خسته و خرد مثل سگی که درون کیسه انداختهاند و حسابی با چوب زدهاند تا استخوانهایش له و برای پخت غذایی مخصوص آماده شود بر روی تخت افتادهام.
نور خورشید از میان شیارهای پرده فلزی، برش خرده و تکهتکه بر روی زمین و دیوار اتاق پاشیده است، رطوبت سرد از لای درزهای پنجره پوسیده درون اتاق خزیده و دیوارها را خیس کرده است، دو کبوتر بر روی کانال کولر خود را به هم میکوبند و صدای خسخس کشیده شدن پنجههایشان روی سطح فلز اتاق را پر کرده است.
ضربهای به شیشهی پنجره میخورد، چندین بار به فواصل کم، کسی دارد به شیشه سنگ می زند، بیرغبت خودم را از زیر لحاف یخ کرده بیرون میکشم و پشت پنجره میروم، مگر کلید ندارد؟ پس چرا سنگ می زند؟ خیابانها را مه گرفته و او با پالتوی کلفت پشمی سفید درون مه محوشده، کلید را برایش انداختم تا بالا بیاید، داخل که شد مه غلیظ که به لباسش چسبیده بود موذیانه از در داخل شد و کف اتاق را پر کرد، با همان لباسها درون تختخواب لغزید و مه نیز به دنبالش.
برگ های خشک کف خیابان در زیر پایم صدای خرد شدن میدهند و روی آب های کف آسفالت به گل تبدیل میشوند، من با یک روبدوشامبر قرمز و طلایی درون سرمای انتهای آذرماه در خیابان راه میروم، مردم خیره به من مسیرهایشان را کج میکنند، صدای بوق ممتد ماشینی میآید که من چسبیده به سپر روبه رویش هستم سرم را میان دستهایم میگیرم و می دوم.
میروم تا برایش صبحانه درست کنم، روبدوشامبر قرمز طلایی را از روی صندلی بر میدارم و دور خود میپیچم، او با پالتو زیر لحاف من خوابرفته، ذرات مه از زیر لحاف بیرون زده است، وسایل صبحانه را بر روی میز کوچک چسبیده به دیوار که در زیر تابلویی قرار دارد میچینم، تابلو سیاهقلم صورت اسکلتی است که دور آن را خطوط تندوتیز قرمز گرفته، اسکلت یک چشم بیشتر ندارد چشم خیره به اوست،شیشهی مربا از دستم میافتد و میشکند، انگار دستان اسکلت از چارچوب تابلو بیرون آمد و لحظهای دستم را چسبید تا شیشهی مربا بیفتد و بشکند، شیشهی شکستهی مربا بر روی زمین است، تکههای گوشت مربا و خردهشیشهها در میان مایع قرمز مربا غوطه ور است و شیرهی قرمزرنگ آرامآرام راه میگیرد و کف خانه را پر میکند، مه از زیر لحاف بیرون زده و در برخورد با شیرهی قرمزرنگ سرخ میشود.
به خیابانی رسیدهام شبیه به یک گذرگاه، نفسم تنگشده و بهسختی بالا میآید، حس میکنم کسی چنگالهایش را درون گلویم فرو کرده و از آن آویزان شده، چنگالها سر میخورند او برای آنکه پایین تر نرود دلم را سفت میچسبد و ناخنهایش به روی معدهام خط میاندازد، شاید ده یا صد راه بیشتر ازآنجاکه ایستادهام همدیگر را قطع میکنند،در میان تقاطع این راهها درپوش فاضلابی هست که از آن بخار بیرون میآید، پشت سرم را مه گرفته است، از درون مه چشمان نورانی زردی به من نزدیک میشود، به سمت در پوش میروم و آن را با زحمت از روی دهنهی چاه برمیدارم، چاه انتهایش را در تاریکی پنهان کرده است، تنها پلکان فلزی زنگ زده که از دهانه پایین میرود با نور قرمز مه که به دورش پیچیده معلوم میشود، قدم به روی پلکان میگذارم و پایین میروم.
پشت میز نشسته و به او خیره شدهام، صورتش لاغر و کودک مانند است، گونهها و فکش بیرون زده و لپها به درون کشیده شده بود، زیر چشمها به اندازهی یک انگشت به سمت پایین افتاده و سیاه شده، خودم را زیر لحاف کشاندم و سرش را در آغوش گرفتم.
درونسیاهی مطلق غرقشدهام و از پلکان پایین میرفتم، فلزهای زنگزده پلکان جا به جا کنده و ریخته شده و بر روی سطحی که سالم مانده بود لایهای لزج چسبیده است، از برخورد دستم با مایع غلیظ سرد مرطوب مشمئز میشوم، مه سرخرنگ به دور مچ دستهایم پیچیده است، بوی تیز فاضلاب درون ریههایم پر و خالی میشود، پرههای بینی ام میسوزد، بیآنکه کنترلی بر خودم داشته باشم چندین بار استفراغ کردم و محتوای معدهام بر روی دستها و صورتم پاشید، ترس سقوط از روی پلکان مانع آن شد که خودم را پاککنم، آخرین پله را که طی کردم پایم بر روی سطحی ناهموار قرار گرفت، مایعی که سطح ناهموار را پر کرده بود تا بالای ساقم را میپوشاند و دمپایی های حولهایم از جذب این مایع غلیظ، لیز و سنگین شده، همهچیز درون یک تاریکی مطلق فرو رفته است و غباری آکنده از بوی لجن بر روی صورتم کشیده میشود.
نفسهایش یخ زده بر بازویم میخورد، صورتش سفیدی سردی داشت و آرام و بی تکان در خواب بود، بر صورتش دست کشیدم پوست صورت مثل خمیر وارفتهای چین میخورد و در همان حال میماند، پوست گونههایش را که با انگشتهایم نوازش کردم کش آمد و آویزان بهجایش بازنگشت، دو طرف لبهایش را به شکل خنده تغییر می دهم، دندان های زرد تکهتکه شده از میان لبهایش پیداست، خندهی شل و بدریخت بر روی صورتش بازماند، موهایش با هر بار دست کشیدن کنده میشد و پوست سرش عریان، تازه فهمیده بودم که لباسهایش خیس است و سرد، تلاش کردم لباسهایش را دربیاورم، پوست چسبیده به لباس هنگام عریان کردنش کنده میشد و گوشت صورتیرنگ کبودش از زیر پوست های کندهشده بیرون میزد.
کورمالکورمال با دست کشیدن بر روی دیوار سعی میکنم جلو بروم، سطح دیوار زمخت و برنده است انگار که دیوار را از خردهشیشه ساخته باشند، بریدن کف دستهایم را از سوزش آن و جاری شدن خون گرم میفهمم،صدای کشیده شدن دندان موشها روی هم و جیغهایشان به دیوارها میخورد و بازمیگردد در گوشم میپیچد، هرچه پیش میروم دیوارها پشت سرم به یکدیگر میچسبند و صدای خرد شدن استخوان و گوشت موشها بیشتر جای جیغها را میگیرد مایعی که پاهایم را احاطه کرده است بالاتر میآید و غلیظ تر میشود حس میکنم که در حال قدم زدن درون یک استخر قیرم.
هیکلش مانند تکهای گوشت له شده به روی تخت افتاده است، پوستش که به لباسها چسبیده بود آن قدر تمیز کنده شده است انگار یک سلاخ ماهر با حرکات هنرمندانه چاقو پوست گوسفندی را از تنش کنده باشد، صورتش هنوز پوست دارد اما از شدت ورم نازک شده و مایع سبزی در زیر آن در حرکت است، مایع سبز شبیه موجودی زنده درون بدنش در حال چرخش است و گوشت های لخم در حال ورم کردن، از نوک پستان های برآماسیده اش مایع غلیظ سبز شبیه شیر قطره قطره بیرون می آید، پلک پایین چشمچپش شیاری دارد و از لای آن دو شاخک آرام نمایان میشود و تکان میخورد، اندکی بعد هزارپایی بااحتیاط از درون شیار بیرون میآید، پیکر هزارپا بیشتر و بیشتر بیرون میآید اما تمام نمیشود، هزارپا تمامی تنش را پوشانده است اما باز قسمتی ناپیدا که معلوم نیست چقدر میتواند باشد درون شیار چشم اوست، هزارپا تا به روی شکم که حالا از فشار مایع سبز ورمکرده و پوست آن نازک شده میآید، سرش را میگرداند انگار که دارد اتاق را برانداز میکند و بعد نیشهایش را درون شکم او فرومیکند و مشغول مکیدن مایع سبز میشود، مایع سبز درون تن هزارپا جریان میگیرد و هزارپا آرامآرام به رنگ سبز در میآید، هزارپا هرچه بیشتر مینوشد او بیشتر و بیشتر آماس میکند.
مایع غلیظ تا زیر شکمم آمده است، صدای موشها ساکت شده و باریکه راه پشت سرم حال دیواری یک پارچه، دیگر نمیتوانم گام بردارم، مایع غلیظ شروع به حرکت کرده است و از کنار پاهایم با شدت کمی عبور میکند، جسمی به همراه جریان به زیر شکمم چسبیده است، دستهایم را برای لمس آن با احتیاط به حرکت در میآورم، جسمی شبیه به یک تکه سنگ در زیر دستانم قرار میگیرد وقتی که میخواهم آن را بلند کنم بر روی آن چیزی شبیه ماسه خشکیده حس میکنم که در کف دستانم میلغزد و له میشود، جسم را که بالا میآورم متوجه میشوم رنگ سفید آن در تضاد با سیاهی مطلق محیط از خود نور ضعیفی ساطع میکند، جسم پوشیده از مگسهایی است که وحشتزده از له شدن در زیر دستانم از روی آن پرواز میکنند، درون دستانم جمجمه سفیدی قرار دارد که جای یک چشم بیشتر ندارد، شاخکهایی از درون چشم تکان میخورد و مه غلیظ قرمزرنگ شبیه هاله مقدس دور آن را پوشانده است.
.