ادبیات، فلسفه، سیاست

خداحافظی

و اینک او از درون، شکلی از توفان شده بود، شکلی از یک گردباد عظیم، با بوی تند صندل مرطوب روی پوستش. اما سعی داشت، حرکاتش موزون، تراشیده و خیال‌انگیز باشد. لبخند را روی لبانش حفظ کرد و روی کاناپه نشست؛ پاهایش را به سمت جلو کش داد و دو شست پایش را تکان تکان داد و وراندازشان کرد.

پادکست مجله نبشت را اینجا بشنوید:

مطالب مرتبط

…و اینک او از درون، شکلی از توفان شده بود، شکلی از یک گردباد عظیم، با بوی تند صندل مرطوب روی پوستش. اما سعی داشت، حرکاتش موزون، تراشیده و خیال‌انگیز باشد. لبخند را روی لبانش حفظ کرد و روی کاناپه نشست؛ پاهایش را به سمت جلو کش داد و دو شست پایش را تکان تکان داد و وراندازشان کرد.

باید از این حرکت کودکانه می خندید اما باز هم لبخندی روی لبانش زنده نشد. با این همه خم شد و قوزک پایش را میان انگشتانش گرفت و فشرد، گرم گرم بودند، برعکس روزهای پیش، اینبار کمی لبانش کش آمد و نفسی تازه کرد. قوطی کرم را برداشت و انگشتانش را به آن آغشت. کرم بوی پرتقال می‌داد؛ «اوف، همیشه از کودکی تا به امروز عاشق این بو بودم.»

آرام آرام قوزک پاهایش را نوازش کرد. بعد زانوهاو ران‌هایش که هر کدام به اندازه کف دست، خون مردگی زشتی رویشان مثل خالکوبی معناداری خودنمایی می کرد، نخواست به آن ها خیره بماند. به تندی پلک زد و سعی کرد دوباره به قوزک پاهایش ور برود. اما ناخودآگاه نیرویی وادارش کرد روی کبودی ها دست بکشد. انگار که می خواست موجودی ناشناخته را لمس کند.

با سرانگشتانش کمی روی کبودی ها فشار آورد. جراتش بیشتر شد و کف دست را روی سیاهی ابر مانند کشید.

سایه‌اش بغض آلود گفت: «بهش فکر نکن، دیگه بهش فکر نکن، لطفاً، لطفا…»

از فشار به روی کبودی ها دست برداشت و سعی کرد مغزش را از زجری مداوم دور نگه دارد. مگر به غیر از این بود که او دیگر تصمیمش را گرفته بود. آرام کف دست مرطوبش را گذاشت روی شکمش و به تندی لابه‌لای انگشتان و گردن بلندش را لمس کرد و رطوبت کرم را با رضایت تمام فرستاد زیر پوست سفیدش. کبودی ها روی بازوانش هم بودند به همان بزرگی و به همان زشتی. اما این بار از توی آینه به سایه‌اش لبخندی زد و شبیه به یک سفید برفی واقعی، برخاست. با چشمانی خواب‌زده. در اتاق فقط دو شمع کوچک روی میز، روشن بود و سایه‌ی بلندش تا انتهای اتاق کشیده شده بود و آرام و موزون همه جا را می‌پایید.

سایه گفت: «به ساعت نگاه انداختی؟»

او نگاهش را به عقربه‌های ساعت آویخت، عقربه‌ها ۱۹:۳۰ دقیقه را تیک‌تاک می‌کردند. صدای باد نگاهش را ربود. خودش را محکم به پنجره اتاق می‌کوفت. آن بیرون انعکاسی از درون شعله‌ورش بود. اما این هشدار دیگر تازگی نداشت و وجودش را به لرزه نمی‌انداخت.

سایه گفت: «چه شبایی کنار پنجره می‌ایستادی و فکرت تا خونه بابا می‌رفت و من اون بیرون با بی‌تابی وحشت توفانو تحمل می‌کردم. ولی می بینی حالا دیگه ترس‌آور نیست. نه، دیگه نیست. دیگه نیست.»

او همچنان مقابل آینه قدی اتاق ایستاده بود و خودش را ورانداز می کرد، بعد آرام روی صندلی توپی کوچک روبروی میزش نشست. تارهای سیاه موهایش هنوز نم‌دار بودند. با حوله کوچک باز هم خشکشان کرد و دوباره برخاست و کمی کنار شومینه ایستاد و موهایش را نزدیک حرارت شومینه گرفت.

سایه گفت: «زودتر، زودتر، بجنب دختر…»

بلوزش را پوشید و کمی مقابل آینه عقب و جلو رفت، آنوقت با شتاب بیشتری، دیگر لباس‌هایش را به تن کرد. سایه‌اش کنار تخت چوبی بزرگ اتاق بی‌حرکت مانده بود و با دلهره‌ای بیشتر از پیش گفت: «زودتر…»

او خم شد و چمدان کوچکش را برداشت، از نزدیک به خودش توی آینه نگاه دقیق‌تری انداخت. باز چمدان را زمین گذاشت و نزدیک آینه شد و کمی، سرخاب گونه‌هایش را بیشتر کرد. برای آخرین‌بار داخل کیف دستیش را نگاه انداخت. همه مدارک سرجایشان بود. می‌توانست برود. پدر منتظرش بود و می‌خواست که دوباره او را مثل کودکیش در آغوش بفشارد و با هم در حیاط پر از برگ‌های طلایی بدوند و از هیجان فریاد بکشند و برای کلاغ‌ها زبان درازی کنند.

عجولانه موهایش را پشت سرش پیچاند و با سنجاق بزرگ همانجا نگاهشان داشت. آن وقت بلوز سفیدی را که تازه خریده بود از کشو بیرون کشید. سایه‌اش لبخند عمیقی به لب نشاند و زیر لب گفت: «واقعاً خوشگله!!! همیشه رنگ سفید بهت می اومد دختر!»

این کابوس تموم شد، راه بیفت.زنگ خانه به صدا درآمد. برای لحظه‌ای حرکت گرم خون در رگ‌هایش شتاب گرفت. عجولانه چمدان را برداشت و رو به روی در ایستاد. دسته چوبی چمدان کوچک را بیشتر در مشت فشرد. گویی تمام خون تنش در مشتش جمع شده بود. بی درنگ در را گشود. دو چشم سیاه؛ مقابلش پرپر می‌زدند؛ اول کمی متعجب و بعد با غیض.

– کجا؟!

زن خیره به چشمان ملتهب، انگشتان بلندش را بالا برد تا نزدیک لبانش، نخست گره سیاه نخ را کمی تکان داد و ناگهان کشید. نخ با سرعت از بین لبان گوشتی و سرخش رد شد و بین انگشتانش آویزان ماند و آرام تکان تکان ‌خورد. سایه‌اش چیزی گفت. چشمان سیاه حالا پر از خون بودند. لبانش به لرزه درآمد و زمزمه کرد:

– خداحافظ.

سایه‌اش محکم هلش داد به جلو و او از پاشنه در، گذشت…

.

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش