ادبیات، فلسفه، سیاست

خوابِ هاروی

جانت رویش را از دستشور برمی‌گرداند و ناگهان شوهرش را می‌بیند که روی صندلی کنار میز آشپزخانه نشسته، تی‌شرتی سفید و شلوارکی به تن دارد و او را تماشا می‌کند. شوهرش روزهای هفته را در دفترش در وال استریت می‌گذراند و فقط صبح روز‌های شنبه است که با همین هیبت سر میز آشپزخانه ظاهر می‌شود:

پادکست مجله نبشت را اینجا بشنوید:

مطالب مرتبط

newbooklogo

.

استیون کینگ

ترجمه عزیز حکیمی

استیون ادوین کینگ (زاده ۲۱ سپتامبر ۱۹۴۷) نویسنده شناخته شده آمریکایی خالق بیش از دوصد اثر ادبی در گونه‌های وحشت و مرموز است. آثار این نویسنده به سرعت مورد توجه منتقدین و نیز سینماگران قرار گرفت و برخی از رمان‌هایش به فیلم‌ تبدیل شد. فیلم‌های مشهوری همچون رستگاری شاشنک، مسیر سبز یا گرین مایل، پنجره راز‌آلود، براساس رمان‌های استیون کینگ ساخته شده است.
استیون ادوین کینگ (زاده ۲۱ سپتامبر ۱۹۴۷) نویسنده شناخته شده آمریکایی خالق بیش از دوصد اثر ادبی در گونه‌های وحشت و مرموز است. آثار این نویسنده به سرعت مورد توجه منتقدین و نیز سینماگران قرار گرفت و برخی از رمان‌هایش به فیلم‌ تبدیل شد. فیلم‌های مشهوری همچون رستگاری شاشنک، مسیر سبز یا گرین مایل، پنجره راز‌آلود، براساس رمان‌های استیون کینگ ساخته شده است.

جانت رویش را از دستشور برمی‌گرداند و ناگهان شوهرش را می‌بیند که روی صندلی کنار میز آشپزخانه نشسته، تی‌شرتی سفید و شلوارکی به تن دارد و او را تماشا می‌کند. شوهرش روزهای هفته را در دفترش در وال استریت می‌گذراند و فقط صبح روز‌های شنبه است که با همین هیبت سر میز آشپزخانه ظاهر می‌شود: شانه‌های قوزکرده، نگاهی تهی، گونه‌های پوست ترکیده، با سینه‌هایی که آویخته‌گی‌شان از زیر تی‌شرت معلوم است و موهایی سیخ شده مثل شفتل. قیافه‌ای خرفت. جانت و دوستش حنا این اواخر با قصه‌هایی راجع به آلزایمز همدیگر را ترسانده‌اند؛ درست مثل دخترک‌هایی که هنگام خواب از جن و غول قصه می‌کنند: این‌که چه کسی دیگر زنش را نمی‌شناسد یا کی نام فرزندانش را به یاد نمی‌آورد. اما جانت باور نمی‌کند که این قیافه صبح‌های شنبه شوهرش ربطی به آلزایمر ممکن است داشته باشد. روز‌های هفته هاروی استیون چست و چابک است. سر ساعت شش و چهل پنج دقیقه صبح از خواب برمی‌خیزد؛ مردی شصت ساله که در بهترین دریشی‌اش پنجاه ساله (بسیار خُب، پنجاه و چهارساله) بیشتر به نظر نمی‌رسد. کسی که هنوز هم در بازار بورس وال استریت می‌تواند معامله‌های پول‌سازی ترتیب دهد؛ سهام را به قیمت کم بخرد و به بهترین قیمت بفروشد. جانت فکر می‌کند قیافه شوهر ربطی به الزایمر ندارد. نه! بیشتر تمرین پیر شدن است که جانت از آن نفرت دارد. از حالا نگران است که وقتی شوهرش بازنشسته شد، مجبور خواهد شد هر روز صبح او را با همین قواره سر میز آشپزخانه ببیند؛ حداقل تا زمانی که به او گیلاسی آب نارنج بدهد و از او (با نوعی بیقراری عصبی که نمی‌تواند کنترلش کند)‌ بپرسد که برای صبحانه‌اش سیریَل دوست دارد یا فقط نان برشته. جانت از حالا نگران این است که هر وقت صورتش را برگرداند هاروی را ببیند با قیافه‌ای خرفت نشسته دارد تماشایش می‌کند: زیر نور خورشید صبحگاهی، با آن تی‌شرت و شلوارک، با آن برجستگی نه چندان چشم‌گیر خشتک و پوست ضخیم‌شده نوک شصت پاهایش که جانت را به یاد شخصیت‌های کارتونی می‌اندازد. عوض اینکه سرحال و قبراق آماده رفتن سر کارش باشد، خواب‌آلود و چرتی آن‌جا نشسته. آه! خدایا! چقدر دلش می‌خواهد که این تصورات اشتباه باشد. چنان وضعیتی زندگی را چقدر رقیق می‌سازد، چقدر احمقانه. جانت بعضی وقت‌ها به این فکر می‌کند که آیا همه زحمت و سختی که در طول ازدواج سی‌ساله‌شان متحمل شدند، واقعا پایانش همین است؟‌ تشکیل خانواده، سه تا دختر بزرگ کردن و شوهر دادن، گذار از دوران میان‌سالی، تمام عمر سگدو زدن، برای همین روزها بود؟‌ پس، چرا مردم این‌قدر حرص می‌خورند و کار می‌کنند؟

جوابش چندان سخت نیست. چون آدم نمی‌داند. آدم‌ها با بی‌اعتنایی از کنار بیشتر دروغ‌ها می‌گذرند و می‌چسپند به همان دروغی که می‌گوید زندگی ارزشش را دارد.  در آلبوم عکس جانت دختر‌ها هنوز کوچک هستند و کنجکاو و به دنبال رویا‌هایشان.  تریشا، دختر بزرگ، هنوز کلاه جادوگر‌ها را به سر دارد و چوب جادویی را که از کاغذ الومنیوم ساخته بود، بالای سر تیم، سگ پشمالو، تکان می‌دهد که یعنی دارد جادویش می‌کند. جنا، گامی بلند برداشته و بالای سبزه‌های باغچه جلو خانه در هوا معلق است؛ استفنی، کوچکترین‌شان، در صنف خود در کودکستان الفباء یاد می‌گیرد. در بیشتر این عکس‌ها، آن عقب‌ها، جانت و مردی حضور داشتند که با او ازدواج کرده بود و هر دو همیشه لبخند می‌زنند؛‌ انگار خلاف قانون بود که کار دیگری بکنند. تا آن‌که یک روز جانت مرتکب اشتباهی شد؛ از خیالات بازایستاد و نگاه کرد و دید که دخترها بزرگ شده‌اند و مردی که جانت تمام توانش را برای زندگی مشترک با او به کار برده، آن‌جا  زیر ستونی از نور خورشید نشسته و پاهای پرموی سفیدش را از هم باز کرده و نگاه ماتش به دیوار خیره مانده؛ اگر چه در بهترین کت‌وشلوارش پنجاه و چهار ساله به نظر می‌رسد، قسم به خدا که با این طرز نشستن هفتاد ساله معلوم می‌شود؛‌ هفتاد و پنج حتی.

جانت برمی‌گردد به طرف ظرف‌شور و یک بار، دوبار و برای بار سوم عطسه می‌کند.

«امروز چطورند؟» این سوالش یعنی ‌که سینوس‌هایت چطورند؟ آلرژی‌ات چطور است؟ جانت  هم معمولا می‌گوید خیلی خوب نیست. مثل هر اتفاق ناگواری آلرژی‌های تابستانی جانت جنبه‌ مثبتی هم دارد. یکی‌اش این‌که جانت مجبور نیست با هاروی در یک تخت بخوابد و نصف شب به خاطر حفظ سهمش از لحاف دست و پا بزند؛ مجبور نیست گوز‌های گاه و بیگاه او را تحمل کند. به دلیل همین آلرژی‌هاست که جانت بیشتر ‌شبهای تابستان شش هفت ساعت می‌تواند بخوابد که بیشتر از انتظارش است. در فصل پاییز که هاروی از اتاق مهمان به اتاق خواب کوچ می‌کند، جانت به سختی چهار ساعت می‌تواند بخوابد. اما پاییزی از راه خواهد رسید که هاروی دیگر به اتاق خواب کوچ نخواهد کرد. جانت این را می‌داند و خوشحال است که آن روز خواهد رسید. اما به هاروی نمی‌گوید؛ چون این حرف احساساتش را جریحه‌دار خواهد کرد و جانت این را نمی‌خواهد. تمام عشق‌شان حالا به همین ملاحظه محدود شده که آن هم حسی‌ست از طرف جانت.

جانت آه می‌کشد و دستش را فرو می‌برد در قابلمه پر‌از آبی که داخل دست‌شور است. اطراف قابلمه را دستی می‌کشد و می‌گوید: «بد نیست.» و بعد به این فکر می‌کند (و بار اولش هم نیست) که چطور زندگی‌شان هیچ سورپرایزی دیگر ندارد، هیچ عمقی در زندگی مشترکشان نیست که کشف کنند.

هاروی با آن صدای عجیب و بی‌خیالش می‌گوید: «شانس آوردی که دیشب کنار من نخوابیده بودی،‌ جَکس. خواب خیلی بدی دیدم. راستش،‌ جیغ زدم و از خواب پریدم.»

جانت جا می‌خورد. حتی یادش نمی‌آمد آخرین باری که هاروی او را به جای جَن، یا جانت، جَکس خطاب کرد،‌ کی بود. از اسم جَن به شدت بیزار بود اما هیچ وقت به هاروی نگفته بود. این اسم هنرپیشه زن به شدت بزک‌کرده‌ای را یادش می‌آورد که در در بچگی در تئاتر «لَسی» دیده بود. در داستان آن نمایش پسربچه‌ای (تیمی، آه! اسمش تیمی بود) همیشه به یک چاه می‌افتاد یا مار نیشش می‌زد یا زیر یک صخره گیر می‌افتاد و ده جور بلای دیگر که وقتی والدین بچه‌ها را پیش یک دایه نادان می‌گذارند، سرشان می‌آید.

جانت بار دیگر به طرف شوهرش برمی‌گردد و قابلمه کوچکی را که آخرین تخم مرغ جوش داده در آب ولرم آن باقی مانده، لحظه‌ای فراموش می‌کند.  خواب بدی دیده بود؟ هاروی؟ سعی می‌کند یادش بیاورد آخرین باری که هاروی اصلا گفته بود که خوابی دیده، چه زمانی بود. یادش نمی‌آید.  تمام آنچه به ذهنش می‌آید خاطره‌ای محو از روزهای اول عشق‌بازی‌شان است که هاروی گاهی به او می‌گفت «خوابت را دیده‌ام.» جانت آن زمان‌ها آنقدر جوان بود که این گفته هاروی به نظرش شیرین و رومانتیک می‌آمد، نه لوس و بی‌مزه.

«چی گفتی؟»

هاروی می‌گوید: «گفتم جیغ زدم و از خواب پریدم. نشنیدی؟»

نگاه جانت همچنان روی هاروی‌ست. پاسخ می‌دهد: «نه»، و همزمان به این فکر می‌کند که شاید شوهرش قصد شوخی دارد؛ یک جور شوخی بی‌معنای صبحگاهی.  اما هاروی اهل شوخی نیست. تمام بذله‌گویی‌های او محدود است به چند تا خاطره نه چندان خنده‌دار از روزهای سربازیش سر میز شام.  جانت حداقل صدبار هرکدام از این خاطره‌ها را شنیده است.

«با جیغ می‌خواستم چیزی بگویم، اما نمی‌توانستم کلمه‌ها را ادا کنم. مثل این بود که… نمی‌دانم… نمی‌توانستم انگار کلمه‌ها را توی دهانم جا بدهم. فکر کردم شاید سکته مغزی کردم. صدایم خیلی آهسته بود. اصلا شبیه صدای خودم نبود.» هاروی مکث می‌کند. «صدایم را شنیدم و خودم خودم را ساکت کردم. داشتم می‌لرزیدم و باید چراغ خواب را مدتی روشن نگه می‌داشتم. سعی کردم ادرار کنم، اما نشد. این روزها می‌توانم کمی بهتر ادرار کنم، اما دیشب ساعت دو و چهل هفت دقیقه بود که رفتم تشناب، چیزی نیامد.» دوباره مکث کرد. در ستون اریبی از نور خورشید نشسته است، انگار نوری مقدس بر او تابیده و جانت ذره‌های گرد و غبار را می‌بیند که در آن ستون نور وول می‌خورند.

جانت می‌پرسد: «حالا چه خوابی دیدی؟» و این پرسشش عجیب است: چون برای اولین بار در پنج سال گذشته – از زمانی تمام شب را بیدار ماندند و بحث کردند که سهام کوچک خود از شرکت موتورولا را بفروشند یا نگه‌دارند، (که آخرش هم فروختند) – یک سخن هاروی کنجکاوی جانت را برانگیخته است.

«نمی‌دانم برایت تعریف کنم یا نه.» هاروی این را که می‌گوید به طرز غریبی خجالتی به نظر می‌آید. فلفل‌دانی را از روی میز بر می‌دارد و آن را از این دست به آن دست می‌کند.

جانت می‌گوید: «می‌گویند اگر خوابت را به کسی تعریف کنی، باطل می‌شود.» و نکته عجیب دوم این است: هاروی ناگهان طوری به نظر می‌رسد که جانت سال‌هاست او را آن طور ندیده بود. حتی سایه‌اش روی نان‌برشته‌کن بزرگ‌تر از همیشه است. جانت با خودش فکر می‌کند هیبت شوهرش ناگهان طوری به نظرش می‌آید که انگار خیلی آدم مهمی‌ست و از خود می‌پرسد «چرا باید این طور باشد؟ چرا دقیقا در لحظه‌ای که فکر می‌کنم زندگی رقیق شده، ناگهان غلیظ شود؟ یک صبح تابستان در آخر ماه جون. ما هم در خانه خود در کانکتیکت هستیم. ما همیشه در ماه جون به این خانه می‌آییم…»

«واقعا باطل می‌شود؟» هاروی این را می‌پرسد و به فکر فرو می‌رود و همزمان ابروهایش را بالا می‌دهد. (جانت یادش می‌آید که باید ابروهای شوهرش را بچیند. این‌طوری مثل بوته‌های وحشی به نظر می‌آیند و خودش نمی‌داند.) هاروی هنوز هم فلفل‌دانی را دست به دست می‌کند.  جانت دلش می‌خواهد به او بگوید که آن کار را نکند. باعث می‌شود که او دلهره بگیرد. مثل سیاهی عجیب سایه‌‌ی هاروی روی دیوار، مثل تپش شدید قلبش که ناگهان شروع به تپیدن کرده بدون آنکه دلیلش را بداند. اما نمی‌خواهد حواس شوهرش را از آنچه در ذهنش می‌گذرد، پرت کند. هاروی لحظه بعد فلفل‌دانی را روی میز می‌گذارد. با آن هم، دلهره جانت سرجایش است. چون سایه هاروی هنوز هست – سایه‌ای تیره که از روی بخشی از میز آغاز شده و تا به دیوار دیوار آشپزخانه امتداد یافته است. درست مثل سایه یک مهره شطرنج عظیم. جانت اصلا نمی‌داند چرا باید سایه هاروی او را بترساند، اما می‌ترساند. یاد گربه چشایر در داستان اَلیس در سرزمین عجایب می‌افتد که می‌گفت «ما همه دیوانه هستیم اینجا»، و ناگهان جانت حس می‌کند نمی‌خواهد یک کلمه در مورد خواب احمقانه هاروی بشود.  همان خوابی که با جیغ از آن پریده و به نظرش آمده که سکته مغزی کرده. اصلا دوست دارد زندگی همین طور رقیق باشد. رقیق خوب است.

با خودش می‌گوید لازم نیست حادثه‌ای اتفاق افتادنش را اعلام کند. و بعد حس می‌کند تب دارد. تمام وجودش داغ است. با خودش تکرار می‌کند. هیچ چیزی نباید اتفاق افتادنش را اعلام کند. صبح شنبه است. لازم نیست چیزی خود را اعلام کند. دهانش را باز می‌کند که به هاروی بگوید حرفش را برعکس گفته و اگر آدم خوابش را بگوید آن خواب اتفاق می‌افتد. اما هاروی وقت شروع کرده به گپ زدن و جانت حس می‌کند که شنیدن حرفهای هاروی به مثابه مجازات او برای رقیق شمردن زندگی‌ست. زندگی مثل ترانه‌های جِثرو تِل غلیظ است؛ مثل یک خشت پخته. چطور می‌شد طوری دیگری به زندگی اندیشید؟

«خواب دیدم صبح شده و من از اطاقم به آشپزخانه آمدم. یک صبح شنبه. درست مثل حالا. فقط تفاوتش این بود که تو هنوز بیدار نشده بودی.»

جانت می‌گوید: من صبح‌های شنبه همیشه زودتر از تو بیدار می‌شوم.»

هاروی با شکیبایی ادامه می‌دهد: «می‌دانم. خُب، این فقط یک خواب  بود.» چشم جانت می‌افتد به موهای سفیدی که از گوشت‌ آویزان ران‌های هاروی بیرون زده است.  زمانی او تنیس بازی می‌کرد. اما آن سال‌ها دیگر گذشته. جانت با شرارتی که اصلا در ذاتش نیست، با خود فکر می‌کند: «تو روزی سکته خواهی کرد، مرد. کار تو را سکته تمام می‌کند. آن وقت شاید روزنامه محلی بخواهد یک زندگی‌نامه کوتاه از تو چاپ کند. اما اگر در روزی که تو می‌میری، یک هنرپیشه فیلم‌های دهه پنجاه هم بمیرد یا یک رقصنده باله از دهه چهل، همان زندگی‌نامه را هم به تو نمی‌دهند.»

«ولی درست مثل حالا بود. منظورم این است که نور خورشید از پنجره به درون آشپزخانه می‌تابید.» هاروی این را می‌گوید و دستش را در ستون نور حرکت می‌دهد و این کارش باعث می‌شود که ذرات معلق در آن مثل موجوداتی زنده اطراف سرش به جنب و جوش بیافتند و جانت حس می‌کند می‌خواهد جیغ بزند «نکن. نظم کائنات را آن‌ طور به هم نزن.»

«می‌توانستم سایه‌ام را روی کف اتاق ببینم. هیچ وقت آن را این‌قدر روشن و ضخیم ندیده بودم.» مکث می‌کند، لبخندی محو می‌زند و جانت لبهایش را می‌بیند که مثل درز از هم باز شده. با خودش فکر می‌کرد: «روشن؟ ضخیم؟ چه واژه‌های مزخرفی برای توصیف سایه.»

می‌گوید: «هاروی…»

«رفتم به طرف پنجره و بیرون را نگاه کردم. موتر وُلوُی فرانک فریدمن یک فرورفتگی روی درش داشت و یک جوری می‌دانستم که فرانک شب گذشته مست رانندگی می‌کرده و آن فرورفتگی وقتی برمی‌گشته خانه، اتفاق افتاده.»

جانت ناگهان حس می‌کند غش خواهد کرد. یک ساعت پیش که رفته بود دم در ببیند روزنامه را آورده‌اند (که نیاورده بودند) خودش هم یک فرورفتگی روی در موتر ولوی فریدمن دیده و همین فکر را کرده بود؛ که فرانک دیشب رفته به بار «گورد» و در حال مستی با چیزی در پارکینگ برخورد کرده. شاید هاروی هم در واقعیت فرورفتگی درِ ماشین فرانک فریدمن را دیده و حالا به یک دلیل عجیب و غریب اینطوری مسخرگی می‌کند.  البته که ممکن است؛‌اتاق مهمان، جایی‌که هاروی شب‌های تابستان می‌خوابد پنجره‌ای مشرف به خیابان دارد. ولی هاروی آدم این جور مسخرگی‌ها نیست.

«مسخرگی» عادت هاروی نیست.

عرق روی گونه و پیشانی و گردن جانت نشسته و می‌تواند داغی آن را حس کند. قلبش تندتر از همیشه می‌زند. واقعا انگار حادثه‌ای در شرف وقوع است. چرا باید حالا اتفاقی بیافتد؟ حالا که جهان ساکت و خاموش است و همه چیز در آرامش به سر می‌برد؟ با خود فکر می‌کند من این را نخواسته‌ام. شاید هم دارد دعا می‌کند. خدا، هر چه هست، پس بگیرش لطفا. پس بگیر.

هاروی دارد حرف می‌زند: «در خواب رفتم سراغ یخچال و بازش کردم و یک بشقاب تخم مرغ جوش داده دیدم که روش نایلون کشیده شده بود. خیلی خوش شدم. دوست داشتم ناهارم را صبح ساعت هفت بخورم.» می‌خندد.

جانت – یا جکس – به کاسه‌ای که ته ظرف‌شور باقی مانده، نگاه می‌کند و  تنها تخم مرغ جوش‌داده‌ای که در آن باقی مانده بود.  باقی تخم‌مرغ‌ها شکسته و پوست کنده‌ شده اند و زردی آن با دقت بیرون آورده شده است. تفاله‌هایشان در کاسه کنار سبد ظروف ریخته شده. کنار کاسه شیشه مایونیز هم است. جانت می‌خواست تخم‌مرغ‌ها را با سالاد برای ناهار نگه‌داشته بود.  می‌گوید: «نمی‌خواهم دیگر بشنوم.» اما صدایش آنقدر آهسته است که خودش هم به زحمت می‌شنود. ماهیچه‌های سینه‌اش شل می‌شود، درست مثل ران‌های هاروی.

هاروی خوابش را تعریف می‌کند: «فکر کردم یکی از تخم‌مرغ‌ها را بخورم و بعد به خودم گفتم، نه، اگر این کار را بکنم، تو سر من چیغ می‌زنی. و بعد ناگهان تلفن زنگ زد. فوری رفتم سراغش چون نمی‌خواستم زنگش بیدارت کند. و قسمت ترسناک خوابم هم همین جا بود. می‌خواهی این قسمت را هم بشنوی؟»

جانت همانطوری که کنار ظرفشور ایستاده با خود فکر می‌کند، نه، نمی‌خواهم قسمت ترسناک را بشنوم. اما در عین‌حال هم می‌خواهد که قسمت ترسناک را بشنود. همه می‌خواهند قسمت ترسناک را بشنوند. ما همه دیوانه هستیم اینجا و مادرش واقعا زمانی گفته بود که اگر خوابت را تعریف کنی، باطل می‌شود و به واقعیت نمی‌پیوندد. معنی این حرف مادرش این بود که آدم باید کابوس‌هایش را تعریف کند اما خواب‌های خوبش را برای خودش نگه‌دارد. قایمشان کند مثل اولین دندانی که بچه‌ها می‌اندازند و شب زیر بالششان پنهانش می‌کنند.

آنها سه دختر دارند. جنا، دختر شاداب اما مطلقه، دو کوچه پایین‌تر زندگی می‌کند. جنا اسم یکی از دو دختر دوقلوی جورج بوش هم است ولی جنا، دختر جانت از اسم خودش بدش نمی‌آید. سه دختر؛‌ یعنی وقتی بچه‌ بودند چند بار دندان زیر بالش‌های خود گذاشته بودند. سه دختر؛ یعنی یک حجم بزرگ از نگرانی از غریبه‌هایی که با موتر پیش پای‌ آنها بریک می‌گیرند و به آنها پیشنهاد می‌کنند که خانه برسانندشان و بهشان آبنبات تعارف می‌کنند. یعنی حجم بزرگی از محتاط بودن و حالا جانت چقدر آرزو می‌کند که حرف مادرش راست باشد؛ که تعریف کردن خواب بد – مثل خنجر زدن به قلب یک خون‌آشام – آن را باطل کند.

هاروی می‌گوید: «تلفن را برداشتم. تریشا بود.»

تریشا بزرگترین دخترشان است که قبل از آن پسرها را کشف کند عاشق هودینی و گروه موسیقی بلک استون بود.

«اولش فقط یک کلمه گفت. فقط گفت: پدر. ولی من با همین یک کلمه هم می‌دانستم که تریشا هست. می‌دانی؟ همان طوری که بیشتر وقت‌ها می‌توانم حدس بزنم.»

بله. جانت می‌داند که هاروی همیشه درست حدس می‌زند. آدم همیشه با اولین کلمه فرزند خودش را می‌شناسد. حداقل تا وقتی که بزرگ نشده‌اند و نرفته‌اند متعلق به کس دیگری شوند.

«گفتم: هلو؟  تریش! عزیزم، چرا صبح به این زودی زنگ زدی؟ مادرت هنوز خواب است. اولش ساکت بود. فکر کردم تلفن قطع شده و بعد صداهای زوزه مانند خفه‌ای شنیدم. کلمه‌های نصفه و نیمه. مثل اینکه می‌خواست حرف بزند ولی چیزی از گلویش خارج نمی‌شد، انگار رمق نداشت که نفس بکشد. و همین موقع بود که من ترسیدم.»

مغزش کُند کار می‌کند. مگر نه؟ چون جانت – یا همان جکس – خیلی وقت است ترسیده است. جانت حتی قبل از آن که هاروی از فرورفتگی در موتر ولوی فرانک فریدمن حرفی بزند، شروع به ترسیدن کرده بود. این ترس باعث می‌شود که جانت یاد گفتگوی تلفنی‌اش با حنا بیفتد. حتی یک هفته هم نگذشته از آن گفتگو؛ همانی که بالاخره به حرف از الزایمر و قصه‌های ارواح کشیده شد. حنا در شهر زندگی می‌کند و جانت روی صندلی راحتی کنار پنجره نشسته و به یک هکتار سهم خود از زمین‌های سرسبز وست‌پُرت چشم دوخته؛  به همه گل و سبزه‌های زیبایی که او را به عطسه می‌اندازد و اشکش را در می‌آورد، و قبل از آنکه گپ الزایمر به میان آید، در مورد لوسی فریدمن و بعد هم فرانک صبحت کردند و کدامشان بود که گفت: «اگر فرانک فکری به حال مشروب‌خوری و رانندگی‌اش نکند، آخرش یکی را خواهد کشت؟»

هاروی می‌گوید: «و بعد تریش چیزی گفت شبیه ‘لیس’ یا ‘لیست’. ولی همان موقع در خوابم فهمیدم که چیزی که گفت ناقص است. یعنی واژه‌ای را که گفت، درست ادا نکرد. چی می‌گویند؟ ادا نکرد؟ تلفظ نکرد؟ در خواب حدس زدم می‌خواست بگوید ‘پولیس’. به همین دلیل ازش پرسیدم: پولیس چی؟ و بعد نشستم. آنجا.» هاروی به صندلی که نزدیک تلفن گذاشته بود اشاره کرد. «بعد دو سه کلمه نصفه و ناقص دیگر هم گفت. می‌دانی؟ انگار داشت چیزی زمزمه می‌کرد. اعصابم خورد شده بود از این کارش. با خودم فکر کردم این تریش از بچگی هر چیز بی‌اهمیتی را بزرگ می‌کرد. اما وقتی که با صدای واضح گفت ‘شماره’، آن وقت حدس زدم  که می‌خواهد بگوید که پولیس به او زنگ زده بود، چون شماره ما را نداشتند.»

جانت با بی‌حالی سرش را تکان می‌دهد. دو سال پیش، از بس خبرنگارها در مورد جنجال شرکت اِنرون به هاروی زنگ زده بودند، تصمیم گرفتند که شماره‌شان را از فهرست مخابرات خارج سازند.  معمولا هم سر شام زنگ می‌زدند. نه اینکه قضیه انرون به هاروی دخلی داشته باشد، اما کمپانی‌های بزرگ انرژی به نوعی تخصص هاروی حساب می‌شد. حتی آن سال‌هایی که بیل کلینتون عقلی در سر داشت و جهان یک کمی جای بهتر و امن‌تری بود (حداقل به نظر جانت)، هاروی مدتی در یک کمیسیون دولتی خدمت کرده بود. هرچند شوهرش خصوصیات زیادی داشت که جانت دیگر نمی‌پسندید، اما این را مطمئن بود که صداقت و درستکاری که هاروی در انگشت کوچک دستش دارد، به تمام آن دغلکاران شرکت انرون می‌ارزد. صداقت هاروی بعضی‌ وقت‌ها برایش ملال‌آور می‌شد، اما در کل جانت ارزش آن را می‌دانست.

پولیس واقعا راه دیگری برای یافتن شماره تلفون‌های حذف شده از فهرست مخابرات ندارد؟ شاید چون عجله داشته‌اند برایشان راحت‌تر بوده که به کسی دیگری زنگ بزنند و شماره را بپرسند. تازه، مگر قرار است همه چیز در رویا منطقی باشد؟

و حالا، چون جانت دیگر نمی‌تواند تحمل کند که یک جا بایستد، به طرف پنجره آشپزخانه می‌رود و به روز آفتابی جون چشم می‌دوزد، به کوچه سوینگ، که نسخه کوچکی از چیزی‌ست که جانت به آن رویای امریکایی می‌گوید. چقدر این صبح، با میلیاردها قطره درخشنده شبنمش روی سبزه‌ها، آرام است.  و با آن هم قلب جانت مثل چکشی به قفسه سینه‌اش می‌کوبد و عرق از روی گونه‌هایش فرو می‌لغزد. چقدر دلش می‌خواهد به هاروی بگوید بس است. دیگر خوابت را تعریف نکن. این کابوس وحشتناک را برای خودت نگه‌دار. می‌خواهد به او بگوید که جنا، دخترشان، فقط دو کوچه پایین‌تر زندگی می‌کند. جنا. جِن – همان جن که در فروشگاه ویدیو استاپ کار می‌کند و شب‌های آخر هفته‌اش را می‌رود به بار گورد و مشروب می‌خورد و می‌رقصد، آن هم با مرد‌هایی مثل فرانک فریدمن که سن پدرش هستند. که البته همین سن زیاد هم بخشی از جذبه‌اش برای جن است.

هاروی می‌گوید: «بعد از آن همه کلمه‌های نصفه نیمه که نمی‌توانست درست ادا کند، بعد شنیدم که گفت ‘کشت’، و من حدس زدم که یکی از دخترها باید کشته شده باشد. نمی‌دانم چطور. ولی این را یک جوری می‌دانستم.  تریشا نه. چون تریشا در تلفن داشت با من گپ می‌زد. اما شاید جنا یا شاید استفانی. خیلی ترسیدم. راستش روی صندلی نشستم و داشتم فکر می‌کردم کدامشان را ترجیح می‌دهم که کشته شده باشند. چیغ زدم. گفتم: به من بگو کدامشان؟ بگو تریشا. تو را به خدا، بگو. کدامشان؟ و بعد از جیغ خودم از خواب پریدم. همیشه فکر می‌کردم یه چیزی وجود دارد…»

هاروی خنده کوتاهی می‌کند و جانت که هنوز به بیرون نگاه می‌کند، متوجه  لکه‌های سرخی در وسط فرورفتگی در موتر فرانک فریدمن می‌شود و در وسط سرخی‌ها یک لکه تیره است که ممکن است گِل باشد یا موی انسان. جانت می‌تواند فرانک را تجسم کند که ساعت دو صبح موترش را آنجا کنار جدل خیابال پارک کرده، چون بیش از حد مست بوده که بتواند حتی روبروی خانه پارک کند، چه رسد به گاراژ.  می‌تواند تجسم کند که تلوتلوخوران و با نفس‌هایی عمیق از بینی‌اش وارد خانه اش می‌شود.

هاروی هنوز حرف می‌زند: «وقتی از خواب پریدم می‌دانستم که خواب دیدم اما یک صدایی خفه‌ای از گلویم درمی‌آمد که صدای خودم نبود و درست نمی‌توانم درک کنم که آن صدای خفه چی می‌گفت. یک چیزی شبیه الی-یی ایچ – اون ایش. یک صدای این طوری.»

جانت به حرف‌ هاروی فکر می‌کند: بگو کدام یکی، تریشا؟ بگو کدام یکی؟ هاروی سکوت می‌کند. ذره‌های غبار اطراف صورتش می‌رقصند. تی‌شرت سفیدش نور خورشید را منعکس می‌کند و به چشم می‌زند. تی‌شرتش از آن‌هایی‌ست که یک شرکت سازنده پودر رختشویی به عنوان تبلیغات به مشتریانش می‌هد.

هاروی دوباره شروع می‌کند: «بیدار که شدم روی تختم دراز کشیدم و منتظر ماندم که تو بیایی و به من بگویی چه خبر است. تمام موهایم سیخ شده بود و می‌لرزیدم. به خودم می‌گفتم فقط خواب دیدم. فقط یک خواب. همه می‌بینند. اما راستش چقدر واقعی بود. یک جور وحشتناکی واقعی بود.»

دوبار مکث می‌کند، انگار دارد حساب می‌کند که باقی حرف‌هایش را چطور بگوید. اما جانت دیگر به او گوش نمی‌دهد. جانت – همان جکس – تمام ذهنش را، تمام قدرت تفکرش را مشغول این کرده که به خود بباوراند که آن چه که روی در موتر فرانک فریدمن می‌بیند، خون نیست، بلکه فقط لایه زیرین رنگ موتر است که خراشیده شده. «لایه زیرین» واژه‌ای است که ناخود‌آگاهِ جانت با اشتیاق تمام به ذهنش پرتاب کرده است.

هاروی می‌گوید: «عجیب است. مگر نه؟ اینکه قوه تخیل آدم تا کجا می‌تواند برود.  خوابی که من دیدم، مثل خواب‌هایی‌ست که شاعران – شاعرهای خیلی خوب – در آن شعرهایشان را می‌سرایند. همه جزییاتش واضح و روشن است.»

دوباره سکوت می‌کند. آشپزخانه متعلق به نور خورشید است و ذره‌های رقصنده در آن. بیرون از آن، جهان متوقف شده است. جانت به موتر ولوی آن سوی خیابان نگاه می کند؛ به نظر می‌رسد که موتر در چشمانش فرو می‌رود.  ضخیم مثل یک خشت پخته.

تلفن زنگ می‌زند و جانت اگر می‌توانست نفسش را جمع و جور کند، جیغ می‌زد. اگر می‌توانست دستانش را حرکت دهد، گوش‌هایش را می‌بست. اما فقط همان‌جا می‌ایستد و هاروی را نگاه می‌کند که برمی‌خیزد و به طرف تلفن می‌رود که برای سومین بار زنگ می‌خورد.  جانت به خودش می‌گوید: شماره اشتباهی‌ست. باید باشد. چون… چون اگر خوابت را تعریف کنی، باطل می‌شود.

هاروی می‌گوید: «هلو؟»

.

[پایان]

.

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش