میخواهد درس بدهد اما رودههایش پشت دامن گل گلیاش به هم میپیچد. باد مهیبی از غذای مانده دیشب در رودهها تولید شده است، اما چطور میتواند آن را در مقابل شاگردانش که تک به تک پشت نیمکتهای چوبی دست به سینه نشستهاند، از باسن برآمده و موزونش خارج کند. اگر صدایش مهیب باشد چه میشود؟ مثل صدای سوت قطار ممتد و کشیده که در دل کوه برفی از تونلی تاریک سر در میآورد! این صدا آژیر خطر است که زنگ آخر مدرسه را به تعطیلی میکشاند. یا بهانه خوبی است برای دانش آموزان که در یک سرود کُر روی میزها بکوبند که، «برای حفظ شیشه مدرسه باید تعطیل شه.»
وای مدرسه تعطیل میشود؟ چند بار سعی میکند که کلاس را رها کند و به دستشوئی برود، اما گمان میکند که اگر بلند شود گندش بالا بیاید. آن وقت چه میشود؟
آیا طنین صدای دانشآموزی که در حال خواندن انشاء درباره آرزوهایش است، شکسته میشود؟ دماغ دانش آموز از سرما آویزان است و جمله به جمله مف مف میکند.
«من میخواهم وقتی بزرگ شدم خوانندۀ معروف بشوم. صدایم را از ته ته اعماق وجودم بیرون بکشم… صدا! اعماق! چون پدرم گفتهاست که این تنها صداست که میماند!»
اگر این تنها صداست که میماند، دیگر چطور میتواند این کلاس پر جمعیت را با رفتارش که گاه تبدیل به عشوه میشود! اداره کند. پاهایش را روی هم بیندازد بعد از پشت عینک با اشاره دست و چشمک بچهها را به پای وایتبرد، بکشاند! بچهها همه جا را پُر میکنند. این کلاساولیهای شیطان مثل شبکه خبر همه را باخبر میکنند. خبرش همه جا میپیچد، به گوش همه میرسد. حتی به گوش مدیر مدرسه که او را استاد اخلاق میداند.
خانوم مدیر بیشتر وقتها توی راهرو مثل آدمهای عصاقورتداده راه میرود. نزدیک در کلاس میایستد و سرفههای خشک میکند، اما کسی به این صدا که مثل آروغ از میان لبانش زیر سیبیلی رد می شود، واکنشی نشان نمیدهد، حتی به صدای کشیدن میز روی زمین که صدای کشداری را تولید میکند. اگر میشد میز را تکان دهد، تا صدای بدن او هم با صدای تکانهای میز و صندلی یکی شود خیلی خوب بود، اما میز او تا نیمکتهای کلاس فاصله داشت و دستش به آنها نمیرسید. جملۀ انشاء پسرک بر دلش نهیب میزند، که خود را رها نکن چون به قول پدرش که می گفت:
«تنها صداست که میماند!»
پسرک چندین بار این جمله را تکرار میکند که آری تنها صداست که میماند. بعد برگ دفتر را ورق میزند و از ابتدای صفحه دوم شروع می کند.
«بعد از خوانندگی آرزو دارم …»
استاد همانطور که دستانش را به هم میفشارد شاگردان را تجسم میکند که سر و دستشان را به نشان ناامیدی به این طرف و آن طرف تکان میدهند. همه با هم همانند یک سرود میسرایند.
«هر چه بگندد، نمکش میزنند، وای به روزی که بگندد نمک!»
شاگرد مف مف میکند و در صفحۀ آخر دوست دارد جراح دندان پزشک شود. با تأکید بر روی حرف گ هنگامی که کلمه مادربزرگ را ادا میکند او را به دوران کودکی میکشاند، زمانی که خانمبزرگ با دستان چروک موهایش را نوازش میکرد، داستان زنی را نقل کرد که در یک شب سرد زمستان شوهرش میهمانی بزرگی ترتیب داده بود، از اشراف و ملاکین منطقه که همه تکبهتک زیر کرسی نشسته بودند. در سکوت آخر مهمانی، زن همین که سرش را زیر کرسی میبرد تا زغال را عوض کند باد مهیبی از بدنش خارج میشود. در تاریکی زیر لحاف کرسی همانطور که عرق میریزد آرزو میکند که زمین دهن باز کند، او را ببلعد. در این هنگام زمین دهانش را باز میکند و او را با خود به شهر عجیبی میبرد که همه آدمهایش … از آب در میآیند! چون همۀشان در موقعیتی خجالتآور آرزویی همانند آرزوی زن را کرده بودند. زن همین که وارد شهر میشود، اهالی شهر به استقبالش میآیند. برایش هورا میکشند و با شادی اسمش را یکصدا تکرار میکنند. عدهای با یونیفرمهای یکشکل با طبل و دُهل و نقاره تبریکگویان تاج پادشاهی را آوردند. زن را بر سر تخت نشاندند و تاج پادشاهی را بر سرش گذاشتند. از آن به بعد زن پادشاه شهر شد. سالها برای مردمش پادشاهی کرد.
داستان که به اینجا رسید مادربزرگ شعری برایش میخواند که همیشه توی ذهنش بود.
«یک چند به کودکی به استاد شدیم. یک چند به استادی خود شاد شدیم. پایان سخن شنو که ما را چه رسید از خاک در آمدیم بر باد شدیم.»
باد موزی و سمج بود. با تکرار کلمات استاد و باد که چندین بار در پی هم ادا میشوند استاد را به خود آورد، که روی صندلی نشسته است. در پشت میز دستانش را روی رودههایش میفشارد. شاگردان با چشمای ورقلمبیده تمام حرکاتش را زیر نظر دارند. پاهایش که درون کفش پاشنهبلند روی هم افتاده و تکانتکان میخورد، همانطور که آنها را تکانتکان میدهد، فکر میکند که اگر گندش بالا بیاید میشود باد را به گردن یکی از شاگردان زرنگ میز اول انداخت. مثلاً آن پسری که پیراهن چهارخانه دارد، موهایش را از ته زده است، به جای گوشدادن به انشاء به پاهای استاد زل زده. این کار شدنی نیست، بین میز شاگرد و استاد فاصله زیاد است، از آن گذشته این باد آنقدر مهیب است، که اگر به گردن او بیفتد قطع نخاع میشود! ساعت روی دیوار هم یا اشتباه است یا همانند آرزوهای این پسر انشاءنویس تمامی ندارد. زن طاقتش طاق شده و گمان نمیرود تا زمانی بیش از این دوام بیاورد.
باد موذی و سمج زیر پوست لطیف بیتابی میکند و خودش را به باسن میرساند تا دیوار صوتی کلاس را در هم بکوبد، اما با فرمانی که از مغز صادر میشود، عقب کشیده میشود، تا در مکانی امن رها شود. او با مهربانی چشمانش را به شاگردان دوخته است و آرام و پنهان دستش را با آن حلقه طلایی در انگشت، به زیر دامن گلگلیاش میبرد، رودههایش را از روی پوست لطیف میفشارد. روی صندلی بیتابی میکند. پاهایش را گاهی به این طرف و گاهی در طرف دیگر قرار میدهد. باد موذی به چابکی فرمان صادرشده از مغز را نقض میکند و خودش را به حساسترین نقطه بدنش میرساند، تا بتواند به حاضرین بگوید که چه بلایی دیشب بر سر این بدن آمدهاست!
در این هنگام انشاءِ سربههواترین شاگرد کلاس تمام میشود، او همانطور که دستش را روی دامن چادر مشکیاش گرفته است با صدای بلند میگوید:
«آفرین تشویقش کنید!»
صدای کف و سوت فضای کلاس را پُر میکند و او همانطور که روی صندلی نشسته است، یک طرف بدنش را بلند میکند و برای لحظهای در همان حالت میماند. باد در میان کف و سوت شاگردان گم میشود. ولی او برخلاف گذشته که به استاد سختگیر و جدی معروف بود، مجبور میشود به شاگرد سر به هوای کلاس بالاترین نمره را بدهد. پسرک از شادی بوی متعفن را حس نمیکند، که در فضای کلاس پیچیده است. از شوق نمره بیست با یک دنیا آرزو تا خانه یک نفس میدود.