«هزارتوی پن» از سال ۱۹۹۳ در مخیلهٔ گییرمو دلتورو شکل گرفت: او از همان زمان شروع کرد به طراحی اولیهٔ ایدهها و تخیلاتش در دفترچهای که همیشه همراه خودش داشت. این کارگردان مکزیکی به وحشت پنهان در زیر پوست افسانههای کلاسیک واکنشی خاص نشان میداد و علاقهای به ساختن فیلم کودکان نداشت، بلکه فیلمی دوست داشت که مستقیم با وحشت روبهرو شود. او برای این کار، همهٔ ایدههای مبتذل مخلوقات فانتزی سینمایی را دور انداخت و (با کمک گریمورها، کارگردان هنری، و فیلمبردار برندهٔ اسکار خود)، یک فان [موجود خیالی]، یک قورباغه و مردی رنگپریده خلق کرد که پوست چینخوردهاش از بدن بیمارگونهاش آویزان بود.
داستان فیلم در سال ۱۹۴۴ در اسپانیا رخ میدهد. گروههای جنگجوی ضد-فرانکو در جنگل مخفی شدهاند و از شنیدن خبر حمله به نرماندی و دیگر حملات علیه دوستان فرانکو یعنی هیتلر و موسولینی روحیه گرفتهاند. قشونی از سربازان فرانکو به ناحیهای دوردست اعزام شده است تا شورشیان را تعقیب کنند: رهبری آنها را سروان ویدال (سرجی لوپز) بهعهده دارد که یک مامور مخفی سادیست و یک نظامی خشک است.
او یک آسیاب قدیمیِ تاریک را بهعنوان قرارگاه خود در اختیار گرفته است و همسرِ جدیدش کارمن (آریانا گیل) را که باردار است و دخترِ او از ازدواجِ اولش، اوفلیا (ایوانا باکرو)، را به آنجا میآورد. دخترک از ناپدری خود متنفر است؛ ویدال فقط بهخاطر تولید مثلِ خود برای کارمن ارزش قائل است. بعد از رسیدنشان، خیلی زود ویدال دو کشاورز را که میگویند تفنگهاشان فقط برای شکار خرگوشهاست، به ضرب گلوله میکشد. بعد از مرگشان، ویدال خرگوشها را در کیسههای آنها مییابد. او به یکی از زیردستانش میگوید، «دفعهٔ بعد، قبل از اینکه وقت مرا با این عوضیها تلف کنی، آنها را تفتیش کن». او به مرسدس (ماریبل وردو) خدمتکار ارشد خودش دستور میدهد تا خرگوشها را برای شام طبخ کند: «مثلا تاسکباب». چه آدم رذلی.
اوفلیا با حشرهای عجیب برخورد میکند که شبیه یک آخوندک است. این حشرهٔ لرزان علاقهٔ دلتورو را به جانواران کوچک عجیب یادآوری میکند (مثل فیلم «کرونوس» و پشهٔ گزندهٔ عامل جاودانگی). حشره که دوستانه و مصرّ است، برای او مثل یک پری میماند، و وقتی خودش این حرف را به زبان میآورد، حشره به مردی کوچک و لرزان تبدیل میشود که او را به داخل هزارتویی هدایت میکند و آنجا اولین ملاقاتِ خوفناکش با فان (داگ جونز، که استادِ بازی در لباسهای عجیب است) را تجربه میکند. بعضی تماشاچیان فان را با پان اشتباه گرفتهاند، اما هیچ پانی در فیلم وجود ندارد و ترجمهٔ عنوان بینالمللی فیلم میشود «هزارتوی فان».
ظاهرا فان هم خوب است و هم بد؛ با دیدنِ تلِّ عظیمی از کفشهای کهنه، آن هم در دوران هولوکاست، چه فکرِ نگرانکنندهای به ذهن آدم خطور میکند؟ اما آنچه او واقعا ارائه میدهد، مسئلهٔ خیر یا شر نیست، بلکه انتخاب بین آنهاست، و دلتورو در جایی میگوید که اوفلیا «دختریست که باید از هر چیزی غیر از روحِ خودش پیروی کند». به گفتهٔ او تمام فیلم دربارهٔ انتخابهاست.
فان برای نگرانیهای اوفلیا دربارهٔ مادرِ باردارش چارهٔ خوبی دارد؛ او به دخترک مهرگیاهی میدهد تا زیر تخت مادرش پنهان کند و روزانه دو قطره خون به خوردِ آن بدهد. گرچه گفته میشود مهرگیاه شبیه آلت تناسلی است اما این یکی به لطف جلوههای ویژهٔ ترسناکْ شبیهِ نوزادی است که از چوب و برگ و گِل درست شده باشد. اوفلیا درمییابد که مرسدس به شورشیان کمک میرساند اما رازِ او را نگه میدارد چون نمیخواهد به کسی صدمه بزند ــ صفتی که به نفعش تمام میشود.
فیلم به لحاظ بصری خیرهکننده است. جانورانِ فیلم شبیه مخلوقاتِ سینمایی نیستند بلکه شبیه کابوسند (خصوصا مرد رنگپریده، با چشمانی که در کف دستهایش قرار دارد). ظاهرِ باروک و طبیعیِ موهای فان شبیه هیچ کدام از چیزهای نیست که در سینما دیدهام. وقتی قورباغه استفراغ میکند و کلیدی حیاتی را بالا میآورد، درواقع تمامِ بدنش را استفراغ میکند و فقط یک پوست خالی از او باقی میماند. ویدال گرامافون گوش میکند، سیگار میکشد، مشروب میخورد، و جوری صورتش را اصلاح میکند که انگار میخواهد گلویش را ببرد، با زنش بد حرف میزند، دکتر را تهدید میکند و به مردم شلیک میکند.
دلتورو با جهشی پیشزمینهای بین بسیاری از این سکانسها حرکت میکند ــ ناحیهای از تاریکی، یا یک دیوار یا درخت که از صحنههای جنگی خارج میشود و به هزارتو پرش میکند، یا برعکس. این تکنیک اصرار دارد که دو دنیای او در هم فرو نرفتهاند بلکه در لبههای یک فریم زندگی میکنند. او به بیشتر صحنههای داخل آسیاب، رنگمایهٔ آبی-خاکستری داده است، اما به چهرهٔ شخصیتهایی که از آنها خوشمان میآید و دنیای خیالی، روح زندگی بخشیده است. تصادفی نیست که بمبهای شورشیان در دنیای یکنواختی که به آن حمله میکنند، انفجارهایی قرمز و زرد تولید میکنند…