احتمال اینکه دارن آرنوفسکی «مادر!» را در پاسخ به «ضد مسیح» ساخته باشد، کم نیست. کهنالگوهایی که لارس فون تریه در «ضد مسیح» ترسیم کرده، به وضوح در فیلم آرنوفسکی نیز قابل رویت است، اما وجود اساطیری شخصیتها در دو فیلم، به طریقی متفاوت سِرشته میشود و کنشهای حاضرانِ داستان، هر کدام به نتایجی ناهمگون راه میبرد.
با بررسی و تطبیق چند نمونه میتوان دریافت که برداشتهای دو فیلمساز از دو جهانی که به ظاهر چارچوبی مشترک دارند، در ذات، کارکرد و ثمرهِ کنشگرانِ داستان متفاوت است.
باغ عدن نمایانگر باکرهسرزمینی است که نخستین مخلوقان ناطقِ شعورمند پا بر آن گذاشتند. در فیلم «ضد مسیح» زن و مرد در خانهای ساکن میشوند که در دل باغی قرار گرفته، باغی که ارجاعی نمادین به اسطوره آفرینش دارد. هبوط در فیلم، از سکانس نخستین آغاز میشود؛ یعنی پیش از هجرت به این باغ. پیشبرنده این هبوط شخصیت زن است. زن در افتتاحیه فیلم، فرزند خود را از دست میدهد و در این موعد در خلسهای از هوشیاری و جنون قرار دارد. هجرت به جنگل راهی برای درمان فرض میشود. او در سرتاسر داستان در کشاکش خواستن و نتوانستن است؛ میخواهد که اوضاع را به دست بگیرد و نمیتواند. با رفتارهای سادومازوخیستی مرد را میآزارد. نوسانی ممتد روان او را آزار میدهد. بیداد شهوت جسمانی و ناتوانی او در کنترل آن، در فواصل گوناگون، بر متن رابطهاش با مرد سایه میاندازد. او مدام در ترس و اضطراب است، و ترس از جنگل (طبیعت وحشی/ خویشتن) در کنار ترس از تسخیر روان توسط شیطان، از مهمترین ترسهای اوست. رابطه جنسی برای او درمان است و او آن را کلید باز شدن درهای بسته میانگارد. گرچه در نهایت دری باز نمیشود و این مخدر او را تنها برای دقایقی به تغافل میزند. او باید در نهایت با شیطان درون خود روبهرو شود.
مرد در «ضد مسیح» با وجود آنکه به مانند زن در سوگ فرزند به سر میبرد، اما سمبل خرد، کنترل و مشاورَت است. او تلاش خود را برای بازگرداندن زن به شرایط عادی به کار میگیرد، اما هر چه بیشتر سعی میکند، کمتر به نتیجه میرسد. و در نهایت در یک سکانس جنونآمیز از سوی همسر خود به طرز وحشیانهای شکنجه میشود. مرد در پایان برای بهتر زیستن راهی جز حذف زن ندارد؛ زنی که بر هم زننده تعادل و فریبگر است؛ زنی که صحنه را طوری میچیند که گویی لایق مجازاتیست که در قرون وسطی بر سر زنان میآمده است؛ موضوعی که از قضا به عنوان سوژه پایاننامه زن نیز در فیلم انتخاب شده است. در اختتامیه فیلم، در سکانسی که مرد در جنگل به سوی آزادی خویش پیش میرود، فیلمساز به ما یادآور میشود که اما راهی گریزی وجود ندارد. و این حکمت را با خیل بیشمار زنانی به ما نشان میدهد که از گوشه و کنار جنگل سر بر میآورند و انگاری برای پراکندگی در زمین اراده کردهاند. این میتواند به تعبیری تکثیر فساد و شتاب نزول معنا دهد.
در فیلم «مادر!» اما اوضاع به ظاهر کمی و در باطن، بسیار متفاوت است. زن و مرد در فیلم آرنوفسکی، آدم و حوای آشنا نیستند، در این میان مفهوم مادرْ زمینی، تصویر و مختصات تازهای از دریچه اسطرلابهای گوناگون میدهد. تقابل خیر و شر در «مادر!» از قرائت قرون وسطایی فاصله میگیرد و رازی را که پس از قرنها، تنها در روزگار مدرن آشکار گشته، بازتعریف میکند. اینجا زن سمبلی از باروری و زندگیبخشی است، همچون زمین. بله، تا اینجای کار گزاره مدرنی وجود ندارد، اما زمانی که این زایندگی در تقابل با قادر مطلق، به زوال میرسد و اساسا تبدیل به بستری برای عرض اندام نیروی برتر میشود، دیگر داریم از ایدههای عصر روشنگری صحبت میکنیم.
در فیلم «مادر!» مرد تجلی خدای قادر است. اینجا بر خلاف فیلم فون تریه، رفتار و سکنات مرد، او را به عنوان نماد عقلانیت به ما معرفی نمیکند. او خودمحور است و برای کسب تکریم و احترام هر چه بیشتر، حاضر است همه چیز، حتی فرزند خود را قربانی کند. خودشیفتگی به زوال همه چیز میانجامد و انگار آخرالزمان برنامهایست ارادی تا او دوباره همه چیز را به نقطه آغاز بازگرداند و چرخه بندگی و بندهپروری ادامه یابد. در اینجا زن تنها شاهد و آگاه حقیقت این نمایش است. او برای دفع این زوال ناگزیر میجنگد، جای جای خانه را با چنگ و دندان پاسداری میکند. مخلوقان مرد در پیش چشم او به تصاحب و تصرف خانه میپردازند و زن در این میان لحظه به لحظه به غارت میرود. اما او برای همین آفریده شده، پس باید فداکارانه وجودش را بذل کند. خدا آفرینشگر است و اراده به خلق دارد و در اینجا مرد در مسیر تکریم جایگاهش، بیپروا دست به خزانه غیب میبرد. همه چیز نابود میشود؟ چه باک! دوباره میآفریند.
او نویسنده است و بیش از آنکه از فعل نوشتن کسب رضایت کند، به دنبال گردآوری هواداران است. آنها را با روی باز به خانه راه میدهد، نه برای معاشرت، که برای نگین بودن بر انگشتریشان. او شیفته مخلوق خود نیست، مستِ نماز و مجیزیست که قرار است او را نصیب شود. در اینجا زن، هر چه مرد را میبیند، مرد از زن غافل است، زن تا جایی که جان دارد، به دگرخواهیاش ادامه میدهد. اما از نیروی درونی خود(طبیعت) برای مقابله با تهاجم میهمانها (آدم، حوا، هابیل، قابیل و سایر فرزندان بشر) استفاده میکند.
نکته قابل اعتنای دیگری که خارج از فیلم «ضد مسیح» میتوان به آن توجه کرد، گفتهای منسوب به لارس فون تریه است با این تعبیر که: «اگر شما طبیعت را در برابر تمدن بگذارید، طبیعت فقط یک تهدید است…» این جمله میتواند تا حدودی به روشن شدن موضوع کمک کند. پس مهار طبیعت و استیلا بر آن امری ضروریست، چرا که طبیعت بیرحم و کشنده است. همان طور که گفته شد، در فیلم «مادر!» نگاه به گونهای دیگر است. زن، نماینده زمین و طبیعت است. آنجا خِسران و نابودگری از جانب بشر سرازیر میشود.
تطبیق بیشتر نمادهای به کار رفته در «ضد مسیح» و «مادر!» تضاد نگاه لارس فون تریه و دارن آرنوفسکی را به انسان، طبیعت، جنسیت و مذهب نمایان میکند. و پاسخ هر کدام به این پرسش که بالاخره در آن باغ چه اتفاقی افتاد؟ به شکلی آشکار میشود. آنچه که در نگاه کلی به دست میآید، تقابل زن و خدا، مولفه اصلی دو فیلم است و در نهایت نیروی پیشبرنده داستان، از برایند همین تضاد ایجاد میشود. جهان هر دو فیلم، جهانی سیاه، خشن و محتوم به تباهیست، اما اینکه این تباهی محصول و معلول چیست، روایت دو فیلم متفاوت است. زنی برپا میکند، زنی فرو میریزاند.