ادبیات، فلسفه، سیاست

35248001221_bbc87e31da_b

پرنده‌های جمعه

سعیدرضا خوش‌شانس

«خودش» هر وقت از بیرون می‌آمد تمام لباس‌های فرم سربازی‌اش را می‌کند، الا یک دست لباس گرم سرهمیِ پنبه‌ای، که زیر تمام لباس‌های زمستانی می‌پوشید. توی خانه هم لباس پنبه‌ای را در نمی‌آورد. اگر این لباس گرم نبود، بعید می‌توانست توی این فصل و سرمای استخوان سوز آپارتمان دوام بیاورد. موقع خواب خودش را توی دوتا پتو می‌پیچید و روی «آن‌یکی» هم یک ملحفه‌ی سفید سبک می‌انداخت. خوابیدن توی اتاق خواب به آن سردی، کار ساده نبود.

آپارتمانش، واحدِ یک ساختمان مسکونی شمالی بود. کُنجِ انتهایی ساختمان، در طبقه‌ی همکف. دیوار اتاق خواب که در انتهای آپارتمان واقع شده بود با دیوار پشتی ساختمان‌های همسایه یکی بود.

زیر ضلِ آفتاب فقط واحد‌های جلویی ساختمان آن‌هم به زور و التماس آفتاب می‌گرفت. آپارتمان چندان نورگیر نبود. یک دریچه‌ از نشیمن به نورگیر عقبی ساختمان باز می‌شد که پرده‌ای همرنگ با مبلمان‌ نشیمن رویش را می‌پوشاند. راستش رقبت نمی‌کرد هیچ‌وقت پرده را کنار بزند، چون به دیوار نم‌زده‌ی شن‌وشیشه‌ای خاکستر‌ی مرده‌ای باز می‌شد.

اتاق خواب هم از طریق یک در بزرگ دولنگه‌ی فلزی هم با نرده‌هایی که رویش جوش داده‌شده بود، به نورگیر باسمه‌ای پشت ساختمان راه داشت. نورگیر اساسن آن‌چنان نوری به آپارتمان نمی‌رساند چون دیوارهای بلند نورگیر و طبقات بالایی سایه‌ی بلند و سردی را توی خانه و نورگیر انداخته بود و خبری از گرم شدن آپارتمان نبود. حالا بماند که دقیقن زیر همین واحد، پارگینگ چارتاقِ گی‌وگشاد ساختمان قرار داشت و باد سرد شمالی می‌خورد توی سینه‌ی ساختمان و نوزیده، می‌لودید توی پارکینگ. آپارتمانش گرما را از توی دل و جگر همه‌چیز بیرون می‌کشید و از در و دیوارهای لَخت و کف به بیرون پس می‌داد.

برای این‌که به زور اتاق خواب را گرم کنند یک پرده‌ی ضخیمِ درشت بافت کنفی به طاق در نورگیر زده‌بودند تا از رد شدن سرما جلوگیری کند. پرده را با وسواس انتخاب کرده بودند. رنگ پرده به کِرِم می‌مانست و انگار یک بیم از یاسی هم داشت.

توی نشیمن خانه هم اساسیه‌ی مختصری گذاشته بودند. رفت و آمدی که نداشتند. شاید گذاشتن این چندتکه مبل و اساس مختصر، آپارتمان سرد و لخت را بیش‌تر شبیه به یک خانه کرد‌ه بود. خانه‌ای که انگار خانواده‌ای در آن زندگی می‌کند.  

جلوی در ورودی آپارتمان هم یک جاکفشی بود. پر از کفش‌های طاق و جفت زنانه، تنها یک جفت کفش مردانه‌ی قهوه‌ای بندی و یک جفت پوتین سربازی. «خودش» تنها فرصت می‌کرد که کفش بنددار قهوه‌ای را جمعه‌ها بپوشد. آن‌هم اگر از شوربختی مثل بقیه‌ی روزها، به خدمت احضار نمی‌شد. پیش آمده بود که جمعه‌ها مجبور باشد سر خدمت برود.  

از جایی که آفتاب توی خانه نمی‌آمد، نور خانه را روزها دو رشته مهتابی سفید و شب‌ها یک آباژور کوچک ایستاده با نور زرد و ملایمی تامین می‌کرد.

«خودش» نور زرد شبانه را روی اساسیه‌ی آپارتمان که بیشتر قهوه‌ای بودند دوست داشت. انگار شب، توی خانه بودن برایش دیدن همه‌چیز زیر نور زرد ملایم معنی می‌داد. احساس آرامش می‌کرد.

حالا اگر جمعه می‌شد که تا مرکز خرید نزدیک خانه رفته بود، کفش قهوه‌ای بنددارش را پوشیده بود و یه‌کم عود دریایی مایع آتش کرده بود، که دیگر نورالانور بود.

***

«خودش» هر وقت از بیرون می‌آمد تمام لباس‌های فرم سربازی‌اش را می‌کند، الا یک دست لباس گرم سرهمیِ پنبه‌ای، که زیر تمام لباس‌های زمستانی می‌پوشید. توی خانه هم لباس پنبه‌ای را در نمی‌آورد. اگر این لباس گرم نبود، بعید می‌توانست توی این فصل و سرمای استخوان سوز آپارتمان دوام بیاورد. موقع خواب خودش را توی دوتا پتو می‌پیچید و روی «آن‌یکی» هم یک ملحفه‌ی سفید سبک می‌انداخت. خوابیدن توی اتاق خواب به آن سردی، کار ساده نبود.

«خودش» از شهرستان برای سربازی آمده بود. روز تقسیم از سر بخت می‌افتد بازداشتگاه مرکزی، که تا شهر چهل کیلومتری راه داشت، ولی ظاهر آراسته‌اش، بختش را گفته بود تا راننده‌ی رئیس بشود. اینطوری شد که توی شهر برای خودش یک خانه‌ گرفته بود و هرشب می‌آمد خانه و دوباره صبح خیلی زود می‌رفت سر خدمت.

برنامه این‌طور بود که ساعت چهارونیم از خواب باید بیدار می‌شد و با خطی‌های آریاشهر می‌رفت تا تخت‌طاووس. از پایگاه نظامی شهریِ تخت‌طاووس، ماشین را تحویل می‌گرفت، آب و روغن‌اش را نگاه می‌کرد راه می‌افتاد به سمت مجیدیه حوالی شرق شهر و راس ساعت شش، رئیس را سوار می‌کرد. از آنجا می‌انداخت توی رسالت و بعد از تونل می‌افتاد توی حکیم و بعد از حکیم، آزادگان و بعد از آزادگان اتوبان بهشت زهرا را تا آخر می‌رفت و حول‌وحوش ساعت هشت می‌رسید به بازداشتگاه مرکزی.

توی بازداشتگاه کاری نداشت. به ماشین می‌رسید و پرسه می‌زد تا نزدیک ساعت شش و هفت عصر که رئیس صدایش می‌کرد که بروند. به شهر که بر می‌گشت تا ماشین را توی تخت‌طاووس تحویل می‌داد و سرازیرِ خانه می‌شد ساعت نزدیک ده شده بود. از توی مفتح یک نخ سیگار دزدانه از ترس دژبان می‌گیراند تا می‌رسید به خطی‌ها. کلید همیشه راس ساعت یازده می‌افتاد روی در آپارتمان. همان آپارتمان سرد کذایی.

بنا همین بود که با این همه مشقت روزانه، شب برگردد به آپارتمانش در تپه‌های غرب شهر. چون دلش راست پیش «آن‌یکی» بود. اگر دلش هم نه، باید هر شب می‌آمد به «آن‌یکی» سر می‌زد. مراقبت روزانه از «آن‌یکی» فارغ نشدنی بود و آدابی هم داشت.

از در که می‌آمد وقت زیادی نبود، باید فوری چیزی می‌خورد تا نمیرد. چند لقمه نان، با غذاهایی که مادر برایش از شهرستان فرستاده بود. بعدش یک سیگار و بعد هم خواب. فضای خانه باید همیشه تمیز می‌ماند. حتی یک ذره بو هم می‌توانست، گوش  و هوشِ همسایه‌ها را هوشیار کند. اگر ذره‌ای از «آن‌یکی» غافل می‌شد واویلا بود.

لباس‌های فرم سربازی را همان جلوی در می‌کند تا بویش هم به «آن‌یکی» نخورد. از پزشک بازداشتگاه شنیده بود که توی بندهای عمومی بیماری مسری قلیان است. البته دور از ذهن هم نبود توی هر بند عمومی پنجاه سلول بود توی هر سلول بیشتر از پنجاه مرد نگهداری می‌شدند. این‌ها را از توی خیابان جمع می‌کردند و احتمالن با خودشان هزار جور مریضی داشتند. اگر هم توی بند مریضی نبود همین که یکی از تازه‌واردها مرضی داشت تا صبح حداقل همه‌‌ی سلول را مبتلا می کرد. از سلول‌های تنش به سلول بند.

 پیش خودش گفته بود اگر با لباس و دست‌هایش میکروب‌های زخم‌های سربازِ یکی از زندانی‌ها را بیاورد چه به سر «آن‌یکی» خواهد آمد؟ برای همین لباس‌های فرم سربازی را همان جلوی در می‌کند تا بویش هم به «آن‌یکی» نخورد. پوتین‌هایش را هم در می‌آورد و یله می‌کرد به تنه‌ی جاکفشی. جوراب‌هایش را می‌چپاند توی پوتین‌ها.

 از سرمای آپارتمان می‌لزید، ولی چاره‌ای نبود. نباید خبر لباس‌ها هم به تن «آن‌یکی» می‌رسید. دستش را همان اول می‌شست و صورتش را هم پاک آب می‌کشید. بعد تازه می‌رفت سراغ آشپزخانه، یکی دولقمه حول توی دهنش نکرده سیگارش روشن بود. دود را می‌داد درست توی حلقش و از سوراخ‌های دماغش پس می‌داد.

بعد می‌آمد توی اتاق کوچک، اتاق کوچک یک اتاق نقلی بود که معمار بدون نقشه از حال به عملش آورده بود. می‌آمد که وصله‌ی ناجور خانه شده، توی چشم می‌زد.

«خودش» توی اتاق کوچک ساک لباس‌هایش را گذاشته بود و خرت‌و‌پرت‌های «آن‌یکی» را کشیده بود راست تا پای یخچال صندوقی.

شب، گوشی موبایلش را روی ساعت چهارونیم کوک می‌کرد و مطمئن می‌شد که ساعت موبایل حتمن زنگ می‌خورد. چون باید هر روز آراسته سر خدمت حاضر می‌شد، که اگر نمی‌شد حتمن رئیس سخت تنبیه‌اش می‌کرد و حتمالن مجبور بود شب را در بازداشتگاه بماند و از کار واجب خانه باز می‌شد. اگر شب به خانه بر نمی‌گشت حتمن بلایی سر «آن‌یکی» می‌آمد و حتا ممکن بود یخ بزند.

آن شب هم مثل همیشه، خیالش که از ساعت موبایل راحت شد. راست رفت سراغ یخچال صندوقی. در یخچال را باز کرد و آرام دستش را روی صورت «آن‌یکی» سُر داد. هر شب با لمس کردن صورت «آن‌یکی» دستش می‌آمد که امروز بر او چه گذشته.

دستش را حایل شانه‌های ناز و لَخت و لاغر «آن‌یکی» کرد و یک نفس، بالا تنه‌ی «آن‌یکی» را از توی یخچال صندوقی بیرون کشید. پشت پاهای «آن‌یکی» بسته‌های غذای فریزشده که مدام از شهرستان می‌رسید سنگینی می‌کرد. بالاتنه‌ی «آن‌یکی» را که روی تیغه‌ی یخچال صندوقی محکم تکیه داد و کیسه‌های غذا را هل داد ته یخچال. نفسش را چاق کرد و دست انداخت پشت زانوهای «آن‌یکی» و با دست دیگرش بالا تنه‌ی «آن‌یکی» را محکم توی سینه‌اش گرفت. تازه دستش آمده که چقدر در این سال‌ها، قالب تنه‌ی «آن‌یکی» قواره‌ی بغلش بوده است.

با قدم‌های آهسته، بدن را آورد تا اتاق خواب و درست سمت راست رخت‌خواب و کنج دیوار، «آن‌یکی» را توی جایش گذاشت و ملحفه‌ی سفیدش را رویش کشید.

خودش هم آمد راست تن «آن‌یکی» دراز شد و گوشه‌ی چشمش را هم‌آهنگ با گرفتن دست «آن‌یکی» به گوشی تلفن انداخت.

شب‌ها تا دست «آن‌یکی» را نمی‌گرفت خوابش نمی‌برد. شاید از تاریکی یا تنها ماندن توی تاریکی می‌ترسید. اگر هم نمی‌ترسید مایل به خوابیدن بی‌هم‌کناری «آن‌یکی» نبود. شاید چشمش که سنگین می‌شد دستش را ول می‌کرد اما بعید بود بدون گرفتن دست «آن‌یکی» بخوابد. حالا گو باش اگر دست‌های آن‌یکی یخ بود.

***

روزهای جمعه که وقت داشت تا ظهر در خانه بماند، صدای چندتا پرنده را می‌شنید که پیش‌از ظهر می‌آمدند روی لبه‌ی نورگیر و سروصدا می‌کردند. یا کریم و گنجشک. همین طور توی خواب‌ و بیداری صدای چندتا پرنده‌ی جمعه‌ توی گوشش‌ چرخ می‌خورد. حنجره‌های پرنده، توی نورگیر و توی لاله‌ی گوش‌هایش، می‌چرخیدند.

کمتر پیش می‌آمد که خواب‌ها آشفته ببیند یا صدای آشفته توی گوشش بچرخد، اما واقعن صدای پرنده‌های جمعه بود. همین‌طور که حالش بیش‌تر جا می‌آمد، گَس و گیچی آشنایی را توی پیشانی‌ و شقیقه‌هاش بیش‌تر احساس می‌کرد. این گیجی درست وقتی سراغش می‌آمد که در خواب زیاده‌‌روی کرده بود. «مگر امروز جمعه بود؟» این را از خودش گذراند و تا جواب دیگر برایش پیدا کرد زور آورد به پلک‌هایش تا آن‌ها را باز کند و پیچ‌وتابی را در پاهایش سر داد. اما انگار میل غریبی نمی‌گذاشت حرکت را توی پلک‌هایش جریان دهد. لَختی ناآشنایی ماهیچه‌هایش را شل کرده بود. گردنش سست شده بود.

صدای عجیبی از توی گوشی تلفن همراه می‌آمد. صدای زنگ. کرخت کردنش را سمت تلفن داد و شماره‌ی رئیس را دید که روی گوشی تلفن می‌آمد، به اندازه‌ی چند بوق آزاد روی صفحه‌ی تلفن می‌ماند و از روی صحفه محو می‌شد. دوباره، زیاد نگذشته، می‌آمد، به اندازه‌ی چند بوق آزاد می‌ماند و می‌رفت. می‌آمد، می‌ماند و می‌رفت. آن‌چه دست گیر «خودش» شد این بود که چند ساعت از چهارونیم صبح گذشته وانگار او خواب مانده است.

سعی داشت خودش را حرکت دهد اما انگار اختیار تنش را نداشت. تنها حس‌هایش کار می‌کردند. شنوایی‌اش که گیر کرده‌بود به صدای پرنده‌های جمعه و صدای محو زنگ و لرزش تلفن. چیزی را درست نمی‌دید، نه از تاریکی آپارتمان که انگار پرده‌ی کلفت کنفی درشت بافتی روی چشمش کشیده‌ باشند، هرچه می‌دید محو و کدر بود. چیزی هم از گرمی و سردی هوا دستش را نگرفته بود و انگار سردی هوا جزئی از او شده و توی هم تنیده‌ بودند. ولی شامه‌اش! شمه‌اش بوی تندی را می‌شنید. یک بوی تند، که انگار هرگز سراغش نیامده بود. ناآشنا و کولی توی سوراخ‌های دماغش وول می‌خورد. بوی تندی که شاید خودش تا به حال تجربه نکرده بود، اما حدس می‌زد وقتی چیزی بو بگیرد این بو را می‌دهد.

همین بود. بوی ترش و تلخی، تمام اتاق و آپارتمان را گرفته بود. همان بویی که نباید همسایه‌ها بویش را می‌بردند. همان بویی که به خاطرش یخچال صندوقی را آورده بود تا اطاق کوچک. همان بویی که درست به اندازه‌ی یک وجب از لاشه‌ی «آن‌یکی» بلند شده بود. همان بویی که از زخم سر،بازِ زندانی‌ها می‌آمد. بویی ترش و تلخ.

احساس تهوع می‌کرد، اما اختیاری از حلق و معده‌اش نداشت تا حتا بتواند اوق بزند. معلوم نبود به مرور زمان بوی لاشه بیشتر می‌شود یا او دارد حس‌های تازه‌ای پیدا می کند. آنچه مسلم بود بوی لاشه بهتر و واضح احساس می‌شد.

 سوی چشم‌هایش بهتر بود یا اگر بهتر نه طور دیگری بود. طوری که تا امروز سراغش نیامده بود. انگار می‌توانست همین‌طور که خوابیده و زورش به پلک‌هایش نمی‌رسد خوب ببیند. با بلک‌های بسته همه‌چیز را می‌دید. می‌دید که با پلک‌های بسته، می‌بیند. خودش دراز کشیده بود راست لاشه‌ی «آن‌یکی» و دمر مانده بود. اراده ای برای حرکت نداشت. حتا نمی‌توانست زور بالش را از روی سر انگشت‌های خواب‌رفته‌اش بر دارد.

بو کزایی، توی اتاق دو برابر شده بود. انگار دوتا لاشه توی اتاق باشد. با وجود سردی هوا بوی تعفن دوبار، دوبار خانه را پر می‌کرد.

دل توی دلش نبود، جواب رئیس دیگر مهم نبود. حتمن همسایه‌ها تا حالا عالم را خبر کرده‌اند. ولی بد هم نبود، شاید کسی به دادش می‌رسید.

نمی‌دانست چرا ولی فکر می‌کرد اگر زود بالش را از روی دستش بردارد کار تمام است. تمام زورش را توی دستش سُر می‌داد ولی کار پیش نمی‌رفت.

پلک‌هایش خشک شده بودند. دوتا تکه چوب سرد که مثل صدف روی نرمی چشم‌هایش سفت شده باشند. بدنش رو به کبودی گذاشته بود. جای بالش را روی دستش احساس می‌کرد و نقش‌های بافته‌ی رو بالشی، برجسته روی پوست دستش را کبود کرده بود. از این کبودی‌ها رو تن «آن‌یکی‌» هم می‌آمد و یاد داشت که همیشه برای رفع لکه‌ها با یخ رویش را ماساژ می‌داد.

بالای جمجمه‌اش، همان جایی که راست صورت «آن‌یکی» مانده بود از سفتی بالش بنا کرده بود به نرم شدن و آب‌اندختن. از کبودی گذشته بود، شیره‌آبه اندخته بود. درست عین لاشه‌ی «آن‌یکی» بنا کرده بود به بو دادن.

رنگ توی صورتش نمانده بود. سرمای اتاق را احساس نمی‌کرد و جز خشکی پلک‌های صدفی خبری از سیاهی دیگری نبود. مشامش پر شده بو از بوی لاشه‌ای که دوبار، دوبار محیط خانه را پر می‌کرد. چنان لخت رخت‌خواب شده بود که انگار توی عمرش نمی‌دانسته چه‌طور قدم از قدم بر می‌دارند. صدای پرنده‌های جمعه و صدای لرزش گوشی آرام آرام در کبودی لاله‌ی گوشش له می‌شد و چشمش خشک می‌افتاد.

 انگار همه چیز در اتاق کوچک، نورگیر، نشیمن، حمام و دست‌شویی و آشپزخانه باید دست‌نخورده می‌ماند. این را صدای موهومی می‌گفت که با کوران باد شمالی از لای در، از همسایه‌ها بلند شد و نشیمن را گرفت.

 

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش