همه اینجا جمع شدهاند، به خاطر خوابِ پدربزرگ. ما پسر دخترها توی اتاق دور هم نشسته بودیم. یکی میگفت احتمالاً خواب دیده که دیگر هیچوقت قرار نیست بمیرد! آن یکی میگفت لابد قدیسی چیزی به خوابش آمده، گفته جون مادرت دیگه توی سینک کوفتی ظرفشویی، اَخ و تف ننداز!
دخترها با حرکتی نمایشی حالشان به هم خورد، کلی صداهای غریبِ ایش و اَه و آه و واه و واویلا به راه انداختند. سروصدا بالا گرفته بود که یکهو پنگوئنی در آستانهی در ظاهر شد. از دخترها خواست که به آشپزخانه بروند، پیش زنها باشند. با صدایی تودماغی گفت:«جایی که دختر و پسر نامحرم باشه، شیطون هم اونجاست.» چشم غرهای به من رفت، کپل بزرگش را چرخاند، لنگ لنگان همراه دخترها از اتاق خارج شد.
یکی گفت:«باز این مامانت گیر داد ها!»
پسرخاله جوابش را نداد، شانه بالا انداخت و با آن قیافهاش که به لعنت خدا نمیارزید، از دوست دخترش و قرارهای عاشقانهشان حرف زد. چندین بار دختر را سینما برده بود، تا بتواند در آن تاریکی او را ببوسد. ولی هربار مردی چراغ قوه به دست، مچش را گرفته بود، با تیپا بیرون انداخته بود. چقدر آن دختر خوش شانس بوده، وگرنه معلوم نبود بعد از بوسهی پسرخاله تبدیل به چه جانوری میشد!
تا جایی که یادم مانده، پسرخاله همیشهی خدا عاشق بوده. آن وقتها به ترتیب حروف الفبا به همهی دخترهای فامیل ابراز علاقه میکرد، به هر حال چراغی که به خانه رواست، به مسجد حرام است. بعد رفت سراغ دخترهای همسایه و دخترهای محلههای دیگر. حالا هم که نوبت دخترهای همکلاسی و هم دانشگاهی است. فقط کمی بدشانس است، همین.
یکی از پسرداییها هم از خاطرات سربازیش میگفت و اینکه چیزی نمانده بود فرمانده شان نیمی از پادگان را حامله کند. البته که او قسر در رفته بود!
پسردایی یک قصاب تمام عیار است، درست مثل پدرش!
بچه که بودیم، قورباغههای بیچاره را میگرفت، سینه و شکمشان را پاره میکرد، قلب کوچک قرمزشان را که هنوز میتپید، با خندهی گُندهای که روی صورتش پخش شده بود، نشانمان میداد. یا در جستجوی دندانهای مارمولکها، دهان کوچک صورتی رنگشان را جر میداد. حالا هم از سربازها حرف میزد و آتشی که به جانشان انداخته بود.
پدر برای بار هزارم، این بار با تف و تهدید و تسبیح دانه درشتش سراغمان آمد. یادآور شد که محرم است، درست نیست که در این ایام تخمه بشکنیم و بلند بلند بخندیم. لگدی به پای دراز شدهی من زد.
«خجالت بکش بی آبرو!»
هاج و واج گفتم:«من که کاری نکردم!»
لگد دیگری به پای بی صاحبم زد و همزمان تسبیح را توی سرم کوبید:«دیگه میخواستی چیکار کنی گُه سگ؟»
با دیدن اخم ترسناکش سکوت کردم. نمیدانم چرا اینقدر توسری خور بار آمدهام! یعنی میدانم. همهاش تقصیر پدر است که پدر آدم را در میآورد! به همه چیز گیر میدهد. یکبار از سر سفره که بلند شدم، رفتم دستشویی. برگشتنی هرچه از دهنش درآمد به من گفت. میگفت تو آدمی؟ هنوز لقمه تو دهنته میری دستشویی! خب باید چکار میکردم، قبل از غذا پوشک میبستم؟ حالا هم به پایم گیر داده بود. وقتی دید جیکم در نمیآید، دست از سرم برداشت.
همه زبان شده، دنبال گوشی برای شنیدن بودند. من هم گوشهی اتاق کز کرده بودم. یکی از پسرها خودش را به من رساند، دهانش را که باز کرد، انگار با سر توی استخری از ماهی گندیده افتادم. داشتم اشهدم را میخواندم. گفت:«چه خبر؟»
با جان کندن گفتم:«هی سلامتی، خبری نیست.»
نیشخندی زد.
«خودتو به اون راه نزن..همه خبر دارن!»
چرا امشب همه بی ربط حرف می زدند!
گفتم:«چی میگی؟»
گفت:«میگم از درس و دانشگاه چه خبر؟»
از این سوال متنفرم! همه فکر میکنند پرسش خیلی مهمی را مطرح کردهاند. اما سوال بیخودی است. یک جور تکلیف که طرف انگار میخواهد شر چیزی را از سرش کم کند، یا همین جوری چیزی گفته باشد، وقتی هم که توضیح میدهی، حواسشان پرتِ جای دیگری است. با این حال گفتم: ترم آخرم، امسال تموم میشه.
قبل از اینکه دوباره به حرف بیاید، یک آدامس نعنایی تعارفش کردم.
گفت:«چی میخونی؟»
«مدیریت جهانگردی.»
زد زیر خنده.
«مگه ایلام جهانگرد داره؟»
چیزی نگفتم.
همین طور مسلسلوار سوال میپرسید که به بهانهی آب خوردن از اتاق بیرون آمدم.
این بیرون هوا سرد است، ستارهها انگار سرجایشان یخ زدهاند.
«ترم آخرم، امسال درسم تموم میشه!» چه حرف مفتی! هیچ وقت کاری را تمام نکردهام. همیشه کارها را نیمه تمام رها میکنم، بیشتر وقتها دلیلی برای به پایان رساندنشان پیدا نمیکنم! دانشگاه هم یکی از آن هاست. میتوانم به خودم سخت بگیرم آن را تمام کنم، اما هیچ وقت آدمی نبودهام که به خودم سخت بگیرم! اگر هنوز کرج بودیم، وضع فرق میکرد. شاید آنجا مثل بچهی آدم درسم را میخواندم. اما اینجا، همه چیز عوض شده است.
سرم را که بر میگردانم، دختردایی با تبخال گندهی کنار لبش، پشت پنجره ایستاده، به من زل زده است. دختر بی ریختی است، دلم به حالش میسوزد. اگر نتواند کسی را به تور بزند، تا آخر عمر باید اخلاق گُه دایی و بویِ موی کز خوردهیِ کله گوسفندها را تحمل کند.
صدای پا میآید، نگاهم را از پنجره میگیرم، این هم یک موجود عجیب الخلقهی دیگر! میآید بالای سرم، لبخند میزند، میگوید:«سردت نیست اینجا نشستی؟»
مادر ترزای مهربان نگران من است! لبخند کج و کولهای تحویلش میدهم:«نه زیاد، اومدم کمی هوا بخورم.»
«اون تو همهش دارن از تو حرف میزنن..کجا گذاشتی رفتی؟»
حرفش را جدی نمیگیرم. در مورد من مثلاً میخواهند از چه حرف بزنند!
میگویم:«خیلی به شلوغی عادت ندارم!»
کنارم مینشیند، توی چشمهایم زل میزند، انگار صدسال است همدیگر را میشناسیم. میپرسد:«چرا اون کار رو کردی؟»
همین را کم داشتم! میگویم:«کاری نکردم که..»
خندهاش میگیرد:«بی خیال عوضی! من همه چی رو میدونم!»
کمی مِن و مِن میکنم:«داری از چی حرف میزنی؟»
میگوید:«درس و دانشگاه دیگه، سرم همش تو کتابه.»
نکند پنگوئن چیزی توی غذا ریخته، همه دارند پرت و پلا میگویند. به روی خودم نمیآورم، با لبخند میگویم:«چه خوب. پس میخوای بترکونی.. دکتر مهندسی چیزی بشی.»
«نه بابا! همش شعر و رمان میخونم.»
خب یک خل و چل دیگر به جمع فامیل اضافه شد.
«می دونی الان دارم چی می خونم.»
نمیدانستم، هیچ میلی هم به دانستن نداشتم. با این وجود پرسیدم:«نه چی میخونی؟»
«یه رمان کلاسیک شاهکار. اسمش تس دوبرویله.»
رمان کلاسیک شاهکار دیگر چه کوفتی بود!
«ببین فوق العادهست. پر از حادثه و رُمَنس.. اتفاقاً یکی از شخصیتهاش هم خیلی شبیه توئه، اسمش الکه!»
«جدی میگی؟»
«آره باور کن!»
«چیش شبیه منه؟»
«عوضی و بی شعور بودنش.»
عجب آدم نفهمی است! خودم را به نشنیدن میزنم.
«راستی چی شد بعد این همه مدت برگشتین؟»
میخواهم بگویم به تو چه بچه پررو، ولی به جایش میگویم:«اینو باید از بابام بپرسی، من میگم واسه اینکه اینجا میتونه واسه روضه و نذری و این چیزا همهی فامیل رو دعوت کنه، اما اونجا فقط خونهی عمو بودن، بهش نمیچسبید!»
«بی خیال بابا!»
«پس معلومه هنوز بابای من رو نشناختی! عاشق اینه که همهش دوروبرش شلوغ باشه، اونم بتونه رییس بازی دربیاره و سر همه داد بکشه!»
دستهایم از سرما کرخت شدهاند، به دستهای او که توی جیب کاپشنش هستند، نگاه میکنم. دستم را داخل جیبش میبرم. گرم است و حس خوبی دارد. سرم را که بالا میگیرم، صورت رنگ پریدهاش را میبینم که با چشمهای بیرون زده نگاهم میکند. میگویم:«چیزی شده؟»
میگوید:«دستم رو ول کن!»
دستش را ول میکنم. دوباره میپرسم چیزی شده؟ دارم نگرانش میشوم. به دستش خیره شده، آن را زیر و رو میکند، انگار میخواهد مطمئن شود همه چیز سرجایش است! با همان بهت و لرزشی که در صدایش پیداست، میپرسد:«واسه چی دستم رو گرفتی؟»
«همین طوری!»
این دیگر چه سوالی است!
«راستشو بگو واسه چی دستمو گرفتی؟»
«داشتم یخ میزدم، خواستم با این کار کمی خودمو گول بزنم.»
«چرا نمیری تو گرم بشی.»
«دیگه اینقدام سردم نیست.»
«اگه سردت نیست چرا دست منو گرفتی؟ چه منظوری داشتی؟»
سوزنش گیر کرده است. دارد کلافهام میکند، با بی حوصلگی میگویم:«ببین من هیچ منظور و برنامهی از پیش تعیین شدهای واسه گرفتن دستت نداشتم، نمیدونستم اینقدر به دستت برمیخوره وگرنه این کارو نمیکردم، حالا هم معذرت میخوام اگه باعث رنجش خودت و دستت شدم، ببخشید.»
باز با آن قیافهی مسخره میپرسد:«پس میخواستی با اون چیکار کنی…»
من هم سرش فریاد میکشم:«اَه بی خیال دیگه! گفتم که..»
سیلی آبداری میزند توی گوشم! قبل از اینکه کاری کنم یا چیزی بگویم، از آنجا میرود.
حالا دیگر مطمئنم که پنگوئن یک بلایی سر همهی ما آورده. البته من که اصلاً از دستش دلخور نیستم، پنگوئن را میگویم. زندگی سختی داشته، با آن ابروهای پیوندی بزرگ و سیبیل پر پشتش که چیزی از دختر ناصرالدین شاه قاجار کم ندارد، هیچ شانسی برای دوست داشته شدن نداشته، در دل هیچ کسی ننشسته و هیچ دلی را نلرزانده. البته یک بار یک پیکان مدل ۵۹ را حسابی لرزانده. پیکانِ شوهرخالهی بیچاره را میگویم که یکبار به تمامی از روی پنگوئن رد شده و پایش را چلاق کرده. شوهرخاله که آه در بساط نداشته تا هزینههای درمان پنگوئن را بپردازد، تصمیم گرفته او را بگیرد و یک عمر با نک و نالهها و غر زدنهای بی وقفهی پنگوئن سر کند.
انگار توی گوشم صدتا ساعت زنگی همزمان صدا میدهند. ساعت از ده گذشته، پدربزرگ که قرار بود از خوابش حرف بزند، دوباره خوابیده و ما را مَچَل کرده است. باید خواب خیلی مهمی دیده باشد. من هم آن وقتها که بچه بودم، زیاد خواب میدیدم. آنها را برای مادربزرگ تعریف میکردم. میگفت باید خوابهای بد را توی توالت تعریف کنم، پشت سرش آب بریزم تا اثر بدش از بین برود. من هم همین کار را میکردم و چیزی نمانده بود که کل خانه را آب بردارد. لابد خواب پدربزرگ، خواب خوبی است که میخواهد به جای توالت برای ما تعریف کند!
«نه، اینطور نیست.»
سرم را بر میگردانم. وای! پدربزرگ اینجا چکار میکند؟ خودم را جمع و جور میکنم، میگویم:«سلام بابا بزرگ، هوا سرده چرا اومدین بیرون؟ اگه چیزی میخواین، بگید خودم براتون میارم.»
«هوا خوب است، نگران من نباش.»
آدم قندیل میبندد، پدربزرگ میگوید هوا خوب است!
«بابابزرگ خوابتون رو واسه بقیه تعریف کردین؟»
«این خواب ربطی به آنها ندارد!»
«پس واسه چی گفتین بیان؟»
«خودت بهتر میدانی.»
پدربزرگ چرا مثل “هانیبال لکتر” مرموز شده امشب!
«میخواهی خوابم را برایت بگویم؟»
«واسه من؟ شوخی میکنی بابابزرگ!»
«برای شوخی کردن دیگر خیلی دیر است.»
من که سر در نمیآورم اینجا چه خبر است. میگویم:«آره بابابزرگ، سراپا گوشم!»
«خواب دیدم که تو را در چاهی بزرگ و بیانتها انداختهاند. هرچه دست و پا میزدی، نمیتوانستی خودت را نجات دهی، مدام سقوط میکردی.»
با شنیدن این حرفها حس میکنم همهی موهای بدنم سیخ شدهاند.
پدربزرگ ادامه میدهد:«هیچ کدام از حرفهایشان را باور نکن. آنها قصد فریب تو را دارند. مال تو نیست! بچهای که در شکم دارد، صاحبش تو نیستی. نباید بگذاری با..»
صدای ضربهای را پشت سرم میشنوم. از ترس دو سه متری به هوا پرت میشوم. دندانهایم محکم به هم میخورند. رویم را بر میگردانم، مادر پشت در سالن ایستاده، با دست به شیشه ضربه میزند، اشاره میکند که بروم پیشش. میروم.»
«داشتی با خودت حرف میزدی؟»
«نه. با..»
«صورتت هنوز درد میکنه؟»
«شما از کجا میدونی؟»
«از کجا میدونم؟ اگه من و بابات نبودیم که باید جنازهت رو از زیر دستش در میآوردیم.»
«بی خیال مامان، اون فقط یه سیلی کوچولو بهم زد.»
«کافیه دیگه! بیا زود برو دست داییت رو ببوس. کلی حرف زدیم تا یه کم نرم شد. رفتی اونجا هیچی نمیگی. فقط دستش رو ببوس و برگرد.»
«دست دایی رو واسه چی ببوسم!»
«نمی دونی واسه چی؟»
این را که میگوید، نیشگون برق آسایی از بازویم میگیرد. درد تا مغز استخوانم میپیچد.
«آیییی.. مامان! از کجا بدونم خب..»
«اون روی منو بالا نیار.. یالا برو.. برو..»
گیج و منگ به سالن پذیرایی میروم. دایی روی مبل لم داده، تلویزیون تماشا میکند. درواقع چیزی را تماشا نمیکند. وقتی اولین ساطورهای عاشقانهی عمرش را میزده که گوشت سردست گوسفندی را برای دختر زیبای همسایه آماده کند، تکه استخوان تیزی پریده توی چشم چپش و آن را برای همیشه کور کرده. چشم راستش هم به خاطر آب مروارید تعریفی ندارد. خودم را به دایی میرسانم.
خم میشوم دست راستش را میبوسم. دایی انگار جاخورده دستش را پس میکشد، انگشتر بزرگش مثل سنگ میخورد به دندانم، دهانم پرِ خون میشود.
به روی خودم نمیآورم. کنارش راست میایستم. پدر که روبرویمان نشسته، اشاره میکند آن یکی دستش را هم ببوسم. همین کار را میکنم. اشارهی مبهم دیگری میکند، زانو میزنم پایش را میبوسم. دوباره اشاره میکند، آن یکی پایش را هم میبوسم. باز هم اشاره میکند. جای دیگری نمانده که ببوسم، بلند میشوم صورتش را ببوسم که پدر از کوره در میرود.
«احمق الدنگ بس کن دیگه. با اون دهن کثیفت سرتاپاشو نجس کردی!»
قبل از اینکه دست به حملهی انتحاری بزند، گم میشوم توی راهرو، جایی که مادر نگران ایستاده است.
«برو بیرون منتظر باش، ما هم خداحافظی میکنیم میایم.»
«مامان نمیخوای بگی چی شده؟ این کارا واسه چی بود؟ اینجوری نگام نکن به خدا نمیدونم..»
«الکی قسم نخور. دیگه میخواستی چی بشه؟»
جداً دارم دیوانه میشوم، اینجا چه خبر است؟ چرا همه حرف نامربوط میزنند! اصلاً بقیه کجا هستن؟ انگار غیبشان زده!
با صدای مریضم میگویم:«یعنی چی آخه! مگه من چیکار کردم؟»
«خودتو به اون راه نزن، خوب میدونی چه غلطی کردی. حالام باید پای لرزش بشینی احمق..»
«پای لرز چی؟»
«پای لرز دسته گلی که به آب دادی. برو بیرون دیگه. قرار شد بی سروصدا عقد کنین تا ببینیم بعدش چی میشه.»
«عقد؟ با کی؟»
دهانم از تعجب باز مانده! یک کلمه از حرفهای مادر را نمیفهمم.
«این خل و چل بازیا رو تموم کن دیگه، آدم باش!»
«من اصلاً نمیدونم دارین از چی حرف میزنین. تازه بابابزرگ گفت من هیچ کاری نکردم. بچه مال من نیست. راست میگم به خدا..»
مادر بی اعتنا به حرفهایم، برمیگردد به سالن.
به سمت روشویی میروم. سرم را زیر شیرآب میگیرم. مثل یخ سرد است. خبری از بیداری نیست. من چکار کردهام؟ همه چیز مثل یک کابوس ترسناک است.