلسفه، سیاست

پادکست مجله نبشت را اینجا بشنوید:

مطالب مرتبط

سایه‌اش روی دیوار تاب می‌خورد. می‌رقصد. کمرباریکش را می‌چرخاند. سایه‌اش افتاده است روی دیوار. پرده را می‌کشم. سایه روی دیوار پررنگ می‌شود. دست‌هایش لاغر است و کشیده. وقتی آنها را می‌آورد بالا، پرنده‌ای بزرگ می‌شود. با حرکتی دوار دست‌ها را حرکت می‌دهد و هر بار شکلی دیگر روی دیوار نقش می‌بندد. نگاهش می‌کنم. دو رشته موی سیاه را که آبی می‌زند، بافته و سر هر کدام کشی بسته بایک نگین بدلی. اما نگین آویخته میان گودی گردنش، فیروزه است؛ فیروزه اصل بدخشان. دور خود می‌چرخد و دو طناب دو سویش به دور گردن و فیروزه می‌پیچند و باز با چرخشی دیگر باز می‌شوند.

دستم را به طرف کلید برق می‌برم. لامپ صد بدون حباب که با سیمی لخت از سقف آویزان است، خاموش می‌شود و همه جا تاریک. اما خطوط ساق پایش، آن که بیرون از دامن افتاده، پیداست. مثل همان بار اولی که او را دیدم؛ میان کوره راه‌های دهی که کنار آن کوه بلند بود. نزدیک سرچشمه قنات تخارصالح که پرآب بود و زلال. در بدخشان.

احتمالا به من خندیده بوده و دو چال بزرگ افتاده بوده روی لپ‌های قرمزش. احتمالا خیلی زیبا بوده و یا من خیلی کشیده بودم. مچ دستش را چسبیده بودم و کشانده بودمش پشت وانت. فکر می‌کنم او فریاد می‌زده؛ چند بار و بلند. اما من دامن قرمزش را بیشتر بالا می‌زدم و دو پایش را محکم تر از دو طرف می‌کشیدم. شاید مواظب بودم درست همان لحظه کسی سر نرسد. یا کسی صدای جیغ‌اش را نشنود و مزاحم کارم نشود. شاید دستهایش را بسته بودم و یک دستم را روی دهن کوچک و صورتی‌اش فشار می‌دادم. قسمتی از موهای بلندپرکلاغی‌اش تو دهن‌اش رفته بود و نیمه بیهوش بود. احتمالا همانجا پشت وانت خوابانده بودمش و از راننده شرکت خواسته بودم ما را برساند لب مرز. شاید آخرین روز ماموریت مهندس زواردردفته‌ای مثل من بود چون به راننده گفته بودم ما را برگرداند ایران. گفته بودم فامیل دورمان است. ناخوش است. می‌خواهم برسانمش به دوا و درمان. حتی اسمش را هم نمی‌دانستم. راننده هوایم را داشت. گفته بود راهی می‌شناسد که به پست بازرسی نخوریم. گاهی برایش تریاک می‌بردم.

۱۱۳۲۹۵۶۹_۱۰۱۵۲۸۲۶۱۵۴۰۴۱۶۱۰_۱۴۷۱۶۳۰۴_n
یک توضیح کوتاه: سال‌ها پیش هفته‌نامه‌ای منتشر می‌شد به نام «مهر» و در این هفته نامه مقاله‌ای خواندم درباره دختران بدخشانی در شمال افغانستان؛ دخترانی با زیبایی اثیری و بی‌رقیب در جهان. افسانه‌ای هم در موردشان می‌گویند که جز در خاک خودشان دوام نمی‌آورند و اگر به جای دیگری برده شوند، خواهند مرد. این افسانه که البته گروهی می‌گویند از حقیقت دور نیست، برای من قصه‌نویس بسیار جذاب آمد و ذهنم را درگیر کرد که داستانی بنویسم و شد داستان «حفره» که در مجموعه داستان اولم به «تابوت خالی» در سال ۸۲ در ایران منتشر شد. این داستان در همان سالهای دور انتشارش به دوست عزیزم «میترا ح.» تقدیم شد که زیباییش مرا یاد دخترکان بدخشانی می انداخت. [عکس: بی‌تا ملکوتی، نویسنده داستان]

می ایستم. سیگاری آتش می‌زنم. دود سیگار توی هاله دود علاالدین نفتی بالا می‌رود و در تاریکی اتاق ناپدید می‌شود. خیره مانده‌ام به رقص او از پشت دود. به چشم‌های مورب‌اش که از لای پف  پلک، رنگی نامشخص دارند. به گونه‌های برامده‌اش که مانند هلال اول ماه نیم دایره‌اند. به صورت‌اش که مثل قرص ماه تمام می‌درخشد. به رنگ ملتهب پوستش. سایه تاب می‌خورد روی دیوار و او پشت حلقه‌های دود سیگار من می‌تابد روی پاها و دست‌ها را می‌چرخاند و تند تند نفس می‌کشد. می‌خواهم صدای موسیقی را قطع کنم. دستم را پس می‌زند. جلوتر می‌روم. نفس‌هایش را که به صورتم می‌خورد، قاپ می‌زنم و فرو می‌دهم تو ریه هام. بلندتر از من است. سرش را به چپ و راست می‌چرخاند. دو رشته بافته به صورتم می‌خورد. بازوهایش را می‌گیرم. دست‌هایم را به خود می‌چرخاند. خودش را می‌چسباند به پرده‌های ضخیم سرمه‌ای. چنگ می‌زند به پرده. پیراهن بلند سرمه‌ای با طرح بته جقه در پرده محو می‌شوند. تنها چند تکه سرو نقره‌ای جا می‌مانند و تک نگین بدخشانی.

توی این یک هفته لام تا کام حرف نزده. غذا نخورده . فقط  گاهی رقصیده و گاهی زل زده به کتابها. تنها ارثیه پدری. وقتی صاحبخانه قبلی به خاطر بوی تریاک بیرونم کرد، کتاب‌ها را چیدم توی چمدان. خطی‌هایش را فروختم تا این اتاق را در حومه مشهد اجاره کنم. دستش را می‌گیرم. سرد است. مثل تنش. موقعی که با او می‌خوابم، تخم چشمش می‌رود زیر پلک و سفیدی‌اش می‌زند بیرون و تنش یخ می‌شود. زود تمام می‌کنم و پتو را می‌کشم روش. اما پتو را کنارمی زند. توی راه هم که سه روز و سه شب پشت وانت نشسته بود، پتو را پس می‌زد. شاید رفته بودم پشت وانت. احتمالا دست‌هایش را گذاشته بودم زیر بازوهام و پاها را چسبانده بودم به پاهاش و‌ها کرده بودم توی صورتش تا یخ مژه‌هایش آب شود و دوباره با کینه زل بزند به جاده.

چشم‌هایم را می‌بندم اما چشم‌های او باز است. سنگینی نگاهش را پشت پلک‌های بسته‌ام حس می‌کنم. دارد به موهای تنک چرب من نگاه می‌کند. به لب‌های پهن سیاهم. به عینک دسته فلزی ته استکانی ام. به انگشت‌های لاغر استخوانی ام. صدای وزوز آن ترانه محلی که نمی‌دانم ازکجای خرت و پرت‌هایم پیدا کرده، آزارم می‌دهد. همانطور که خودش را به پرده آویخته، به کتف و کمرگاهش قوس می‌دهد و با دست‌ها مارپیچ درست می‌کند. آخرین بست را کشیدم و حالش هم پریده و دیگر به‌اند ازه یک نخود هم ندارم. با پشت دست می‌کوبم به آن ضبط مادرقحبه. می‌افتد روی موکت سوخته‌ی کف و صدایش می‌برد. سیمش گیر می‌کند به دسته عینکم و عینک هم با آن پرت می‌شود گوشه ای. خم می‌شوم و دست به زمین می‌کشم. پیدایش نمی‌کنم. با هر پیچ و تاب سایه، تصویرش پیش چشمم محو تر می‌شود. چشم‌هایم را باریک می‌کنم تا خطوط بدنش را شناسایی کنم. کلافه‌ام. نزدیک‌اش می‌شود. مشتم از کنار پهلویش رد می‌شود. دوباره می‌زنم. اینبار به کمرش می‌خورد. اما صدایی ازش بلند نمی‌شود. سکوت است و صدای مشت‌های من. از شدت مشت‌هام می‌افتد زمین. پیراهن بلند به تنش چسبیده. خط خون از زیر پیراهن می‌ریزد روی موکت و کمی از آن لای پرز گبه وسط اتاق، خشک می‌شود.

صبح روز سوم شاید فکر کرده بودم نکند از سرما خشک شود. به راننده گفتم وانت را نگه دارد اما پشت وانت نبود. مجبور شدیم دور بزنیم و دنبالش بگردیم. احتمالا سمت راستمان دره عمیقی بوده با یک خط آبی که‌آب‌اش با صدای دوری می‌ریخته توی یک مرداب. شاید هم یک دریاچه بزرگ. سمت چپمان کوه بلند سفید بوده. شاید ترسیده بودم اگر توی دره سقوط کرده باشد چه و یا زیر برف‌ها مدفون شده باشد و یا طالبان او را گرفته باشند؟ اگر کتکش بزنند چه؟ اگر همانجا صیغه‌ی یکی از این طالب‌های ریشو بوگندو شده باشد چی؟ از آنها که جلوی دوربین سر می‌برند بیخ تا بیخ… فکر می‌کنم اول من آن لکه سیاه و قرمز را روی برف‌ها دیده بودم؛ شاید هم اول راننده شرکت دیده بود و بعد به من گفته بود. او را بیهوش از روی برف‌های کوهپایه کول کرده بودیم و دامنه کوه را سر خورده بودیم تا پایین. آورده بودیمش کنار خودمان دو تا نشانده بودیم.

می نشیند روی زمین. پاهایش را دو زانو جمع می‌کند می‌آورد طرف شکم. سروها دوباره جان می‌گیرند و برمی گردند توی پیراهن. کف دست‌ها را می‌کشد روی کاشی‌های نزدیک در. سایه جاده‌ای کوهستانی می‌شود که روی زمین می‌پیچد. یک راه خونی درست شده لای پرز سفید گبه. نقش گبه طرح ساده یک زن است با دو خط قرمز و کودکی کنارش. می‌خواستم بگیرمش اگر حرف می‌زد. اگر اسمش را می‌گفت. می‌خواستم برایم دختری بیاورد مثل دختران بدخشانی با آن رنگ چشم‌های بی نام. با آن رنگ پوست‌های ناشناخته. اگرمی توانست لبخند بزند.

دو خط قرمز از بین دو قوزک پاش شروع می‌شد و می‌ریخت روی لاستیک کف. باکره بود اما ندیده بودم این همه خونریزی. به راننده گفته بودم سرطان خون دارد. باید زودتر ببرمش پیش یک دکتر درست درمان. فکر می‌کنم سرپیچ بعدی به هوش آمده بود و خواسته بود تا وانت را نگه داریم. شیب کوه را بالا رفته بود و شروع کرده بود به بو کشیدن برف. شاید رفته بودم بالای سرش. شاید التماس کرده بود که نبرمش. شاید گفته بود طالبان پدرش را همانجا در دامنه‌ی همان کوه برفی کشته بودند. با یک گلوله توی نافش.

خون روی پشم گبه دلمه بسته. نگاهش می‌کنم. سایه روی زمین، ماری است که چمبره می‌زند و باز می‌شود. رویش خم می‌شود. خم شده بود مثل یک نقطه میان من و راننده. اما دیگر گریه نکرده بود. التماس هم نکرده بود. با من آمده بود تا این طرف مرز. قطره‌های خون از ساق پایش ریخته بود روی لاستیک کف وانت و از میان برف‌های ته کفش من راهی درست کرده بود تا لای شکاف در و قطره قطره ریخته بود روی جاده.

فیروزه توی گودی گردنش برق می‌زند. دستم را قلاب می‌کنم دور کمر تا بلندش کنم. نمی‌توانم. خمارم. خسته‌ام. مشتم را به سمت شکمش می‌گیرم و می‌زنم. مشتم فرو می‌رود. توی شکمش جا می‌ماند. نگاه می‌کنم. نافش یک حفره بزرگ شده است.

.

[پایان]

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش