ادبیات، فلسفه، سیاست

به جای رویا، خواب را به من هدیه کن

چشمانم را می‌بندم و سعی می‌کنم به بوی عطرش فکر کنم. بوی آدم‌ها همیشه یکی از مهم‌ترین دلایل من برای دوست داشتن یا نداشتن آدم‌ها بوده‌اند. بی آن‌که بخواهم، عطر آدم‌ها احساساتم را نسبت به آن‌ها تحت تاثیر قرار می‌دهند. انگار مهم‌ترین چیزی هر آدمی، قبل از چشم‌ها و صدایش، عطرش است. عطر تنش یا عطری که به خودش می‌زند، خلاصه‌ای از آن آدم‌ است برای من.

پادکست مجله نبشت را اینجا بشنوید:

مطالب مرتبط

همراه صدای جرجر آهسته‌ی در، نور ضعیفی از راهرو به داخل اتاق می‌افتد. سایه‌ی بلند او را می‌بینم که از میان در نیمه‌باز، با‌تردید وارد می‌شود. هروقت به او زنگ می‌زنم، می‌فهمد که می‌خواهم ببینمش. می‌داند که من اهل ساعت و زمان دقیق نیستم، برای همین همیشه، وقتی می‌داند که می‌آیم، کلید اتاق را از شاخه‌ی درختچه‌ی مصنوعی کنار در اتاق آویزان می‌کند تا هروقت که دلم خواست بیایم و در این تخت خواب دراز بکشم و از لای پرده‌های چهارخانه‌ی اتاق زل بزنم به کلاغ های روی درخت و زندگی را فراموش کنم. اگر هم من زودتر برسم، کلید را از همان درختچه آویزان می‌کنم تا او بیاید داخل. زندگی را موقع آمدن به اینجا مثل یک دستمال کاغذی کثیف، مچاله می‌کنم و می‌اندازم پشت در.

این داستان را با صدای نویسنده بشنوید:

چند ثانیه بی‌حرکت می‌ایستد و با اینکه نور اتاق برای دیدنش کافی نیست، تصور می‌کنم که نگاهم می‌کند. برخلاف همیشه روبه پنجره دراز نکشیده‌ام، رو به درم. سرش را کج می‌کند. سایه‌ی موج موهایش را تا نزدیکی‌های کمرش دنبال می‌کنم. در را آرام می‌بندد و چند‌لحظه به آن تکیه می‌دهد. سرم را پایین می‌اندازم و با تکانی که به خودم می‌دهم، تخت صدا می‌کند. روی تخت جابجا می‌شوم. چشمانم را می‌بندم و سعی می‌کنم به بوی عطرش فکر کنم. بوی آدم‌ها همیشه یکی از مهم‌ترین دلایل من برای دوست داشتن یا نداشتن آدم‌ها بوده‌اند. بی آن‌که بخواهم، عطر آدم‌ها احساساتم را نسبت به آن‌ها تحت تاثیر قرار می‌دهند. انگار مهم‌ترین چیزی هر آدمی، قبل از چشم‌ها و صدایش، عطرش است. عطر تنش یا عطری که به خودش می‌زند، خلاصه‌ای از آن آدم‌ است برای من. صدای پاشنه‌ی کفشش که انگار تن پارکت چوبی را می‌درد، آزارم می‌دهد. روی تخت، کنارم می‌نشیند. صدای نفس‌های کوتاه و تندش را می‌شنوم و سرم را بالا می‌آورم. نگاهش می‌کنم و جز سایه‌ی صورتی کشیده و موهای موج دار، چیزی نمی‌بینم. حالت چشمانش را نمی‌بینم، فقط با نور کمی که از لای در می‌آید، می‌توانم تشخیص دهم، که تند‌تند پلک می‌زند. این تند‌تند پلک زدنش، عصبی‌ام می‌کند. خودش خوب می‌داند برای چه می‌آیم اینجا. خودش می‌داند که من هم مثل تمام آن‌هایی که می‌آیند اینجا، فقط یک چیز می‌خواهم.

می‌خواهد برود اصل مطلب. صورتش را روبروی صورتم می‌گیرد؛ بدون هیچ مکثی، در خودش می‌پیچد و با صدای آه کوتاهی، دستش را به طرف پشت گردنم دراز می‌کند و هم‌زمان خودش را هم به من نزدیک تر می‌کند. آنقدر نزدیک که تقریباً سینه‌اش را روی سینه‌ام حس می‌کنم. خودم را کمی عقب می‌کشم و دستش را قبل از این‌که به گردنم برسد در هوا می‌گیرم. با صدای گرفته‌ام می‌گویم:«می‌شود آرایشت را پاک کنی؟» سرش را عقب می‌کشد. بی‌حرکت می‌شود. انگار از این حرف بی‌جای من، یکه خورده‌است. لابد حتی فکرش را هم نمی‌کرده ‌است که من از آراستگی او ناراحت شوم. سینه‌اش را صاف می‌کند. مچ دستش را که محکم گرفته‌ام، ول می‌کنم و بی هیچ حسی دوباره جمله‌ام را تکرار می‌کنم. صدای کلاغ‌ می‌آید.

به تندی بلند می‌شود، تشک بالا می‌پرد. تلاطم موهایش را در هوا می‌بینم. صدای پاشنه‌اش محکم‌تر از قبل روی پارکت می‌خزد. با سرعت به من پشت می‌کند و به سمت دستشویی کوچکی که در اتاق است، می‌رود. دستشویی کوچک و نموری که فقط یک توالت فرنگی دارد با آینه‌ی کوچکی روبروی روشویی. قبل از این‌که او بیاید، چندباری رفتم دستشویی. مطمئنم به دستشویی که می‌رسد، در آینه‌ی کثیف و زرد آن، به خودش نگاه می‌کند و همان‌طور که با حرص آرایشش را پاک می‌کند، به من و شانسش فحش می‌دهد و با خودش می‌گوید که گیر چه آدم دیوانه‌ای افتاده است و یا با خودش می‌گوید «حتماً این پسره دوباره پریود شده.» صدای کلید برق، شیر آب، باز ‌و ‌بسته شدن در با انبوه صداهایی که در ذهن من است، درهم می‌رود و تنها کاری که می‌توانم بکنم، این است که چشمانم را ببندم و به آن همه فریاد و هیاهو که در ذهنم است، فرمان سکوت بدهم. چند شب است که نخوابیده‌ام؟ پلک‌هایم آنق‌در سنگین شده‌اند که به زور باز نگهشان داشته‌ام. از دستشویی که بیرون می‌آید، با لحن مردد می‌گویم:«لطفاً کفش‌هایت را هم در بیاور.» این بار دیگر بی‌حرکت نمی‌شود. چقدر زود خو می‌گیرد به جملات بی‌سر‌و‌ته من. لابد مجبور است خیلی زود به خلق‌وخوهای عجیب عادت کند و اعتراضی نداشته باشد. نمی‌دانم شاید هم دلش به حال من دیوانه سوخته‌است. بدون آن‌که خم شود، با پشت پا، کفش‌هایش را درمی‌آورد و با بی‌میلی به چند قدم آن طرف‌تر پرت می‌کند. وقتی این کار را می‌کند، سایه‌ی ران‌های لاغرش را می‌بینم که مثل موج، تکان می‌خورند. یقه‌ی پیراهنم را شل می‌کنم، با این امید بیهوده که شاید از این احساس خفگی کم شود. به طرفم می‌آید و دوباره کنارم می‌نشیند. تشک فرو می‌رود. آه بلندی می‌کشد و من هنوز نمی‌دانم از عطر تندش که حالا با بوی تنش قاطی شده‌است، خوشم می‌آید یا نه.حرفی نمی‌زنم و در تاریکی نگاهش می‌کنم. به موهایش خیره می‌شوم و با خودم فکر می‌کنم که آیا فر موهایش طبیعی است یا نه.

دوباره سرش را به صورتم نزدیک می‌کند و از خودش صدای عجیب ناله مانندی در می‌آورد. انگار هرچه زودتر می‌خواهد وظیفه‌اش را انجام دهد؛ پولش را بگیرد، دوباره کفش‌هایش را بپوشد و با حرص، تن تمام کفپوش ها را بدرد و با بیرون رفتن از این در، من و بدقلقی‌هایم را فراموش کند و به فکر فردا شب و شب‌های دیگرش باشد. سینه‌اش را به سینه‌ام فشار می‌دهد. حجم نرمی که به تنم فشار می‌دهد، مثل یک شی سنگین، روی قلبم است. انگار سینه‌هایش سنگ نرمی هستند که می‌خواهند آرام آرام قلبم را متلاشی کنند. دهانش به دهانم نزدیک است و تقریباً نفسش را روی لب‌هایم حس می‌کنم. بوی دهانش را دوست ندارم. بوی ته مانده‌ی سیگار و آب پرتقال می‌دهد. دستش پشت گردنم است و با فشار سرم را به طرف خودش می‌کشد. انگشت اشاره‌ام را روی لب‌هایش می‌گذارم و سرم را به گوشش نزدیک می‌کنم. لاله‌ی گوشش را می‌بینم که سه گوشواره از آن آویزان است. چشمانم را می‌بندم و در گوشش می‌گویم:«از تو چیز خاصی نمی‌خواهم. فقط می‌خواهم کنارم باشی، پشت سرم دراز بکشی تا خوابم ببرد. هیچ کار دیگر‌ی لازم نیست. فقط کنارم باش و تا صبح نشده، هیچ‌جا نرو. فقط همین.»

وقتی «فقط همین» را می‌گویم، از لرزه‌ای که بر صدایم می‌افتد، خجالت می‌کشم و سعی می‌کنم به این فکر نکنم که برای «فقط همین» چند اسکناس خواهم داد. تنم را از تنش جدا می‌کنم و نفس بلندی می‌کشم. تنش بوی خرمالوی گس می‌دهد. به سرعت به او پشت می‌کنم و دراز می‌کشم. می‌دانم که از حرف‌هایم گیج شده‌است. این را از سکوت و بی‌حرکتی محضی که چند دقیقه طول می‌کشد، می‌فهمم

دستم را از پشت دراز می‌کنم و بازویش را می‌گیرم. انگار به خودش می‌آید. در برابر نیروی دستانم مقاومتی نمی‌کند و کنارم دراز می‌کشد. تنش را به من نچسبانده و از آه و ناله‌هایش هم خبری نیست. مثل تنه‌ی درخت، پشتم دراز می‌کشد. صدای کلاغ‌ها بلندتر از قبل می‌شود. پلک‌هایم سنگین سنگینند. بعد از چند ثانیه دستش را روی شانه‌ام می‌گذارد. دستش را می‌کشم و او را به خودم نزدیک می‌کنم. پایم را از پشت می‌برم لای پاهای لاغرش و به آن‌ها گره می‌زنم. گرمایش را پشت خودم احساس می‌کنم. گرمای درختی که زبری‌های تنه‌اش، پوستم را می‌شکافد. با لحن آرامی می‌گویم:«لطفاً تا صبح نشده، نرو. هرچقدر پول بخواهی می‌دهم.» چیزی نمی‌گوید. دستش را ول می‌کنم و دستان خودم را دور شکمم حلقه می‌کنم و آرام‌آرام چشمانم را می‌بندم. هیچ نمی‌گوید. حتی پاهایش را که به پاهایم گره خورده اند و ممکن است خواب بروند، تکان نمی‌دهد. صدای نفس‌هایش را هم دیگر نمی‌شنوم. فقط گرما و سنگینی دستش را که روی شانه‌ام است، احساس می‌کنم. فکر یک خواب آرام، بعد از این همه شب‌بیداری، همه‌ی آن صداها را در ذهنم آرام می‌کند. آرام و آرام‌تر. زیرلب دوباره می‌گویم:«تا صبح نشده، نرو.»

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش