بالای سرت، جنازهات، ایستادهام. خاک سرد است؟ گمان نمیکنم. نمیتوانم رفتنت را تحمل کنم، نمیتوانم ببینم که مرا ترک کردهای. میخواهم برایت قبری بکنم، تو را در آغوش آن بسپارم، شاید آرام گیرم. مرگ را از زندگی برتر نیافتم، تو برای من هردوی اینها بودی…
نه، بسیار فراتر و برتر. هرچیز که هست و بود و خواهد بود، برای من از کنار تو معنا میشود. میدانی با خود گمان میکنم که نبودن تو تنها دلیل بودن من است، برای اینکه به یادت بیاورم و نگذارم که وجودت رخت فراموشی بر تن کند. بگذار جنازهات را در آغوش گیرم، تو سرد نیستی، تنت گرم است، شاید هم من دیگر هیچ حس نمیکنم. عشق ما محتاج عشق است، خودت میدانی عشق بایست آینه باشد. تو مرا نشان میدهی و من تو را…
آه که چقدر آغوشت را دوست دارم. عشق محتاج عشق است، دقیقا. اصلا برای چه بایست عاشق شد؟ برای به یاد آورده شدن. آدمی، آن موجود پست اما محترم، میخواهد به یاد آورده شود و در گوش جهان فریاد وجودش بپیچد. میدانی عشق بیشتر بازی مرگ است…. بگذار جنازهات را رها کنم؛ کندن قبر واجبتر است….
میگفتم؛ عاشق مردهای است که مرگ خود را معقول میپندارد، یعنی میداند که مردنش از چیست. عاشق میخواهد تار و پود هستی را از هم بگسلد، اما نمیداند که تمام وجودش از همان آغاز از هم گسیخته بوده. وقتی در دام عشق بیفتی، هرچه که هست از قبل میرود تا هیچ باشد. نه پنجرهای هست، نه دری و نه سقفی تا پناهی بر تو باشد. گوشهای آرام میافتی و عذاب میکشی، فریاد بر میآوری و از سرما به خود میلرزی؛ لختی و عریان. آری در گوشهای چون مردهای افتادهای، چون عاشقی، چون میخواهی نباشی.
از نفس افتادم، نگاه کن، عمقش خوب است، به نظر کافی است. این قبر به نظر عالی میآید، آدم که یک بار بیشتر نمیخواهد بمیرد.. مضحک است، آدم هرروز میمیرد. هربار که چشم باز میکنی بر این دنیا، گویی بستیشان. سنگین تر شدهای، باید کمی آرام تو را بکشم به سمت قبر، آری، آرام و آرامتر. فکر کنم عالیست.
با آمدن تو، من دوباره جان گرفتم، اما مشکل اینجاست که جان نباشد بهتر است. تو در تنهایی من با من تنها بودی، تا واپسین روز بشر نیز چنین خواهد بود، همواره تنها و جداافتاده. درک شدن از نفهمیدن است، یعنی اگر کسی را درک میکردی، گویی که اصلا او را نمیشناختهای. خوبی این عشق آن بود که من تلاش کردم تو را نشناسم، درکت نکنم و شاید حتی از تو بیزار باشم، اما عاشق بودم.
و من هیچ تفاوتی میان عشق و نفرت نمیبینم. تو باید متنفر باشی که عاشقش شوی، آری، به اسارت گرفتن از تنفر است. تو در این جایگاه خود را به اسارت میگیری، که بفهمی و درک کنی، غافل از آنکه تو هیچگاه نخواهی فهمید. تو در سیلاب درک نشدن و درک نکردن غوطهور خواهی شد، اما این زیباست، این آن چیزی است که ما برایش زندهبردگی میکنیم.
به داخل قبر میاندازمت، دیگر نمیتوانم بیشتر چیزی بگویم…. اما قرار ما این بود که حتی اینجا نیز در کنار هم باشیم. بگذار من نیز در کنارت آرام گیرم، شاید فرصتی دیگر باشد، ای کیمیای زندگی من.