«تو یک سزانی یا یک پیکاسو؟»
«من فیل خستهای هستم که شاید در فراق جفتش در همین شب و روز بمیرد.»
خلیل به دوستش نگاه کرد. میخواست واکنشش را در مورد هذیانگویی خودش ببیند. دوستش ابرو بالا انداخت و با تعجب ساختگی به او خیره ماند. دمی گذشت. هوای داخل کافه گرم بود. چند مشتری دیگر در میزهای گرد و بر نشسته بودند. خلیل چشم از دوستش گرفت و به دختری دوخت که آنطرف نزدیک پنجرهای که رو به جاده بازبود، پشت میزی در بهترین نقطۀ کافه نسشته بود و گوشکی سفیدی از وسط میز مثل ماری که بر درخت تن او خسپیده باشد روی پیرهن سرخش بالا رفته بود و به گوش وصل شده بود، گویی ویوالدی برای او کنسرتی ویژهای برگزار کرده است و او به این ویژهگی میبالد و آهسته سر میجنباند و آنرا به رخ دیگران میکشاند. بیشتر از نیم ساعتی بود که دختر وارد کافه شده بود و خلیل و همراهش هر از گاهی نیم نگاهی به او میانداختند. اینبار، خلیل را میل عجیبی فرا گرفته بود، دانستن اینکه دختر چه موسیقیای گوش میکند.
«فکر میکنی همین حالا آن دختر چه موسیقیای میشنود؟»
«چه میدانم. آریانا سعیدی، چیزی، شاید هم صوفی مجید یا هم جوانمرگ پاشایی.»
«نه، اینها نمیتوانند باشند. ببین، از تکان دادن سر و شور دادن انگشتانش معلوم است.»
«درسته، اما چه فرق میکنه، بگذار به هر چه میخواهد گوش کند. اینقدر به ولع نگاهش نکن که دلش از موسیقی سیاه شود.»
خلیلی هنوز به دختر نگاه میکرد و درگیر سوال خودش بود. چه موسیقیای میتوانست انسان را به صورت کامل از جهان دور و برش بیگانه کند؟ دختر هنوز سرش را تکان میداد و چشمهایش برق میزدند. گارسونی پشت میز دختر ایستاده شد که بپرسد چیزی لازم دارد یا نه، و در عین زمان دید خلیل را برید. حالا تنه گارسون او را از ساحت خیالش که آهسته آهسته پیرامون سوالش شکل میگرفت، بیرون پرتاب کرده بود. خلیل از روی میز قطی سگرتش را برداشت و نخی روشن کرد. دوستش مصروف تلفون خود شده بود. دوباره نگاه کرد، دختر به گارسون چیزهایی میگفت، و از دید او پنهان بود. دوستش سر از تلفون برداشت، سگرتی روشن کرد و با هیجان که از سر ترس به آدم دست میدهد گفت: «قرار است طالبان برگردند. فکر کنم همین کافه را هم از سر مان میگیرند، دوباره همان قصۀ لیلی زن بود یا مرد.» اینرا گفت و منتظر جواب خلیل نشد. برخاست و گارسون را صدا زد.
گارسون نزدیک دوستش ایستاد بود و خلیل فکر میکرد که تنها موسیقیای که میتواند انسان را در خود غرق کند نفس موسیقی است، صداهای حزنانگیز که از لب و تار و سرنای میبرآیند. دوستش از گارسون خواست برایش کاپاچینو با کیک عسلی بیاورد خودش از او پرسید: آن دختر کی هست؟ گارسون که از نگاهش معلوم بود از اینگونه پرسشها خوشش نمیآمد پاسخ داد: مشتری است. و پرسید:خودت چیزی میل نداری؟
«یک بوتل آب بیار، فعلا.»
دوستش دوباره مصروف گوشی شده بود و او همچنان در ساحت خیال خود محو بود و در عین حال نیم نگاهی هم به دختر داشت. دختر از پیالهی چای سبزش کمی نوشید، پیاله را سر جایش گذاشت، با نگاهی تیز و کنجکاو اطراف خود را پایید. متوجه خلیل شد که به او نگاه میکند. کمی در چوکی فرو رفت و سرش را گذاشت بر شانهی چوکی، طوری که خودش فکر میکرد بشود از نگاهی، حالا کمی ناخوشایند، خلیل پنهان شود. چشمهایش را بست و دوباره موسیقی. شوری پشت پلکهای بسته. صدایی که هی ذهن و سر و دست و دل را میلرزاند.
برخلاف خواست دختر، این جابجایی به خلیل زاویهی بهتر دید داده بود. خلیل کتابچهاش را بیرون آورد، پنسل را نیز و مصروف کشیدن طرح سوال خود روی کاغذ سفید شد. خطوطی در هم و بر هم، سایهی کنار سایه دیگر. نور، بر تن، بر میز، بر پیالهی چای سبز. صدا. صدا بر کاغد، در گوش، بر سر. تلاقی صدا و نور، در خیال کسی. خطی از چپ به راست. خیالی از بیانتها تا بیانتها. نقش دختری بر نتهای صدا، بر ریتم و خیال پسری. خطهای از هم گسیخته، در هم تنیده. پنسل در دست و دست در خیال و خیال به دنبال صدا. صدایی که میپیچد و انسان را محو میکند. اینجا در کافهای در کابل، در یک روز گرم تابستانی، اتفاق خاصی در حال رخ دادن است. اینجا صدا و خیال و موسیقی و دختر و پسری بر کاغذ میریزند تا پرسشی پاسخ شود. تا کاوشی آرام بگیرد و همه بتوانند دوباره به واقعیت برگردند. خلیل درگیر است با کاغذ و سوالی. دست و نگاهش به سرعت در حرکت هستند. تکان سر و لرزهی لب دختری او را بیقرار کرده است. کاغذ سیاه میشود، در فاصلهی کوتاهی از زمان و مکان. اول خلا است و سفیدی، بعد از آن شوری برپا شده است. چشمی، لبی، صورتی کاغذ را به جهان دیگری پرتاب میکند. دست قهاری، صورت و تن را با حرکت تند پنسل برهم میزند. چه شیادی! کاغذی دیگر و پرسشی که خلیل نمیتواند آن را به سفیدی بدهد. تقلا میکند، دست و چشم تکان میخورند. چشمان دختر هنوز بسته استند و انگشتانش آرام آرام روی میز تکان میخورند. دوباره خطهای راه افتادهاند، تا او بتواند در سایهها پاسخش را پیدا کند.
بعد از چند بار تلاش، خلیل در مانده است. کتابچه و پنسلش را میگذارد کنار و سگرتی روشن میکند. دختر چایش تمام شده است و به نظر میرسد که میخواهد برود. خلیل هنوز به دختر مینگرد و هنوز درگیر است. پک محکمی به سگرت میزند و میگوید: موسیقی کیف است، لذت است، جهان دیگری که آناً در آن به اوج شوق میرسی. دوستش که هنوز مصروف مبایل خود است، چیزی نمیگوید. او ادامه میدهد: حاضرم تمام کارهایم را بدهم تا لحظهی لذتی که آن دختر همین حالا میبرد را تجربه کنم. دوستش سرش را بلند میکند و میگوید، «راستی، تو جواب مرا ندادی.» خلیل دستش را طوری در یک حرکت نیمه خشن و نیمه سرخورده تکان میدهد که بگوید: سوال احقمانهی بوده. دوستش دوباره پرسش اولی خود را تکرار میکند.
«تو یک سزانی یا یک پیکاسو؟»
«من روایت شکستم، حکایتی بی سرانجام–رخوت بعد از زمین خوردن.»
«چرا فلسفه میبافی، یک سوال ساده است، جوابش هم سادهتر.»
خلیل میخواست چیزی به دوستش بگوید ولی متوجه شد که دختر از چوکیاش برخاست و به طرف زینه رفت. در همین دم میل عجیبی به سرش زد تا برود و از خود او بپرسد که چه میشنویده. دختر حالا در مقابل پیشخوان ایستاده بود و حسابش را میپرداخت. به دلیلی که روشن نبود نگاهی به خلیل انداخت و جشمهایشان به هم گیر کردند، لرزهای بر تن خلیل افتاد، دختر پولسیاهش را گرفت و از در خارج شد. خلیل در خشمی فرو رفت که خشن نبود ولی نشان از سرخوردهگی داشت. سرخورده بود از اینکه موقع پرسیدن نیافته بود، و همچنان درک این واقعیت که او جرئت پرسیدن نداشت. کتابچهاش را دوباره برداشت و دوباره به تلاشهای ناموفق خود نگریست. و حسرت، در وحشتناکترین فرمش، او را در تصویر انگشتان دختری که از سر کیف تکان میخورد غرق کرد.
بعد از لحظی او نیز از جایش برخاست و بدون اینکه چیزی بگوید از کافه خارج شد. آفتاب، چون طالبی، کابل را دریک روز تابستانی زیر شلاق گرفته بود. از در که برآمد نگاهی به چار طرف انداخت چیز خاصی نیافت، حد اقل چیزی را میخواست بیابد، نیافت. به سوال دوستش فکر کرد، و در زیر زبان چیزی گفت و راه افتاد، بیکه مقصد مشخصی در ذهن داشته باشد. دلگیر شده بود و احساس برگی را داشت که بر آب روان است–سبک، افتاده، نمادی از گذر زمان، بیکه چرای آویزان بودن از شاخ درخت و حالا روان بودن بر آب را بفهمد.